❤ #سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
▪️
✔
▪️
1️⃣ بعد از شرح این واقعه، #حاج_احمد ، همهی ما را با خودش از جماران بُرد و با رسیدن به ابتدای میدان قدس، همهی ما را در آنجا روی زمین نشاند و گفت: "برادرها، حضرت امام فرمودند که جنگ باید با همان قوّت خودش ادامه داده شود و امر دفاع، کمافیالسابق پیش برود."
حاجی ضمن تشریح نقطه نظرات امام، درحالی که بچّهها دور او حلقه زده بودند، گفت: "برادرها، یا زنگیِ زنگ یا رومیِ روم! دیگر تکلیف ما واضح است. باید برای عملیات بعدی، عازم منطقه بشوید و خیلی سریع عملیات را شروع کنید.
این دستور حاجی که مبنی بر رهنمود فرماندهی معظم کل قوا حضرت امام بود، باعث شد تا ما بلافاصله برای شناسایی عملیات بعدی، عازم منطقهی مرزی شلمچه یا همان منطقهی عملیاتی رمضان بشویم.
✔
2️⃣ درست در همین ایام، عناصر واحد اطلاعات عملیات #تیپ_۲۷ در منطقهی مرزی #شلمچه مشغول کار شناسایی مواضع دشمن برای عملیات بعدی بودند. طبق دستور صریح #متوسلیان، آنان موظف بودند از غرب دشتِ شلمچه تا پاسگاه شلمچه و از آنجا تا «کانال پرورش ماهی» در داخل خاک عراق را کاملاً شناسایی و خود را برای آغاز عملیات آتی آماده کنند.
✔
3️⃣ در همین رابطه، حکم ذیل از سوی فرمانده تیپ ۲۷ خطاب به #سعید_قاسمی - مسؤول واحد اطلاعات عملیات این یگان - صادر شد:
برادر سعید
سلام علیکم
ضمن سلام و احوالپرسی، مراتب ذیل معروض میگردد:
لازم است حداقل سه اکیپ شناسایی تشکیل دهید و هر شب و روز، منطقه غرب [خرّمشهر] را از پاسگاهی که روی آن عمل کردیم، تا شلمچه و جنوب آن به طور کامل شناسایی کنید و حتی اگر میشود، داخل نیز بشوید و از داخل خاک عراق نیز شناسایی کنید. توجه داشته باشید؛ شناسایی باید به صورت شب و روز انجام شود و این تکلیفی است که انشاءالله باید حتماً انجام شود.
خداوند به شما توفیق عنایت فرماید.
سرپرست تیپ 27 محمّد رسولالله (ص)
متوسّلیان
۱۶ خرداد ۱۳۶۱
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
❤ #سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
✔
🌸
🔸️
💠 به دستور #متوسلیان به سرعت وسایل و تجهیزات تیپ جمع آوری شد و صبح روز جمعه بیستم خرداد ۱۳۶۱ - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - نیروها در پادگان امام حسین علیه السلام گرد آمدند.
#سعید_قاسمی ؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات #تیپ_۲۷ می گوید:
✔
«...هیچوقت فراموش نمیکنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّههای تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند که در محوطهی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند.
در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر #حاج_احمد و #حاج_همت، #تیمسار_ظهیرنژاد و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم اَحدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند.
🌸
#حاج_احمد در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجانانگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهرهای برافروخته و لحنی حماسی گفت:
📢
برادران، این راه، راهی بیبازگشت است! کسی که با ما میآید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازهی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق، از فراز ترکیه میگذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلیها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود. 🚩
#حاج_احمد با حرفهایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّهها با وصیتنامههایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق میریختند. پادگان از فریادهای «یاحسین» بچّههای سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشمهای #احمد، #همت و #تیمسار_ظهیرنژاد هم اشک نشسته بود.
💕
بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، #حاج_احمد خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.»
✔
🌸
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای #همپای_صاعقه ، به قلم گلعلی بابایی - حسین بهزاد ، با تخلیص و اختصار از صفحات نورانی ۷۷۴، ۷۷۵ و ۷۷۶.
🔸️
↘️
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
#سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
🖐
✔
«...حقیقتی بس ثقیل که ما در آن شب نتوانستیم آن را هضم کنیم. #حاجی با چشمهایی خیس از اشک گفت: من که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم. اینها باید به فکر خودشان باشند. من میدانم که بروم لبنان، دیگر برنمیگردم.
ما باز هم حرفش را جدّی نگرفتیم. با خودمان گفتیم؛ مگر ممکن است کسی که میداند اگر به لبنان برود، دیگر برگشتنی نیست، باز هم عازم چنین سفری بشود؟
برای همین هم من با لحنی دوستانه به #حاج_احمد گفتم: شوخی نکن حاجی، این حرفها دیگر چیست که میزنی؟ انشاءالله سالم میروی و برمیگردی و هیچ مشکلی هم پیش نمیآید. به خواست خدا، موفق و پیروز برمیگردی.
ایشان باز هم با همان حالت محزون، در حالی که لاینقطع اشک میریخت، گفت: نه! #من_دیگر_برنمیگردم .
خیلی تعجب کردیم. با اصرار از او خواستیم علّت این یقین خودش را - که البته ما صرفاً حَملِ بر توهّم میکردیم- به ما هم بگوید. #حاج_احمد سرانجام تسلیم شد و گفت:...»
🔰 ادامه دارد...
🦋 منبع: کتاب بسیار ارزشمند #همپای_صاعقه ، صفحه ۷۴۴
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
#سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
💐
🌸
بنا به گفتهی شاهدان عینی، دراین ایّام #متوسلیان هرگاه فرصتی به دست میآورد، از غوغای جمع یاران میگریخت، خود را به «زینبیه» میرساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُمالمصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول میشد.
احمد حمزهای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّهی #آخرین_زیارت شبانهی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را اینگونه بازگو میکند:
💞
«...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشهای نشست و تا وقت اذان، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این #حاج_احمد، حاجاحمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده میشدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم #حاجی با نگاهی متعجب و حیرتزده آمد طرفمان و گفت: شما هم او را دیدید؟
پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟
#حاجی انگار فهمید ما چیزی ندیدهایم. گفت: همان سپاهی را میگویم.
با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب اینطور منقلب و آشفتهاید؟
🚩
#حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچههایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمیداشت. سرانجام به جدّهی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: #برادر_احمد ، فردا همان روز موعود است، بیتابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!»
🔰
✔
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه #همپای_صاعقه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷.
⚘
🌺
#اللهم_فک_کل_اسیر
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
💘 #خداحافظی_تلخ 🖐
⁉️
💔
سعید قاسمی، مسئول واحد اطلاعات #تیپ_۲۷ در این مورد میگوید:
✔
«...با همّت رفتیم پیش #حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. #حاج_احمد ، ملبّس به لباس فرم سپاه بود. گفتم: "حاجآقا، ما کوچیک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم."
🌸
#حاج_همّت هم با وجود اینکه خیلی ناراحت بود، سعی میکرد جلوی حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلاً به التماسهای ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردهی همیشگیاش گفت: "حضرت امام به بنده امر کردهاند گزارشی از وضعیت شیعیان جنوب بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم."
بعد در حالی که دستم را میفشرد، گفت:
🚩
"برادر سعید، دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان میشود. خداحافظ."
🦋
🖐
📸 شناسنامه عکس: روز ۱۴ تیر ۱۳۶۱ - پادگان زبدانی - سردار #حاج_احمد_متوسلیان در حال خداحافظی از عزیزانی همچون #حاج_همت و #حاج_سعید_قاسمی .
💘
دلخراش تر اینکه آن طرف #تقی_رستگار_مقدم ایستاده است تا حاجی خداحافظیش تمام شود و به همراه یکدیگر عازم سفری بی بازگشت شوند...
🌷
🌸
#اللهم_فک_کل_اسیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#چهار_دیپلمات
#سپاه_محمد_ص_می_آید
@yousof_e_moghavemat
#سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
💐
🌸
بنا به گفتهی شاهدان عینی، دراین ایّام #متوسلیان هرگاه فرصتی به دست میآورد، از غوغای جمع یاران میگریخت، خود را به «زینبیه» میرساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُمالمصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول میشد.
احمد حمزهای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّهی #آخرین_زیارت شبانهی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را اینگونه بازگو میکند:
💞
«...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشهای نشست و تا وقت اذان، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این #حاج_احمد، حاجاحمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده میشدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم #حاجی با نگاهی متعجب و حیرتزده آمد طرفمان و گفت: شما هم او را دیدید؟
پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟
#حاجی انگار فهمید ما چیزی ندیدهایم. گفت: همان سپاهی را میگویم.
با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب اینطور منقلب و آشفتهاید؟
🚩
#حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچههایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمیداشت. سرانجام به جدّهی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: #برادر_احمد ، فردا همان روز موعود است، بیتابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!»
🔰
✔
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه #همپای_صاعقه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷.
⚘
🌺
#اللهم_فک_کل_اسیر
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
✔
🌸
🔸️
💠 به دستور #متوسلیان به سرعت وسایل و تجهیزات تیپ جمع آوری شد و صبح روز جمعه بیستم خرداد ۱۳۶۱ - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - نیروها در پادگان امام حسین علیه السلام گرد آمدند.
#سعید_قاسمی ؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات #تیپ_۲۷ می گوید:
✔
«...هیچوقت فراموش نمیکنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّههای تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند که در محوطهی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند.
در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر #حاج_احمد و #حاج_همت، #تیمسار_ظهیرنژاد و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم اَحدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند.
🌸
#حاج_احمد در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجانانگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهرهای برافروخته و لحنی حماسی گفت:
📢
برادران، این راه، راهی بیبازگشت است! کسی که با ما میآید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازهی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق، از فراز ترکیه میگذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلیها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود. 🚩
#حاج_احمد با حرفهایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّهها با وصیتنامههایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق میریختند. پادگان از فریادهای «یاحسین» بچّههای سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشمهای #احمد، #همت و #تیمسار_ظهیرنژاد هم اشک نشسته بود.
💕
بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، #حاج_احمد خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.»
✔
🌸
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای #همپای_صاعقه ، به قلم گلعلی بابایی - حسین بهزاد ، با تخلیص و اختصار از صفحات نورانی ۷۷۴، ۷۷۵ و ۷۷۶.
🔸️
↘️
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#به_یاد_حاج_احمد ❤
☑ مجتبی عسکری؛ جانشین وقت واحد بهداری رزمی #لشکر_۲۷ ؛ ضمن بازروایی خود از دوران دفاع مقدّس ، اشارات زیبایی به ماجرای مکانیابی همّت جهت انتقال #لشکر۲۷ از #دوکوهه به غرب داشته است. او میگوید:
«... به دستور #همت، در دوکوهه یکسری کلاسهای آموزشی رزمی برای تربیت کادرهای گردانی تشکیل شده بود و حالوهوای یک پادگان آموزشی بر دوکوهه حاکم بود. یک روز صبح، برای انجام کاری عازم ستاد لشکر شدم. همان جلوی درگاه ورودی ساختمان ستاد ، ناغافل با حاجی مواجه شدیم. تروتمیز بود و مرتب، با پیراهن خاکی کرهای و شلوار استتاری کهنهی دوخت وطن به تن، موهای سروریش به تازگی از زیر دست سلمانی درآمده و لبخندی که دیدنش، روح تو را جلا میداد.
در سلام به من پیشدستی کرد و گفت: بهبه؛ برادر عسکری، کجا با این عجله؟
گفتم: مخلصیم، با بچّههای ستاد کار داشتم.
گفت: از اسفند پارسال که به لشکر آمدی، مجال نشد با هم بنشینیم دو کلام اختلاط کنیم. الآن این کاری که داری، فوریفوتی است یا بعداً هم میتوانی به آن برسی؟
از خداخواسته گفتم: مطلب مهمی نبود، در خدمتیم.
گفت: پس با من بیا.
ماشین خاکیرنگ تویوتا لندکروزِر استیشن فرماندهی، همان بغل ستاد پارک بود و راننده داشت شیشهها را پاک میکرد،
حاجی به او گفت: صد بار به تو گفتم شیشههایش را برق نینداز، داریم میزنیم به بیابان، هم زحمتت هدر میرود، هم اگر سمت خط برویم، با انعکاس نور خورشید روی شیشهها، این ماشین را دیدهبانهای دشمن از شش فرسخی میبینند و به طرفش گلوله خمپاره روانه میکنند! زودتر آتیش کن برویم، که خیلی کار داریم.
راننده - که اسمش یادم رفته - خندید و جلدی پرید پشت رُل و استارت زد. آمدم درِ طرفِ شاگرد را برای حاجی باز کنم که آن را بست، مچ دستم را گرفت دنبال خودش کشید. در عقب را باز کرد و با هم سوار شدیم. از دروازه دژبانی پادگان که بیرون میزدیم، به راننده گفت: برو سمت پلدختر.
بعد هم؛ همانطور که شانهبهشانهی همدیگر نشسته بودیم، سرش را به صورتم نزدیک کرد و با صدایی زیرتر از حد معمول و لحنی خودمانی گفت: خب؛ برادر مجتبی، من اوصاف تو را از #حاجاحمد و چراغی و ممقانی زیاد شنیده بودم. با آنکه میدانستی ما در بهداری لشکر چقدر به کادرهای قوی و با سابقه احتیاج داریم، باز برای آمدن از مریوان به لشکر ، یک سال دست به دست کردی؟! گفتم: نه به خدا؛ وقتی قرار شد بچّهها برای تشکیل تیپ از مریوان به جنوب بروند، این #حاج_احمد بود که ممقانی را انتخاب کرد و به من هم تکلیف شرعی کرد بالای سر تشکیلات بهداری در مریوان بمانم. او به من ولایت داشت، نمیتوانستم خلاف امرش رفتار کنم.
حاجی با شنیدن اسم #حاجاحمد، یک آه سردی کشید و گفت: هنوز هم معتقدم اگر بعد از گرفتاری #حاجاحمد، اجازه یک عملیات محدود در لبنان را به ما میدادند، میتوانستیم او و همراهانش را از چنگ فالانژیستها آزاد کنیم، امّا چه کنیم، نگذاشتند...
چند دقیقهای ساکت بود و از شیشه پنجره، با آن چشمهای درشتش در سکوت به بیابان زل زده بود...
📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی #کوهستان
سرد ، نوشته گلعلی بابایی ، صفحه ۸۷
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسليان
#احمد_متوسلیان
#حاج_همت
#حاج_ابراهیم_همت
#شهید_همت
@yousof_e_moghavemat
#از_امروز_از_پیش_من_جم_نمیخوری 😠
وقتی بچههای «سپاه مریوان»، «سپاه پاوه» و «سپاه همدان» جهت تشکیل #تیپ_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ به جنوب عزیمت کردند، «حاج محمود شهبازی» تصمیم میگیرد که با «حسین همدانی» به همراه رانندهاش، بازدیدی از جبههی چزابه داشته باشد. در راه بازگشت، شهبازی میخواهد گشتی هم در شهر #سوسنگرد بزند. دژبان آنها را به داخل شهر راه نمیدهد و برخورد بدی با اینها میکند. شهبازی هم وقتی میبیند اینها زبان خوش حالیشان نمیشود، سوار ماشین شده و به رانندهاش دستور میدهد که گاز بدهد و رد شود.
راننده هم این کار را میکند و از پشت اینها را به رگبار میبندند که یکی از گلولهها کمانه میکند و صورت یکی از آنها را زخمی میکند. خلاصه، اینها را بازداشت میکنند و میبرند سپاه سوسنگرد. بعد خبر به گوش فرمانده سپاه سوسنگرد میرسد که از قضا از دوستان حاجمحمود شهبازی بوده است. فرمانده هم از آنها عذرخواهی میکند و اینها را آزاد میکنند و اینها برمیگردند #دوکوهه
صبح روز بعد، حاجمحمود دستهگلی را که به آب داده بوده، به #حاج_احمد_متوسلیان تعریف میکند و #حاج_احمد خیلی متعجب به او خیره میشود و به او میگوید:
«اول از همه، خدا رو شکر که قضیه به خیر گذشت. منتها حاجآقا شهبازی، من از شما میخوام بدون هماهنگی قبلی، تو همچین مناطقی تردد نکنین. اگر خدا نکرده، بلایی سر شما یا یکی از برادرهای من اومده بود، چی باید میکردم؟ جواب پدر مادر چشم به راه خودت و اون برادرهارو، چه کسی باید میداد؟»
محمود شهبازی که میبیند، دیگ غضب معروف #متوسلیان یواشیواش دارد به جوش میآید، میگوید:
«حالا تو هم سخت نگیر احمد جان؛ اصلاً بادمجون بم، آفت نداره.»
ناگهان صدای #حاج_احمد بهشدت وحشتناکی بالا میرود:
«حرف همون بود که به شما گفته شد برادر جان! اصلاً از امروز بدون هماهنگی با من، نبینم از جلوی چشمم دور بشیاااا! واگرنه این دوکوهه رو روی سر جفتمون خراب میکنم؛ متوجهی یا نه؟!!!»
😅
🌤
#حاج_احمد_ابدا_با_هیچکس_شوخی_نداشت
#فرمانده_اسطورهای_سپاه_اسلام
سردار #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسليان
@yousof_e_moghavemat
❤ #سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
✔
🌸
🔸️
💠 به دستور #متوسلیان به سرعت وسایل و تجهیزات تیپ جمع آوری شد و صبح روز جمعه بیستم خرداد ۱۳۶۱ - یعنی یک روز پیش از عزیمت به سوریه - نیروها در پادگان امام حسین علیه السلام گرد آمدند.
#سعید_قاسمی ؛ مسئول وقت واحد اطلاعات عملیات #تیپ_۲۷ می گوید:
✔
«...هیچوقت فراموش نمیکنم. قریب به هزار نفر بودیم؛ حدود هشتصد نفر از نیروهای کادر سپاه، و مابقی، بچّههای تکاور تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش بودند که در محوطهی زمین صبحگاه پادگان امام حسین (ع) صف کشیده بودند.
در مقابل ما و روی جایگاه، علاوه بر #حاج_احمد و #حاج_همت، #تیمسار_ظهیرنژاد و تعدادی از فرماندهان محترم ارتش جمهوری اسلامی ایران هم حضور داشتند؛ اصحابی که دیگر گمان نکنم اَحدی بتواند مثل و مانند آنها را در یک جا گردآوری کند.
🌸
#حاج_احمد در جمع این رزمندگان، سخنرانی هیجانانگیزی ایراد کرد. پشت میکروفن، با چهرهای برافروخته و لحنی حماسی گفت:
📢
برادران، این راه، راهی بیبازگشت است! کسی که با ما میآید، باید تا آخر خط همراه ما باشد. اگر در آنجا عملیاتی انجام بدهیم، ممکن است حتی جنازهی هیچ یک از شهدای ما به ایران برنگردد. تنها دالان هوایی تهران به دمشق، از فراز ترکیه میگذرد و این کشور، به علت عضویت در پیمان نظامی ناتو و روابط گرمی که با اسرائیلیها دارد، به محض اطلاع از حضور قوای نظامی جمهوری اسلامی در دمشق، قطعاً این تنها دالان هوایی را هم، به روی هواپیماهای ترابری ما خواهد بست. شاید ما اوّلین و آخرین مجموعه رزمندگانی باشیم که به سوریه خواهیم رفت؛ بنابراین، برادرانی با ما بیایند که تا آخر پای کار خواهند بود. 🚩
#حاج_احمد با حرفهایش آب پاکی را روی دست همه ریخت. جواب سخنان او را بچّهها با وصیتنامههایی که از جیب بلوز فرمشان بیرون کشیدند و به سویش گرفتند، دادند. همه اشک شوق میریختند. پادگان از فریادهای «یاحسین» بچّههای سپاهی و ارتشی به لرزه در آمده بود. حتی به چشمهای #احمد، #همت و #تیمسار_ظهیرنژاد هم اشک نشسته بود.
💕
بعد از وداع با نیروها، قرار شد که فردای آن روز، #حاج_احمد خود به همراه اولین هواپیمای حامل تعدادی از نیروهای اعزامی، راهی سوریه شود.»
✔
🌸
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و گرانبهای #همپای_صاعقه ، به قلم گلعلی بابایی - حسین بهزاد ، با تخلیص و اختصار از صفحات نورانی ۷۷۴، ۷۷۵ و ۷۷۶.
🔸️
↘️
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#دفاع_مقدس
#سالروز_اعزام_لشکر_محمد_رسول_الله_به_لبنان
#بیست_و_یکم_خرداد_1361
@yousof_e_moghavemat
#استوری
برای تهیه مهمات عملیات باید #حاج_احمد رو می دیدم...
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#جاوید_الاثر_احمد_متوسلیان
#جاوید_نشان_احمد_متوسلیان
#اللهم_فک_کل_اسیر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
@yousof_e_moghavemat
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
«...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از #حاج_احمد خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاجاحمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی میدادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاجاحمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمیآورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقهای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند.
گفت: خب داریم همین کار را میکنیم دیگر.
من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمیآوری؟ چرا صابون به تنت نمیزنی؟
من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن!
به زور و شوخیشوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چارهای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوختهی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمیکنیها!
گفتم: برای چه؟ چه شده؟
گفت: هیچی، همینطوری گفتم. با کسی صحبت نمیکنی!
بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را میگیرد و شکنجه میکند. ایشان اینقدر بزرگوار بود که هیچوقت نمیخواست این قضیه را کسی متوجه شود...»
- برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان #حاج_احمد_متوسلیان در مریوان و بعدها #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
@
☆
✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید.
@entesharate27besat
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#روحیات_حاج_احمد : قسمت اول 💟
✔
🌸
«...کمی هم دربارهی روحیات #حاج_احمد بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که #حاجاحمد همیشه در آنجا سرپا میایستاد و کارها را انجام میداد. همه هم به آنجا رفتوآمد میکردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، انشاءالله خدا سلامتش بدارد!
#آقای_متوسلیان روح بزرگی داشت. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با ارادهی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیقتر از دیگران بود. خستگیناپذیریِ این شهید بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمیداد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. ارادهی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیتهایش را پیش میبُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی اینطور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان میماند، شیفتهی این مرد میشد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمانهای دولتی اگر تعلل میکردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد میکرد که چرا وظیفهاش را درست انجام نمیدهد. در زمینهی وظیفهشناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفهی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...»
🌸
✔
- به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊 ، صفحه ۱۲۴
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهای_که_هیچگاه_شکست_نخورد 🚩
✌
😍
«...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجیها میرفت، آنجا دست بسیجی را میگرفت و محاسنش را میبوسید. رفتارهای فردی #حاجاحمد و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او میشدند. همه عاشق او بودند. #حاج_احمد قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش میکرد. اگر در پشتیبانی میدید که مشکلی وجود دارد، خودش کولهپشتی برمیداشت و مهمات و غذا را به سنگر میرساند. نیرو میدید که حاجاحمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش میرساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقشآفرینی میکرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد میزد، صادقانه بود. آن فرد هم میفهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاجاحمد میدانست. عملیاتی نبود که حاجاحمد طراحی کند و با شکست روبهرو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمیگذاشت، همه را با یک چشم میدید. اگر تعللی در کار میدید، همان برخوردی که با یک ارتشی میکرد، با سپاهی هم میکرد. تعلل در وظیفه را قبول نمیکرد. به همین خاطر، بعضیها فکر میکنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت میکردند و از او ترس و وحشت داشتند...»
☆
♡
- به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#چالش_خداشناسی_توسط_حاجی 😉
✔
🌸
🟢 یکی دیگر از کارهایی که میکرد، این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء بچهها را دور تا دور مینشاند و با آنها بحث میکرد. در ابتدای انقلاب بحث اینکه خدایی هست یا نیست در ارتباط با #مارکسیسم و عقاید مادیگرایی وجود داشت. #حاج_احمد هم بیشتر بحثهایش در همین زمینه بود. میگفت: «فرض کنید که من یک آدم کمونیست هستم که اعتقادی به خدا ندارم. انسان بالاخره از یک نقطهای چیزی به دنیا آمده است.»
#رضا_دستواره خیلی حرص میخورد و آخر هم کار به مجادله و دعوا با #احمد میرسید. میگفت: «برادر، تو باید حرف مرا قبول کنی. چون تو فرمانده هستی، نمیخواهی حرف مرا قبول کنی. اگر فرمانده نبودی، تو الآن محکوم بودی.»
همینقدر همیشه بحث را آزاد میگذاشت و اینطور نبود که فضای خشکی ایجاد کند. به فراخور افراد هم مباحث را تنظیم میکرد.
🦋
🍃
◇ به روایت سردار پاسدار مجتبی عسگری، برگرفته از صفحه ۱۷۷ و ۱۷۸ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون نوشتهی جواد کلاته عربی.
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ❤
☘
🌷
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#همه_مجذوب_او ❤
☘
🦋
«...به اعتقاد من، همهی کسانی که با #حاج_احمد بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جانفشانیهایی که در رفتارش میدیدند، بیشتر برای این بود که #حاجاحمد را دریافته بودند. پیوند قلبی حاجاحمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. میتوانید از ارتشیهایی که در آن زمان با او بودهاند، سوال کنید...»
♡
☆
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحهی ۱۲۵ کتاب ارزشمند #عروج_از_شاخه_زیتون 📚
•°•
°•°
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#فرماندهای_که_هیچگاه_شکست_نخورد 🚩
✌
😍
«...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجیها میرفت، آنجا دست بسیجی را میگرفت و محاسنش را میبوسید. رفتارهای فردی #حاجاحمد و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او میشدند. همه عاشق او بودند. #حاج_احمد قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش میکرد. اگر در پشتیبانی میدید که مشکلی وجود دارد، خودش کولهپشتی برمیداشت و مهمات و غذا را به سنگر میرساند. نیرو میدید که حاجاحمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش میرساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقشآفرینی میکرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد میزد، صادقانه بود. آن فرد هم میفهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاجاحمد میدانست. عملیاتی نبود که حاجاحمد طراحی کند و با شکست روبهرو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمیگذاشت، همه را با یک چشم میدید. اگر تعللی در کار میدید، همان برخوردی که با یک ارتشی میکرد، با سپاهی هم میکرد. تعلل در وظیفه را قبول نمیکرد. به همین خاطر، بعضیها فکر میکنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت میکردند و از او ترس و وحشت داشتند...»
☆
♡
- به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵.
♡
☆
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
@yousof_e_moghavemat
#روحیات_حاج_احمد : قسمت اول 💟
✔
🌸
«...کمی هم دربارهی روحیات #حاج_احمد بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که #حاجاحمد همیشه در آنجا سرپا میایستاد و کارها را انجام میداد. همه هم به آنجا رفتوآمد میکردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، انشاءالله خدا سلامتش بدارد!
#آقای_متوسلیان روح بزرگی داشت. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با ارادهی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیقتر از دیگران بود. خستگیناپذیریِ این سردار بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمیداد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. ارادهی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیتهایش را پیش میبُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی اینطور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان میماند، شیفتهی این مرد میشد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمانهای دولتی اگر تعلل میکردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد میکرد که چرا وظیفهاش را درست انجام نمیدهد. در زمینهی وظیفهشناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفهی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...»
🌸
✔
- به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊 ، صفحه ۱۲۴
☆
♡
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#رساندن_زن_باردار_به_بیمارستان 🧕
√
√
«...روستایی به نام جانوره در جادهی سنندج به مریوان وجود دارد که #حاج_احمد در آنجا عملیاتی انجام میداد و گروههای ضدانقلاب را تعقیب میکرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. #حاجاحمد بعد از پاکسازی جانوره مطلع میشود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جادهی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را میآورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمیرسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال میدهند. روز بعد که حاجاحمد برای سرکشی و احوالپرسی از آن زن به بیمارستان میرود، به او میگویند: به موقع رسیده و الآن بچهاش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است!
بعد دوباره دستور میدهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده میرسد. او تعجب میکند و با خودش میگوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی میجنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان میبرند و بعد هم او را میآورند و امکانات هم در اختیارش میگذارند!
این جریان روی این فرد اثر میگذارد و با اسلحهاش میآید تسلیم میشود...»
<
>
- به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون 📚🕊
@
☆
✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید.
@entesharate27besat
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼══┅──
«...بعد از گذشت یک ماه از حضورمان در بانه، از #حاج_احمد خواستم حمام برویم. یک حمام عمومی داخل شهر بانه بود. حاجاحمد بالای سقف و جلوی در حمام نیروی تأمین گذاشت تا وقتی داخل حمام هستیم، کسی به ما حمله نکند. پاسدارها به ترتیب نگهبانی میدادند که بقیه بروند استحمام کنند و برگردند. حمام عمومی بود و سرویس نمره نداشت. همه استحمام کردند و من و حاجاحمد ماندیم. باهم رفتیم که لباسمان را دربیاوریم و خودمان را بشوییم که دیدم ایشان لباس زیرش را درنمیآورد. گفتم: شما خودت گفتی بیست دقیقهای حمام کنیم تا ضدانقلاب خبردار نشود و حمله نکند.
گفت: خب داریم همین کار را میکنیم دیگر.
من گفتم: پس چرا زیرپیراهنت را درنمیآوری؟ چرا صابون به تنت نمیزنی؟
من مقدار زیادی آب به زیرپیراهنشان پاشیدم. با عصبانیت گفت: نکن!
به زور و شوخیشوخی خواستم زیرپیراهنش را دربیاورم. وقتی دید چارهای ندارد، خودش زیرپیراهنش را درآورد. پشت بدنش پر از جای سوختهی اتو و سیگار بود. با تحکم گفت: با کسی در این باره صحبت نمیکنیها!
گفتم: برای چه؟ چه شده؟
گفت: هیچی، همینطوری گفتم. با کسی صحبت نمیکنی!
بعدها که مقداری بیشتر با همدیگر صحبت کردیم، تعریف کرد که پیش از پیروزی انقلاب، گویا ساواک ایشان را میگیرد و شکنجه میکند. ایشان اینقدر بزرگوار بود که هیچوقت نمیخواست این قضیه را کسی متوجه شود...»
- برگرفته از صفحهٔ ۸۵ کتاب به روایت حمیدرضا فرزاد از همرزمان #حاج_احمد_متوسلیان در مریوان و بعدها #لشکر۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
❤ #عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
▒ رزمندهها و به خصوص پیشمرگهای کُرد گاهی اوقات با او میآمدند خانهمان. طبقهی دوم خانهی ما دو اتاق بزرگ داشت و #حاج_احمد مهمانهایش را به آنجا میبرد. گاهی اوقات شب میماندند و نمازِ شب هم میخواندند. ما هم یک گوشه میخوابیدیم که صبح به ادارهمان برویم. یک دفعه حاجی روزِ پنجشنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاجاحمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود:
«ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پسفردا هم میخواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.»
او هم در خانه ماند. پیشمرگهای کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانهی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آنها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاجاحمد رفت خودش را معرفی کرد و آنها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل میآمد؛ حتی گاهی سه ماه طول میکشید. هرموقع هم که میآمد، دو روز میماند و حداکثر روز سوم برمیگشت.
■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ #حاج_احمد_متوسلیان برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخهی زیتون»، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵
♡ #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان ♡
☆ #احمد_متوسلیان ☆
#کتاب_خوب 📚
#کتاب_خوب_بخوانیم 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 📘
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat