eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
👊 😅 👇 ↘️ 💠 [روز ۱۸ تیر ۱۳۶۱، پس ورود قوای محمد رسول الله (ص) به فرودگاه دمشق و همچنین استقبال و سخنرانی و مقامات نظامی سوری برای رزمندگان ایرانی] علی اکبر محتشمی پور، سرهنگ صیاد شیرازی، سرهنگ سلیمی، سرهنگ محسن رضایی، و چند نفر دیگر که لباس فرم سپاه به تن دارند، در بین محافظان سپاهی و ارتشی خود وارد کاخ می‌شوند. دم در ورودی، یکی از افسران به طرف می آید و با احترام چیزی به او می گوید. با تعجب به محتشمی‌پور می‌گوید: «ببخشید حاج آقا، ایشان چه فرمایشی دارند؟» محتشمی‌پور می گوید: «ایشان دارد می گوید لطفاً اسلحه کُلت خود را که به کمر بسته اید، تحویل بدهید.» لبخندی می‌زند و می‌گوید: «یک سرباز، همیشه در حال نبرد است و هیچ وقت خود را خلع سلاح نمی‌کند.» و دست‌هایش را به علامت نفی جلوی او می گیرد. افسر جملاتی به عربی می گوید. رفیق‌دوست می آید کنار احمد و می‌گوید: «حاجی جان! مثلاً داریم می‌رویم خدمت رئیس جمهور کشورشان! این یک قانون است. باید اسلحه ات را تحویل بدهی!» ولی حاج احمد امتناع می‌کند. [با توصیه های محمود مسافری - از محافظین سپاه - باز هم زیر بار نرفته و با نگاه تندی به او می گوید:] «من که متوجه نشدم آقای سفیر چی و چطوری حرف من را به آنها منتقل کرد، ولی از تو که یک سپاهی هستی بعید است این حرف را بزنی. ما باید ابهت مان را در اینجا نشان بدهیم که فردا بتوانیم فرماندهی کنیم. شما محافظ هستید، یک وظیفه دارید، ولی بنده فرمانده نظامی هستم، قرار نیست سلاحم را تحویل بدهم...من می خواهم دو تا لشکر او [حافظ اسد] را فرماندهی کنم، پس بزرگ شان باید این را بفهمد. من با این نگاه این کار را می کنم، وگرنه خودم خوب می دانم که از نظر امنیتی باید اسلحه را تحویل بدهم. » [به هر صورت، آن روز با اسلحه کُلت خودش روبروی حافظ اسد نشست] و [محافظان] حتی نتوانستند از او بخواهند تا خشاب و گلوله های اسلحه های خود را خالی کرده و تحویل آن ها بدهد. ✔ ↘️ ✍ این یعنی اقتدااااااااااااااااااررر....💪👊😅 📝 کلمات و جملات داخل کروشه از بنده است و بقیه مطالب از کتاب بسیار جذاب، ناب و خواندنی به نگارش رزمنده گرانقدر می باشد. 📚 📝 دوستان، هرطور شده این کتاب رو تهیه کنید و بخونید! مطالبی توی کتاب بیان شده که واقعا ناب و دسته اوله و برای اولین باره که عنوان میشه! یا علی...🖐 @yousof_e_moghavemat
🚩 🤗 💞 لَبخَندِ تو، خُلاصه ی خوبی هاست لَختی بِخَند، خَنده ی گُل زیباست... 🥰 😍 📸 فرمانده در قلب نیروها - پادگان زبدانی - اوایل تیر ۱۳۶۱. ✔ ‼ ✍ سخن ادمین: اگر به من بگن، کدوم یک از عکسهای رو بیشتر از همه دوست داری، میگم این عکس!!!😇 @yousof_e_moghavemat
🚩 🚓 🕛 💠 [فرماندهان ایرانی به همراه چند تن از فرماندهان سوری، جهت بازدید از خط مقدم نبرد به سمت تپه های جولان حرکت می کنند.] ساعتی بعد ماشین ها وارد شهر قُنَیطَره می‌شوند. شهری کاملاً ویران و بدون هرگونه سکنه‌. تنها کامیون های ارتشی در تردد هستند و چندتایی نیروی نظامی در اطراف به چشم می‌خورند. در جایی ماشین ها متوقف می شوند. همه نفرات که پیاده می‌شوند، سرلشکر سوری به سیم‌خارداری که وسط جاده آسفالت کشیده شده اشاره می کند: « لطفاً مراقب باشید از این جا جلوتر نروید. این مرزی است.» ‼ با عصبانیت می گوید: «سیم خاردار مرزی با کجا؟ با کی؟» سرلشکر سوری می گوید: «با اسرائیل.» حاج احمد متعجّبانه می گوید: «با اسرائیل آن هم وسط شهر خودتان؟ پس چرا جلوتر نمی روید؟» سرلشکر به تجهیزات نظامی و سنگرهای حفرشده در صد متری سیم‌خاردار اشاره می کند و می‌گوید: « اینجا اسرائیل است و آن هم سنگر زرهی شان است. بر اساس قانون آتش‌بس، ما نمی‌توانیم از این سیم‌خاردار جلوتر برویم.» رو میکند به همرزمان ایرانی اش و در حالی که چهره اش از عصبانیت شدیداً سرخ شده، می گوید: « شما را به خدا این ها را ببینید! طرف آمده وسط شهرشان سیم خاردار کشیده و مرز تعیین کرده، آن وقت این ها می گویند چون آتش است حق نداریم برویم جلو! بابا اینجا که خاک خودتان است.» ⁉️ می گوید: «ای وای حاجی! واقعاً ما باید دوش به دوش این ها بجنگیم و خاک شان را پس بگیریم؟» حاج احمد می گوید: « نه! قرار نیست ما خاک این‌ها را پس بگیریم و تقدیم شان کنیم. ما به اینجا آمده ایم تا جلوی اشغالگران صهیونیست این غده سرطانی را سد کنیم تا دیگر نتواند جهان اسلام را تهدید کند. ما آمده‌ایم تا مسلمانان این حقارت و خفّت را تحمل نکنند و خانه و کاشانه خود را از دشمن پس بگیرند و به امید سازمان‌های خائن و پستی مثل سازمان ملل و کشورهای جنایتکاری مثل آمریکا نباشند.» 🚩 همّت می گوید: « کِی فکر می‌کردیم این جوری در برابر صهیونیست‌ها قرار بگیریم؟ ما این طرف و آن طرف در سنگرها ایشان مشغول عیش و نوش آن ها آن طرف در سنگرهای شان مشغول عیش و نوش! آن وقت فقط یک رشته سیم خاردار الکی مانع رسیدن ما به آن ها باشد.» ⛔ 🚫 📘 منبع نوشته: کتاب عزیز و جذاب به نگارش «حمید داود آبادی» ، صفحه ۱۰۹ و ۱۱۰. جملات داخل کروشه از ماست. ☆ ■ @yousof_e_moghavemat
🚩 😍 🥰 📸 خرداد یا تیر سال ۱۳۶۱، پادگان زبدانی سوریه . ✔ □ نفر آخر ایستاده: شهید محمد کیادلیری □ ردیف دوم از راست: ، شهید سیدعلیرضا صادقی، شهید مرتضی زارع □ ردیف پایین: شهید محمد غزانی. 💞 🌸 @yousof_e_moghavemat
🚩 ● پادگان زبدانی سوریه سردار 💠 «...مادرش گفته بود: میرعلی حق نداری شهید بشی. من راضی نیستم. نمیگم نرو؛ ولی کاری کن شهید نشی...برو صدّامیا رو بکش و پیروز شو؛ اما اگه کشته بشید، دیگه کسی مثل شما نیست...» ✔ 🌺 ✍ سردار شهید اسکوئی از کادرهای اصلی فرماندهی قوای محمد رسول الله (ص) در پادگان زبدانی سوریه بود. بعدها مدیر داخلی لشکر ۲۷ در زمان فرماندهی حاج همت شد. سمت آخر ایشان فرماندهی تیپ ۱۱۰ قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) بود که در عملیات کربلای ۵، منطقه شلمچه سال ۶۵ به رسید. 💐 🌸 🚩 @yousof_e_moghavemat
🚩 💞 🌸 ○ پادگان زبدانی سوریه - خرداد یا تیر ۱۳۶۱ - راکب موتور: سردار - تَرک موتور: سردار حاج منصور کوچک محسنی. 🌸 💞 @yousof_e_moghavemat
🚩 💐 🌸 بنا به گفته‌ی شاهدان عینی، دراین ایّام هرگاه فرصتی به دست می‌آورد، از غوغای جمع یاران می‌گریخت، خود را به «زینبیه» می‌رساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُم‌المصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول می‌شد. احمد حمزه‌ای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّه‌ی شبانه‌ی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را این‌گونه بازگو می‌کند: 💞 «...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان،‌ یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این ، حاج‌احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را می‌گویید؟ انگار فهمید ما چیزی ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟ 🚩 گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: ، فردا همان روز موعود است، بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!» 🔰 ✔ 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷. ⚘ 🌺 @yousof_e_moghavemat
💦 💘 ✔ 🖐 شامگاه ۱۳ تیر ۱۳۶۱ پادگان زندانی سوریه چادر فرماندهی ⚘ 💎 از سمت راست: نفر اول: نفر چهارم: سردار نازنین نفر چهارم: سردار عزیز نفر پنجم: سردار 🖐 ✍ فرد مقابل تصویر هم، سردار هستش که طبق معمول در حال شیطنت هست و حاج احمد هم داره چپ چپ نگاه می کنه بهش و قطعاً مثل همیشه با ادب و متانت میگه: «برادر دستواره! رعایت کنید...😅» . حاج احمد آقای متوسلیان در حال تناول خیار هستند. خلاصه شبِ آخره دیگه! گویا آخرین عکس ثبت شده حاجی متوسلیان با آقا سیدرضا دستواره هم هست...! 🌸 💐 @yousof_e_moghavemat
🚩 💐 ✔ صبح روز دوشنبه چهاردهم تیرماه ۱۳۶۱، سیّدمحسن موسوی، کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لبنان، به محل استقرار در پادگانی زبدانی آمد و خواستار ملاقات فوری با فرمانده نیروهای اعزامی ایران شد. موسوی به گفت: «نیروهای فالانژ و اسرائیلی‌ها، سفارت کشورمان را در بیروت محاصره کرده‌اند. اگر داخل ساختمان سفارت بشوند، تمام اسناد محرمانه دیپلماتیک ما به دست‌شان می‌افتد. باید سریع برویم و این اسناد را منهدم کنیم.» بلافاصله آماده‌ی رفتن شد. گروهی از نیروها از او خواستند تا این مأموریت را به آنها واگذار کند؛ اما متوسّلیان با لحنی ملایم گفت: «نه برادرها! خودم باید بروم. شماها آماده باشید که هر چه زودتر برگردید تهران.» 🖐 ↘️ ادامه دارد...👈 ⁉️ ‼ 📸 شناسنامه عکس: ۱۴ تیر ۱۳۶۱ - سوریه - پادگان زبدانی - آخرین سخنرانی فرمانده برای نیروهایش. 💘 💔 @yousof_e_moghavemat
💘 🖐 ⁉️ 💔 سعید قاسمی، مسئول واحد اطلاعات ۲۷ در این مورد می‌گوید: ✔ «...با همّت رفتیم پیش تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ، ملبّس به لباس فرم سپاه بود. گفتم: "حاج‌آقا، ما کوچیک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم." 🌸 هم با وجود این‌که خیلی ناراحت بود، سعی می‌کرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلاً به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمرده‌ی همیشگی‌اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده‌اند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم." بعد در حالی که دستم را می‌فشرد، گفت: 🚩 "برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می‌شود. خداحافظ." 🦋 🖐 📸 شناسنامه عکس: روز ۱۴ تیر ۱۳۶۱ - پادگان زبدانی - سردار در حال خداحافظی از عزیزانی همچون و . 💘 دلخراش تر اینکه آن طرف ایستاده است تا حاجی خداحافظیش تمام شود و به همراه یکدیگر عازم سفری بی بازگشت شوند... 🌷 🌸 @yousof_e_moghavemat
💘 ...🚩 🌸 ❤ متوسّلیان پس از نشستن در داخل مرسدسِ ۲۸۰ سفارت، نگاهی به همّت و جمع همرزمان باوفای خود کرد، سر به پشتی صندلی خودرو نهاد و در سکوت، پلک‌های خود را بر هم فشرد. 💐 داخل خودرو، علاوه بر متوسّلیان، ، - کاردار سفارت ایران‌ -‌ و - عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران‌-‌ هم نشسته بودند. چهار همسفر آماده‌ی حرکت شدند و نیروها با تکان دادن دست با آنها خداحافظی کردند. ‼ همین‌که خودروی حامل متوسّلیان از نظر محو شد، گویی همه‌ی سنگینی دنیا بر سر خراب شد. بغض، راه گلویش را بست و او را به کنجی کشاند. همّت برای ساعت‌های متمادی در محوطه‌ی پادگان قدم زد و گاه و بی‌گاه به دروازه‌ی ورودی چشم می‌دوخت. تا به آن روز، هیچ‌کس او را تا بدین اندازه، آشفته و دلواپس ندیده بود... ✔ 🦋 @yousof_e_moghavemat
🚩 ● ○ 🔷️ سرانجام براساس تدابیر اتخاذ شده از سوی مسئولین عالی‌رتبه‌ی جمهوری اسلامی ایران، چنین مقرر گشت که باقی‌مانده‌ی کادرهای ستادی و عملیاتی ۲۷ ، هرچه سریع‌تر به تهران مراجعت کنند و برای حضور در عملیاتی که در شرف آغاز بود، به کار گرفته شوند. ¤ ورود نیروها به تهران، مقارن بود با دورخیزی بزرگ، برای آغاز عملیات برون‌مرزی رمضان. در گذر پنج ماه سراسر نبرد و حماسه از موجودیتش، محروم از حضور سردار شگفتی‌آفرین و دشمن‌شکار خود، برای مصاف با خصم جنگ‌افروز، دیگربار رهسپار دشت تفتیده‌ی بود... 🔸️ ▪️ پایان. 📷 شناسنامه عکس: سوریه، دمشق، مقام ، تیر ۱۳۶۱. ✔ ☆ ایستاده از راست: نصرت الله قریب - سید محمدرضا دستواره - علی نیکوگفتار - محمدابراهیم همّت - ناشناس. ☆ نشسته از راست: رحمان اسلامی - تقی رستگار مقدّم - حسن زمانی - سید محمدباقر موسوی. 🏷 💐 @yousof_e_moghavemat
🚩 💘 💫 💦 ...آخرین تصویر به جامانده از سردار شگفتی ساز و دشمن شکار سپاه اسلام ❤ ☆ ☆ ✍ سردار یادداشتی پشت این عکس با این مضمون نوشته است: لبنان، بین بعلبک (شهر شیعه نشین لبنان) و مرز سوریه - لبنان (دره بِقاع یا دره جِنِتا) چند ساعت پس از این عکس، احمد سردار رشید اسلام در راه بیروت به فالانژیستها درآمد. @yousof_e_moghavemat
💦 💘 ✔ 🖐 شامگاه ۱۳ تیر ۱۳۶۱ پادگان زندانی سوریه چادر فرماندهی ⚘ 💎 از سمت راست: نفر اول: نفر چهارم: سردار نازنین نفر چهارم: سردار عزیز نفر پنجم: سردار 🖐 ✍ فرد مقابل تصویر هم، سردار هستش که طبق معمول در حال شیطنت هست و حاج احمد هم داره چپ چپ نگاه می کنه بهش و قطعاً مثل همیشه با ادب و متانت میگه: «برادر دستواره! رعایت کنید...😅» . حاج احمد آقای متوسلیان در حال تناول خیار هستند. خلاصه شبِ آخره دیگه! گویا آخرین عکس ثبت شده حاجی متوسلیان با آقا سیدرضا دستواره هم هست...! 🌸 💐 @yousof_e_moghavemat
🚩 💐 🌸 بنا به گفته‌ی شاهدان عینی، دراین ایّام هرگاه فرصتی به دست می‌آورد، از غوغای جمع یاران می‌گریخت، خود را به «زینبیه» می‌رساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُم‌المصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول می‌شد. احمد حمزه‌ای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّه‌ی شبانه‌ی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را این‌گونه بازگو می‌کند: 💞 «...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان،‌ یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این ، حاج‌احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم او را دیدید؟ پرسیدیم: چه کسی را می‌گویید؟ انگار فهمید ما چیزی ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم. با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟ 🚩 گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: ، فردا همان روز موعود است، بی‌تابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!» 🔰 ✔ 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷. ⚘ 🌺 @yousof_e_moghavemat
🚩 🏷 ✈ 🔸️به دنبال ابلاغ دستور فرماندهی کل سپاه، روند بازگشت نیروهای اعزامی به ایران آغاز شد و جمع کثیری از نیروهای بسیجی طی چند پرواز از دمشق به تهران انتقال یافتند. اکنون تنها کادرهای ستادی و عملیاتی ۲۷ در سوریه و بخشی از بِقاع لبنان حضور داشتند و متوسّلیان به اتفاق همّت، درصدد تدوین جدول زمان‌بندی شده، برای مراجعت تدریجی آنها به ایران بودند. 🛩 ✔ 🚩 ✍ برگشتید؛ امّا چه برگشتنی!!! بدون احمد...💔 . . 📸 رزمندگان ۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ - و در تصویر قابل مشاهده هستند. 💐 🌺 (ص) @yousof_e_moghavemat
🚩 ✅ 👉 ◻️ جعفر جهروتی زاده روایت می کند: 🔸️ ... مراسم نماز جماعت و خواندن زیارت نامۀ مخصوص حضرت زینب (س) که تمام شد، و ، خواستند نیروها را از حرم مطهر بیرون آورند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند؛ حاج احمد با کمک حاج همت به هزار مشقّت، گریبان آنها را می گرفتند و در حالی که خودشان هم به سختی اشک می ریختند، بچه ها را کِشان کِشان از حرم خارج می کردند. ✔ از سوی دولت سوریه، به عنوان محل استقرار نیروها در نظر گرفته شده بود؛ پادگانی بی در و پیکر که بیشتر به «حلبی آباد»! شباهت داشت تا یک پادگان نظامی، اقامتگاه مزبور، نه سرویس بهداشتی درست حسابی داشت و نه از امکانات اولیه‌ی زندگی در آن اثری به چشم می‌خورد. از همه بدتر، سرویس دهی بد بود. آنان اصلاً مراعات موازین مهمان نوازی را نمی کردند و به دلایلی نامعلوم، از پذیرایی این میهمانان مضائقه می نمودند؛ آن مهمان هایی که برای کمک به سوریه چند هزار کیلومتر راه را طی کرده و خودشان را به دمشق رسانده بودند تا به زعم خودشان، باری از دوش آنها بردارند. خُب، نبود امکانات اولیه و ضروریی مثل دستشویی و حمام، امری نبود که به سادگی بشود از آن گذشت. از این رو، حاج همت رفت سر وقت مسئولین سوری و از آنها پرسید: «آخر شما چطور مسلمان هایی هستید که در پادگان خودتان، حمام و دستشویی و سرویس توالت ندارید؟» سوری ها هم جوابی برای این پرسش حاج همت نداشتند. البته فقدان امکاناتی مثل مواد خوراکی، با خرید غذاهای کنسرو شده که از مغازه های شهر تأمین می شد، قابل جبران بود؛ اما مسئلۀ عدم وجود سرویس های بهداشتی و نظافتی و حتی آب آشامیدنی سالم در داخل پادگان، امری لاینحل مانده بود که می بایست تحمل می شد. ✔ ◽️با توجه به اینکه حضرت آیت الله خامنه ای - رئیس وقت شورای عالی دفاع - تأکید فراوانی بر روی شناسایی مواضع قوای اشغالگر اسرائیل داشتند، به محض استقرار قوای اعزامی در «پادگان زَبِدانی»، قبل از هر کاری، اقدام به تشکیل تیم های اطلاعاتی کرد تا مواضع اشغال شده توسط ارتش اسرائیل در «درّۀ بِقاع» را کاملاً مورد شناسایی قرار دهند. مأموریت این تیم ها [...]. ✔ همزمان با آغاز شناسایی مواضع ارتش اسرائیل در درّۀ بقاع، چندین جلسه‌ی هماهنگی با مسئولین کشوری و لشکری سوریه نیز برگزار شد تا در خصوص نحوه‌ی به کارگیری نیروهای ایرانی، طی نبردهای آتی علیه اسرائیلی ها تصمیم گیری شود؛ اما از این گونه جلسات، هیچ نتیجه مطلوبی حاصل نشد. ↘️ ادامه دارد...⬅️ ‼ 📕 ، ص ۷۸۱ و ۷۸۲. @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 ↘️ 🚩 دلایل انتخاب «حاج احمد متوسلیان» برای ماموریت «لبنان» از زبان سردار "محسن رضایی"؛ فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی طی دوران (ص) @yousof_e_moghavemat
🔶 🔶 ✔ ✅ ⁉️ 🔵 چنان که از قرائن و شواهد متعدد برمی آید، سوری ها خیال نداشتند از این نیروها بهرۀ نظامی ببرند؛ بلکه درصدد بودند تا صرفاً به عنوان از آنها استفاده کنند. از این وضعیت به هیچ وجه راضی به نظر نمی رسید. از این رو درصدد برآمد تا مراتبِ اعتراض خود را به مقامات سوری ابراز کند. محسن کاظمینی، از کادرهای می گوید: ... کاسه ی صبر نیروها لبریز شده بود. همه به احمد فشار می آوردند که ، چرا در سوریه زمینگیر شده ایم؟ پس کِی می گذارند وارد عمل شویم؟ کار به حدی بالا گرفت که هنگام بازدید رفعت اسد - برادر رئیس جمهور و مرد شمارۀ دو حکومت سوریه - از پادگان ، برای تعیین تکلیف بچه ها با او صحبت کرد. در آن دیدار، طرف سوری از مواجهه با اصل مطلب طفره می رفت و با یک سری تعارفات، از قبیل اینکه شما مهمان عزیز ما هستید و این قبیل تعارف ها، سعی داشتند ما را مجاب کنند. سرانجام طاقت نیاورد و به رفعت اسد گفت: ... ما برای میهمانی به سوریه نیامده ایم. شما بهتر می‌دانید که هنوز تکلیف جنگ ما با صدّام، یکسره نشده. اگر حاضر شده ایم به اینجا بیاییم برای این بود که ثابت کنیم اگر محور جهاد، اسلام باشد، بچه های ۱۵- ۱۶ سالۀ مسلمانِ سوری هم می توانند مثل شیر به ارتفاعات اشغالی جولان کشور شما حمله ببرند، گوش سرباز اسرائیلی را بگیرند و او را با خفّت بیاورند در خیابان های دمشق بچرخانند؛ مثل همان کاری که بسیجی های نوجوان ما در و بیت المقدس با کماندوهای صدّام کردند...تعارف بس است. تکلیف ما را مشخص کنید. اگر به هر علت قرار است حضور ما در سوریه صرفاً در حد وجه المصافحه و برگ برنده ای در مذاکرات سیاسی شما باشد، ما اهل آن نیستیم...! ✌ 👏 👍 📚 منبع : کتاب ارزشمند @yousof_e_moghavemat
🚩 ✅ 👉 ◻️ جعفر جهروتی زاده روایت می کند: 🔸️ ... مراسم نماز جماعت و خواندن زیارت نامۀ مخصوص حضرت زینب (س) که تمام شد، و ، خواستند نیروها را از حرم مطهر بیرون آورند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند؛ حاج احمد با کمک حاج همت به هزار مشقّت، گریبان آنها را می گرفتند و در حالی که خودشان هم به سختی اشک می ریختند، بچه ها را کِشان کِشان از حرم خارج می کردند. ✔ از سوی دولت سوریه، به عنوان محل استقرار نیروها در نظر گرفته شده بود؛ پادگانی بی در و پیکر که بیشتر به «حلبی آباد»! شباهت داشت تا یک پادگان نظامی، اقامتگاه مزبور، نه سرویس بهداشتی درست حسابی داشت و نه از امکانات اولیه‌ی زندگی در آن اثری به چشم می‌خورد. از همه بدتر، سرویس دهی بد بود. آنان اصلاً مراعات موازین مهمان نوازی را نمی کردند و به دلایلی نامعلوم، از پذیرایی این میهمانان مضائقه می نمودند؛ آن مهمان هایی که برای کمک به سوریه چند هزار کیلومتر راه را طی کرده و خودشان را به دمشق رسانده بودند تا به زعم خودشان، باری از دوش آنها بردارند. خُب، نبود امکانات اولیه و ضروریی مثل دستشویی و حمام، امری نبود که به سادگی بشود از آن گذشت. از این رو، حاج همت رفت سر وقت مسئولین سوری و از آنها پرسید: «آخر شما چطور مسلمان هایی هستید که در پادگان خودتان، حمام و دستشویی و سرویس توالت ندارید؟» سوری ها هم جوابی برای این پرسش حاج همت نداشتند. البته فقدان امکاناتی مثل مواد خوراکی، با خرید غذاهای کنسرو شده که از مغازه های شهر تأمین می شد، قابل جبران بود؛ اما مسئلۀ عدم وجود سرویس های بهداشتی و نظافتی و حتی آب آشامیدنی سالم در داخل پادگان، امری لاینحل مانده بود که می بایست تحمل می شد. ✔ ◽️با توجه به اینکه حضرت آیت الله خامنه ای - رئیس وقت شورای عالی دفاع - تأکید فراوانی بر روی شناسایی مواضع قوای اشغالگر اسرائیل داشتند، به محض استقرار قوای اعزامی در «پادگان زَبِدانی»، قبل از هر کاری، اقدام به تشکیل تیم های اطلاعاتی کرد تا مواضع اشغال شده توسط ارتش اسرائیل در «درّۀ بِقاع» را کاملاً مورد شناسایی قرار دهند. مأموریت این تیم ها [...]. ✔ همزمان با آغاز شناسایی مواضع ارتش اسرائیل در درّۀ بقاع، چندین جلسه‌ی هماهنگی با مسئولین کشوری و لشکری سوریه نیز برگزار شد تا در خصوص نحوه‌ی به کارگیری نیروهای ایرانی، طی نبردهای آتی علیه اسرائیلی ها تصمیم گیری شود؛ اما از این گونه جلسات، هیچ نتیجه مطلوبی حاصل نشد. ↘️ ادامه دارد...⬅️ ‼ 📕 ، ص ۷۸۱ و ۷۸۲. @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 🔸️ 💠 به دستور به سرعت وسایل و تجهیزات تیپ جمع آوری شد و صبح روز جمعه بیستم خرداد ۱۳۶۱ - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - نیروها در پادگان امام حسین علیه السلام گرد آمدند. ؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات ۲۷ می گوید: ✔ «...هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّه‌های تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند که در محوطه‌ی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند. در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر و ، و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم اَحدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند. 🌸 در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجان‌انگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهره‌ای برافروخته و لحنی حماسی گفت: 📢 برادران، این راه، راهی بی‌بازگشت است! کسی که با ما می‌آید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازه‌ی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق،‌ از فراز ترکیه می‌گذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلی‌ها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود. 🚩 با حرف‌هایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّه‌ها با وصیت‌نامه‌هایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق می‌ریختند. پادگان از فریادهای «یاحسین» بچّه‌های سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشم‌های ، و هم اشک نشسته بود. 💕 بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.» ✔ 🌸 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای ، به قلم گلعلی بابایی - حسین بهزاد ، با تخلیص و اختصار از صفحات نورانی ۷۷۴، ۷۷۵ و ۷۷۶. 🔸️ ↘️ @yousof_e_moghavemat
💘 ...🚩 🌸 ❤ متوسّلیان پس از نشستن در داخل مرسدسِ ۲۸۰ سفارت، نگاهی به همّت و جمع همرزمان باوفای خود کرد، سر به پشتی صندلی خودرو نهاد و در سکوت، پلک‌های خود را بر هم فشرد. 💐 داخل خودرو، علاوه بر متوسّلیان، ، - کاردار سفارت ایران‌ -‌ و - عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران‌-‌ هم نشسته بودند. چهار همسفر آماده‌ی حرکت شدند و نیروها با تکان دادن دست با آنها خداحافظی کردند. ‼ همین‌که خودروی حامل متوسّلیان از نظر محو شد، گویی همه‌ی سنگینی دنیا بر سر خراب شد. بغض، راه گلویش را بست و او را به کنجی کشاند. همّت برای ساعت‌های متمادی در محوطه‌ی پادگان قدم زد و گاه و بی‌گاه به دروازه‌ی ورودی چشم می‌دوخت. تا به آن روز، هیچ‌کس او را تا بدین اندازه، آشفته و دلواپس ندیده بود... ✔ 🦋 @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 💠 اعزام قوای محمّد رسول‌الله(ص) به سوریه، در سه مرحله انجام گرفت. درمرحله‌ی اول، به همراه تعدادی از نیروها عازم شدند. در حقیقت آنها رفتند تا به عنوان جلودار قوای اعزامی ایران، در دمشق، زمینه را برای اعزام دیگر نیروها آماده کنند. پس از آن، مرحله‌ی دوم اعزام انجام گرفت و سپس حجم زیادی از نیروهای رزمنده به کمک نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران، راهی سوریه شدند که سرپرستی مجموعه‌ی سوّم را بر عهده داشت. 📸 شناسنامه عکس: خرداد ۶۱، سخنرانی تیمسار ظهیرنژاد؛ رئیس ستاد ارتش برای قوای محمد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. 🔸️سمت چپ ظهیرنژاد( بلندگو در دست دارند)، سردار ایستاده است. 💐 🚩 @yousof_e_moghavemat
🚩 ✔ 🌸 🔸️ 💠 به دستور به سرعت وسایل و تجهیزات تیپ جمع آوری شد و صبح روز جمعه بیستم خرداد ۱۳۶۱ - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - نیروها در پادگان امام حسین علیه السلام گرد آمدند. ؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات ۲۷ می گوید: ✔ «...هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّه‌های تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند که در محوطه‌ی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند. در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر و ، و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم اَحدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند. 🌸 در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجان‌انگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهره‌ای برافروخته و لحنی حماسی گفت: 📢 برادران، این راه، راهی بی‌بازگشت است! کسی که با ما می‌آید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازه‌ی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق،‌ از فراز ترکیه می‌گذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلی‌ها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود. 🚩 با حرف‌هایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّه‌ها با وصیت‌نامه‌هایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق می‌ریختند. پادگان از فریادهای «یاحسین» بچّه‌های سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشم‌های ، و هم اشک نشسته بود. 💕 بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.» ✔ 🌸 📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای ، به قلم گلعلی بابایی - حسین بهزاد ، با تخلیص و اختصار از صفحات نورانی ۷۷۴، ۷۷۵ و ۷۷۶. 🔸️ ↘️ @yousof_e_moghavemat