eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🌸 🍃 🌸 🍃 🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان ، ما برای برادران ، یک دوره‌ی فشردۀ آموزشی داشتیم. یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای در محوطۀ بودیم، از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟» آن بندۀ خدا با دیدن و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از این که تنبیه تمام شد، جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.» ظهر، ، دیدم گرفت و رفت پشت سر همان ایستاد و به او کرد و نمازش را خواند. 🔸 🔸 🔸 📔 منبع: کتاب ، با روایت "مجتبی صالحی پور" Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 🌸 🍁 🍃 🍂 🔶 علاقه ای که ها به داشتند، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دوطرفه بود و اخلاصی که داشت، علاقۀ را به او چند برابر کرده بود. یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: «حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین، میگه من تا رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم، باید حتماً ببینمش واگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصاً باید برسم خدمت خود .» همه تعجب کرده بودیم که این چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال، چون بود و احترام داشت، گفت: «بگو بیاد ببینم چیکار داره.» وارد اتاق شد. پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت: «همین. همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم. حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم.» 😃 🌸 🌸 🌸 📔 منبع: کتاب ، به نقل از Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💕 🚩 🌟 🌠 ... ! شما که می گویید اگر ما در روز بودیم، به امام حسین علیه السلام و او کمک می کردیم، بدانید امروز است. به خدا قسم من از یک یک شما درس می گیرم. شما ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مانده اید، حجتی ندارم. می دانم که تعداد زیادی از دوستان شما شده اند. می دانم بیش از بیست روز است دارید یک نفس و بی امان در منطقه می جنگید و خسته اید و شاید در خودتان توان لازم برای ادامۀ رزم را سراغ ندارید؛ ولی از شما خواهش می کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم را آزاد کنیم...» در آخر صحبت هایش، در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! راضی نشو که زنده باشد و ببیند ناموس ما، ما، در دست دشمن باقی مانده. خدایا! اگر بنا بر این است که در دست دشمن باشد، مرگ را برسان! 🍃 🌸 شنیدن این حرف ها و خصوصاً مناجات باعث شد همۀ نیروهای تیپ، شیون کنان زارزار گریه کنند. خود هم دل به دل ها داده بود و بی اختیار هق هق گریه، شانه هایش را می لرزاند. به زحمت «والسلام» سخنرانی را ادا کرد و از پشت میکروفن کنار آمد. حرف های مثل انفجار یک کپسول معنویت و اخلاص در جمع بچه ها، همه را تکان داده بود. به محض پایان یافتن حرف های ، بچه های تیپ ، در حالی که می فرستادند و می گفتند، به طرف او هجوم آوردند و دسته جمعی و بی قرار، را در آغوش گرفته، می بوسیدند. در آن ، ها که واله و شیدای روحیۀ پولادین شده بودند، زیر گوشی باهم می گفتند: «وقتی با این وضع بد جسمی، این طور فرض و محکم مانده، ما چه حقی داریم اظهار خستگی کنیم؟» تأثیر سخنرانی طوری بود که همۀ بچه ها احساس می کردند انگار اولین روزی است که به منطقه آمده اند. خلاصه، نیروها آماده شدند برای رفتن به مرحلۀ سوم عملیات.✅ 📝 📋 👈 برگرفته از کتاب جذاب و ارزشمند - نوشته گلعلی بابایی و حسین بهزاد - صفحه ۶۷۲ و ۶۷۳ 📚 . .. ... ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ @yousof_e_moghavemat
🏷 ؟ 🤔 🍃 🌸 🍃 🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان ، ما برای برادران ، یک دوره‌ی فشردۀ آموزشی داشتیم. یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای در محوطۀ بودیم، از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟» آن بندۀ خدا با دیدن و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از این که تنبیه تمام شد، جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.» ظهر، ، دیدم گرفت و رفت پشت سر همان ایستاد و به او کرد و نمازش را خواند. 🔸 🔸 🔸 📔 منبع: کتاب ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸 . . . @yousof_e_moghavemat
👈 🔰 ✔ 🌷 🌸 «...به هر صورت، می خواهم بگویم اگر ما را کنار نگذاریم، کارهایی که انجام می دهیم هیچ فایده ای نخواهند داشت. چرا؟ چون کارمان در جهت رضای خدا نیست و ما خودمان را گم می کنیم. الآن بحث بر سر این است که من، در برابر احساس شرمساری می کنم؛ وقتی می بینم یک لاغر و معصوم، که هنوز حتّی مویی پشت لب او سبز نشده، از محروم ترین دهات فقیر به آمده و رفته عملیات، بعد رگبار تیربار دشمن زده و شکم او را دریده و شهیدش کرده، من در برابر جسد این بسیجی پانزده ساله، احساس شرم می کنم! حتّی از اینکه زنده مانده ام، این را یک ننگ می دانم. از این طرف هم خُب، باز قسمت ما نمی شود. هرچقدر گناهان آدم بیشتر باشد، خدا او را بیشتر در اینجا نگه می دارد...» ☆♡☆ ┄━═✿🌺💠🌺✿═━┄ ☆♡☆ 📩 منبع: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای ، صفحه ۲۹۱ زمان سخنرانی: جمعه یکم مرداد ۱۳۶۱ (عملیات رمضان) مکان: قرارگاه تاکتیکی (ص)؛ دژ مرزی عراق، محور جنوبی پاسگاه زید @yousof_e_moghavemat
🚩 ☆ ♡ «با کمال تأسف، این روزها و به روز رسانیدن سطح معلومات عقیدتی، فلسفی و سیاسی، در بین بچّه‌مسلمان‌های ما، فوق‌العاده رقیق و کم‌رنگ شده. اکثرشان طرفدار روزنامه‌های جنجالی و سیاسی کار شده‌اند. آن باسوادترهایشان هم، خیلی که همّت کنند، آثار شبه فلسفی و اصالتاً ژورنالیستی نویسندگان مکاتب انحرافی غرب و مترجمین درجه چهارم مدعی روشن‌فکری را تورقی می‌کنند و دل‌شان خوش است که کلاسِ فهم‌شان، خیلی بالاست. آرزوی آدم‌هایی مثل من این است که دست‌کم بچه‌بسیجی‌های باهوش و مخلص نسل جدید، که برای تهیه چند پوستر از سرداران شهید دفاع مقدس سر و دست می‌شکنند و هر هفته، شب‌های جمعه با وجود دست تنگی، برای رفتن بر سر مزار آن عزیزان کلی وقت و پول هزینه می‌کنند، بیایند و با سیره‌ی عقیدتی و سلوک عملی سردارانی مثل ، ، و سایرین آشنا بشوند. در زمانه‌ی پر فتنه‌ای که گفتمان حاکم بر آن، به تعبیر رهبر معظم انقلاب، بر شبیخون و تهاجم و قتل عام فرهنگی مبتنی است، این بچه‌ها با دل‌خوش کردن به چند روزنامه جنجالی، ادبیات شعاری، نوارهای نوحه و تعدادی پوستر و برچسب تصویری، کاری از پیش نمی‌برند. این‌ها باید مثل احمد، محمود و همّت، خودشان را به سلاح دانش و بینش روزآمد، برای حضور در میدان این کارزار فرهنگی ما با تمدن صهیونیستی - مادی غرب مجهز کنند، و الا فردا خیلی مغبون می‌شویم.» ♡ ♡ 🔊 مصاحبه با ، سردار به نقل از کتاب ارزشمند و فاخر نوشته‌ی مستطاب ارجمند، جناب آقای 🏷 @yousof_e_moghavemat
🏷 ؟ 🤔 🍃 🌸 🍃 🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان ، ما برای برادران ، یک دوره‌ی فشردۀ آموزشی داشتیم. یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای در محوطۀ بودیم، از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟» آن بندۀ خدا با دیدن و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد. وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود. بعد از این که تنبیه تمام شد، جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.» ظهر، ، دیدم گرفت و رفت پشت سر همان ایستاد و به او کرد و نمازش را خواند. 🔸 🔸 🔸 📔 منبع: کتاب ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸 . . . @yousof_e_moghavemat