🔲 فردا می خورم...
🔶 تازه رسیده بود #دوکوهه . ساعت ۱:۳۰ بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود، گفت: « #حاجی هنوز شام نخورده. قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگه غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره.» رفتم و دو تا بشقاب #باقالی_پلو با دو تا قوطی #تن_ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش.
حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول خوردن غذا شد. لقمۀ اول را که می خواست در دهانش بگذارد، پرسید: « #بسیجی ها شام چی داشتن؟» گفتم: «از همینا.» گفت: «همین غذا که آوردی جلوی من؟» گفتم: «بله، همین غذا.» گفت: «تن ماهی هم داشتن؟» گفتم: «فردا ظهر قراره بهشون #تن_ماهی بدیم.» تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین.» گفتم: «حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم.» گفت: «به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم.»
هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان #باقالی_پلو را خورد. #اخلاص و #ارادت او به #بسیجی_ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد.
🔸
🔹
🔸
📔 منبع : کتاب "برای خدا مخلص بود" ، از مجموعه کتابهای #یاران_ناب ، خاطراتی از #شهید_محمد_ابراهیم_همت
http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
#بسیجی_واقعی_همت_بود 🌷
🔷 همان طور که #بسیجی_ها حاجی را دوست داشتند، حاجی هم به شدت به #بسیجیان عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت: «من خاک پای #بسیجی ها هم نمی شم. ای کاش من هم یه بسیجی بودم و در #سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم.» می گفت: «شما بسیجیان، تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که #امام_زمان همواره در کنار شماست. شما باید بدونین که چرا می جنگین، چرا کشته می دین و به کشته ی خود می بالید و خرسند هستین.»
اولین دوره #انتخابات_مجلس_شورای_اسلامی بود که برادرش از #قمشه به منطقه آمد و به حاجی گفت: «مردم از تو خواستن که بیایی و کاندید #نمایندگی بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم.» #حاجی پس از قدری تأمل به برادرش گفت: *«من اون لحظه ای که #بسیجی_ها با پیشونی بندهاشون میان و واسه رفتن به #خط از من خداحافظی می کنن رو، با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظۀ آخر هم در کنار همین #بسیجی_ها می مونم.»*
💠
🔸
💠
📓مجموعه کتاب #یاران_ناب ، خاطراتی از #شهید_حاج_ابراهیم_همت
📷 بازدید نمایندگان مجلس از جبهه ، احمد توکلی در کنار حاج همت ، تابستان ۶۲ ، #قلاجه
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #حاج_احمد_متوسلیان 🌸
🍃
🌸
🍃
🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان #دوکوهه ، ما برای برادران #بسیجی ، یک دورهی فشردۀ آموزشی داشتیم.
یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای #گردان_حمزه در محوطۀ #دوکوهه بودیم، #حاج_احمد از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه #بسیجی_ها گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟»
آن بندۀ خدا با دیدن #حاج_احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد.
وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، #حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود.
بعد از این که تنبیه تمام شد، #حاج_احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی #عملیات ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.»
ظهر، #وقت_نماز ، دیدم #حاج_احمد #وضو گرفت و رفت پشت سر همان #بچه_بسیجی ایستاد و به او #اقتدا کرد و نمازش را خواند.
🔸
🔸
🔸
📔 منبع: کتاب #می_خواهم_با_تو_باشم ، با روایت "مجتبی صالحی پور"
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #به_آرزوم_رسیدم 🌸
🍁
🍃
🍂
🔶 علاقه ای که #بچه_بسیجی ها به #همت داشتند، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دوطرفه بود و اخلاصی که #همت داشت، علاقۀ #بسیجی_ها را به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: «حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین، میگه من تا #حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم، باید حتماً ببینمش واگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصاً باید برسم خدمت خود #حاجی .» همه تعجب کرده بودیم که این #پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال، چون #پیرمرد بود و احترام داشت، #حاجی گفت: «بگو بیاد ببینم چیکار داره.»
وارد اتاق شد. پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به #حاجی افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت: «همین. همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم. حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم.» 😃
🌸
🌸
🌸
📔 منبع: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به نقل از #شهید_مجید_رمضان
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💕 #حاج_احمد_متوسلیان 🚩
🌟
🌠
... #بسیجی_ها ! شما که می گویید اگر ما در روز #عاشورا بودیم، به امام حسین علیه السلام و #سپاه او کمک می کردیم، بدانید امروز #روز_عاشورا است. به خدا قسم من از یک یک شما درس می گیرم. شما #بسیجی ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مانده اید، حجتی ندارم. می دانم که تعداد زیادی از دوستان شما #شهید شده اند. می دانم بیش از بیست روز است دارید یک نفس و بی امان در منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان لازم برای ادامۀ رزم را سراغ ندارید؛ ولی از شما خواهش می کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم #خرمشهر را آزاد کنیم...»
در آخر صحبت هایش، در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! راضی نشو که #احمد_متوسلیان زنده باشد و ببیند ناموس ما، #خرمشهر ما، در دست دشمن باقی مانده.
خدایا! اگر بنا بر این است که #خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ #احمد_متوسلیان را برسان! 🍃
🌸
شنیدن این حرف ها و خصوصاً مناجات #حاجی باعث شد همۀ نیروهای تیپ، شیون کنان زارزار گریه کنند. خود #حاج_احمد هم دل به دل #بچه_بسیجی ها داده بود و بی اختیار هق هق گریه، شانه هایش را می لرزاند. به زحمت «والسلام» سخنرانی را ادا کرد و از پشت میکروفن کنار آمد. حرف های #حاجی مثل انفجار یک کپسول معنویت و اخلاص در جمع بچه ها، همه را تکان داده بود. به محض پایان یافتن حرف های #حاجی ، بچه های تیپ ، در حالی که #صلوات می فرستادند و #تکبیر می گفتند، به طرف او هجوم آوردند و دسته جمعی و بی قرار، #حاج_احمد را در آغوش گرفته، می بوسیدند.
در آن #سخنرانی ، #بسیجی ها که واله و شیدای روحیۀ پولادین #حاجی شده بودند، زیر گوشی باهم می گفتند: «وقتی #حاج_احمد با این وضع بد جسمی، این طور فرض و محکم مانده، ما چه حقی داریم اظهار خستگی کنیم؟»
تأثیر سخنرانی #حاج_احمد طوری بود که همۀ بچه ها احساس می کردند انگار اولین روزی است که به منطقه آمده اند. خلاصه، نیروها آماده شدند برای رفتن به مرحلۀ سوم عملیات.✅
📝
📋
👈 برگرفته از کتاب جذاب و ارزشمند #همپای_صاعقه - نوشته گلعلی بابایی و حسین بهزاد - صفحه ۶۷۲ و ۶۷۳ 📚
.
..
...
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#دفاع_مقدس
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷
#الی_بیت_المقدس
#عملیات_بیت_المقدس
#آزادسازی_خرمشهر
#خرمشهر_آزاد_شد
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🏷 #چه_آموزشی_دیدی ؟ 🤔
🍃
🌸
🍃
🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان #دوکوهه ، ما برای برادران #بسیجی ، یک دورهی فشردۀ آموزشی داشتیم.
یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای #گردان_حمزه در محوطۀ #دوکوهه بودیم، #حاج_احمد از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه #بسیجی_ها گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟»
آن بندۀ خدا با دیدن #حاج_احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد.
وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، #حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود.
بعد از این که تنبیه تمام شد، #حاج_احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی #عملیات ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.»
ظهر، #وقت_نماز ، دیدم #حاج_احمد #وضو گرفت و رفت پشت سر همان #بچه_بسیجی ایستاد و به او #اقتدا کرد و نمازش را خواند.
🔸
🔸
🔸
📔 منبع: کتاب #می_خواهم_با_تو_باشم ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸
.
.
.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
🏷 #چه_آموزشی_دیدی ؟ 🤔
🍃
🌸
🍃
🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان #دوکوهه ، ما برای برادران #بسیجی ، یک دورهی فشردۀ آموزشی داشتیم.
یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای #گردان_حمزه در محوطۀ #دوکوهه بودیم، #حاج_احمد از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه #بسیجی_ها گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟»
آن بندۀ خدا با دیدن #حاج_احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد.
وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، #حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود.
بعد از این که تنبیه تمام شد، #حاج_احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی #عملیات ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.»
ظهر، #وقت_نماز ، دیدم #حاج_احمد #وضو گرفت و رفت پشت سر همان #بچه_بسیجی ایستاد و به او #اقتدا کرد و نمازش را خواند.
🔸
🔸
🔸
📔 منبع: کتاب #می_خواهم_با_تو_باشم ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸
.
.
.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat