#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#فرماندهای_که_هیچگاه_شکست_نخورد 🚩
✌
😍
«...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجیها میرفت، آنجا دست بسیجی را میگرفت و محاسنش را میبوسید. رفتارهای فردی #حاجاحمد و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او میشدند. همه عاشق او بودند. #حاج_احمد قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش میکرد. اگر در پشتیبانی میدید که مشکلی وجود دارد، خودش کولهپشتی برمیداشت و مهمات و غذا را به سنگر میرساند. نیرو میدید که حاجاحمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش میرساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقشآفرینی میکرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد میزد، صادقانه بود. آن فرد هم میفهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاجاحمد میدانست. عملیاتی نبود که حاجاحمد طراحی کند و با شکست روبهرو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمیگذاشت، همه را با یک چشم میدید. اگر تعللی در کار میدید، همان برخوردی که با یک ارتشی میکرد، با سپاهی هم میکرد. تعلل در وظیفه را قبول نمیکرد. به همین خاطر، بعضیها فکر میکنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت میکردند و از او ترس و وحشت داشتند...»
☆
♡
- به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#روحیات_حاج_احمد : قسمت اول 💟
✔
🌸
«...کمی هم دربارهی روحیات #حاج_احمد بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که #حاجاحمد همیشه در آنجا سرپا میایستاد و کارها را انجام میداد. همه هم به آنجا رفتوآمد میکردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، انشاءالله خدا سلامتش بدارد!
#آقای_متوسلیان روح بزرگی داشت. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با ارادهی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیقتر از دیگران بود. خستگیناپذیریِ این سردار بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمیداد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. ارادهی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیتهایش را پیش میبُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی اینطور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان میماند، شیفتهی این مرد میشد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمانهای دولتی اگر تعلل میکردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد میکرد که چرا وظیفهاش را درست انجام نمیدهد. در زمینهی وظیفهشناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفهی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...»
🌸
✔
- به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊 ، صفحه ۱۲۴
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
@
☆
✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید.
@entesharate27besat
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
«...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از #حاج_احمد خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاجاحمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی میدادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاجاحمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمیآورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقهای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند.
گفت: خب داریم همین کار را میکنیم دیگر.
من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمیآوری؟ چرا صابون به تنت نمیزنی؟
من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن!
به زور و شوخیشوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چارهای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوختهی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمیکنیها!
گفتم: برای چه؟ چه شده؟
گفت: هیچی، همینطوری گفتم. با کسی صحبت نمیکنی!
بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را میگیرد و شکنجه میکند. ایشان اینقدر بزرگوار بود که هیچوقت نمیخواست این قضیه را کسی متوجه شود...»
- برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان #حاج_احمد_متوسلیان در مریوان و بعدها #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
@
☆
✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید.
@entesharate27besat
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat