eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
271 دنبال‌کننده
19هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
📚 ★ ♥︎ ▒ آدمی بود با گوش و دماغ شکسته. استایل یک را داشت و انگار از دود خمپاره بیرون آمده بود. قدم که برمی‌داشت، بسیار راسخ بود. استایل دست‌هایش مثل یا بود. حرکات و سکنات و گونه‌ها و صورتش را وقتی نگاه می‌کردیم، لذت می‌بردیم. یک آدم بود. من عاشق این چهره بودم. ♥︎ ★ - برگرفته از کتاب خواندنی و جذاب «عروج از شاخه زیتون» به روایت سردار ، صفحه ۴۳۴ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🐍 😅 ☆ ♡ 💠 فهمیده بود ضدانقلاب از داخل کانال‌های فاضلاب شرقی و جنوبی وارد می‌شوند و جهت ایجاد رعب و وحشت از داخل دریچه‌ها به سمت ساختمان سپاه تیراندازی می‌کنند. یک روز مرا صدا کرد و گفت که چیزی می‌خواهم به تو بگویم که به هیچ‌کسی نباید بگی. او ماجرا را توضيح داد و به من دستور داد که شبانه باید بروم و داخل دو کانال را تله‌گذاری کنم. همسرم را هم برخلاف میل احمد، با خود بردم. خلاصه رفتیم. کانال شرقی مشکلی نداشت. صد متر داخل کانال رفتیم. خلاصه یک خمپاره داخل کانال تعبیه کردیم و بیرون آمدیم. از دریچه وارد کانال جنوبی شدیم. وقتی می‌خواستم در کانال را باز کنم، دیدم یک چنبر زده و زیر این دریچه خوابیده است. عیال ما این صحنه را دید و ترسید! من هم زهره ترک شده بودم!! سنگ و چوب و سرنیزه‌ای هم در دستمان نبود و نمی‌شد کاری کرد. کمی به مار نگاه کردم و کمی هم مار به من نگاه کرد.🐍😅 •°• من به ارتباطات ماوراءالطبیعه‌ی انسان‌ها با حیوانات اعتقاد دارم. خلاصه دیدم که آن مار، سفت و سخت سر جایش ایستاده است. نگاهش کردم و گفتم: «الهی دورت بگردم! من که کاری به تو ندارم. یک بی‌پدرومادر ضدانقلاب از داخل این کانال می‌آید و بچه‌های ما را می‌زند و شهید می‌کند. یک دیوانه هم که فرمانده ماست، به من و زنم به زور گفته که بیاییم و اینجا را تله‌گذاری کنیم. من به خدا تو را در اینجا ندیدم. حالا هم می‌خواهم بروم و کاری به تو ندارم. ببین زنم ترسیده و دارد می‌لرزد. تو برو، ما هم بیرون می‌رویم. اگر این ضدانقلاب بفهمد، زحمت کار ما از بین می‌رود.»😂 °•° خدا شاهد است، من این‌ها را که گفتم، به یک دقیقه هم نکشید که راهش را گرفت و رفت. بعد ما هم بیرون آمدیم، عیالم گفت:«چطوری شد؟» گفتم:«من نمی‌دانم. حتماً فهمید چه می‌گویم.» رفتیم و به احمد گفتیم که این کار انجام شد. من قصه‌ی این مار را که تعریف کردم، مدام پشت دستش می‌زد و می‌گفت: «سبحان‌الله، سبحان‌الله. خودت گفتی؟» - آره بعد راه افتاد و رفت؟😜😂 - آره. - سبحان‌الله. پس حالا حواست به هر دو کانال باشد و ببین چه خبر می‌شود. شب، ساعت یک‌ونیم یا دو بود که صدای گرومپ انفجار آمد و یکی از خمپاره‌ها عمل کرد. فردا صبح رفتم و دیدم که در کانال شرقی، خمپاره منفجر شده است. بعد از آن هم دیگر به سمت شهر تیراندازی نشد. ☆ •°• - برگرفته از خاطرات سردار مجتبی عسگری در کتاب خواندنی و جذاب ، صفحات ۱۸۸ و ۱۸۹ با تلخیص. @yousof_e_moghavemat
🕊 • ° «...من احساس می‌کنم اگر زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا می‌شد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی می‌رسید که منسجم بود، احمد را نمی‌کشتند. شهادت احمد برای آن‌ها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله می‌کردند. زنده‌بودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آن‌ها می‌خورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص می‌شد. این ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها که وقتی سه تا سربازشان اسیر می‌شوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آن‌ها آزاد می‌کنند، قطعاً سر معامله می‌کردند.» ☆ ♡ - روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی ، صفحه‌ی ۵۶ کتاب. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat
🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat
❤ •°• °•° ⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پس‌انداز داشت. بعد که فرمانده‌ی سپاه مریوان و فرمانده‌ی تیپ محمدرسول‌اللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران می‌آمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین می‌خرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم: «احمد، این‌ها را برای چه می‌خری؟» می‌گفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا می‌خوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.» آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود. - به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی نوشته‌ی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴ @yousof_e_moghavemat
❤ •°• °•° ⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پس‌انداز داشت. بعد که فرمانده‌ی سپاه مریوان و فرمانده‌ی تیپ محمدرسول‌اللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران می‌آمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین می‌خرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم: «احمد، این‌ها را برای چه می‌خری؟» می‌گفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا می‌خوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.» آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود. - به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی نوشته‌ی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴ @yousof_e_moghavemat
❤ •°• °•° ⚪ احمد قبل این که وارد سپاه بشود، در بانک مقداری پس‌انداز داشت. بعد که فرمانده‌ی سپاه مریوان و فرمانده‌ی تیپ محمدرسول‌اللهﷺ شد، هر یکی دو ماه یک دفعه به تهران می‌آمد و هر دفعه نزدیک به ۲۰ دست ظروف ملامین می‌خرید که هر دستش حدود ۲۵۰ تومان بود. ما به او اعتراض می‌کردیم و می‌گفتیم: «احمد، این‌ها را برای چه می‌خری؟» می‌گفت: «ما توی خانه در ظرف چینی غذا می‌خوریم؛ ولی آنجا کسانی هستند که حتی ظرف معمولی هم برای خوردن غذا ندارند.» آدم بامحبّت و بامسئولیتی بود. - به روایت محمد متوسلیان؛ برادر سردار ، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و به شدت خواندنی نوشته‌ی جواد کلاته عربی، صفحه ۲۴ @yousof_e_moghavemat
🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat
🕊 ☆ ♡ ▒ رزمنده‌ها و به خصوص پیشمرگ‌های کُرد گاهی اوقات با او می‌آمدند خانه‌مان. طبقه‌ی دوم خانه‌ی ما دو اتاق بزرگ داشت و مهمان‌هایش را به آنجا می‌برد. گاهی اوقات شب می‌ماندند و نمازِ شب هم می‌خواندند. ما هم یک گوشه می‌خوابیدیم که صبح به اداره‌مان برویم. یک‌ دفعه حاجی روزِ پنج‌شنبه آمد. روز جمعه طبق معمول مراسم نماز جمعه بود؛ ولی حاج‌احمد به نماز جمعه نرفت. دلیلش هم درخواست مادرم بود. مادر گفته بود: «ما سه ماه است تو را ندیدیم. یک فردا هستی و پس‌فردا هم می‌خواهی دوباره بروی. بمان کنار ما و خواهر و برادرهایت.» او هم در خانه ماند. پیشمرگ‌های کُردی که همراهش آمده بودند، به نماز جمعه رفتند؛ امّا طولی نکشید که با خانه‌ی ما تماس گرفتند و گفتند که کمیته آن‌ها را گرفته است؛ چون مسلّح بودند و با اسلحه در نماز جمعه حاضر شده بودند. حاج‌احمد رفت خودش را معرفی کرد و آن‌ها را به خانه آورد. زمانی که در کردستان بود، به ندرت منزل می‌آمد؛ حتی گاهی سه ماه طول می‌کشید. هرموقع هم که می‌آمد، دو روز می‌ماند و حداکثر روز سوم برمی‌گشت. ■ روایتی از محمد متوسلیان؛ برادر بزرگ برگرفته از کتاب بسیار بسیار جذاب و واقعا خواندنی «عروج از شاخه‌ی زیتون»، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی، صفحات ۲۴ و ۲۵ ♡ ♡ ☆ 📚 📔 📘 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📚 ✿🌺࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── ◇ عنوان کتاب: : روایت‌هایی درباره‌ی زندگی از کودکی تا اسارت ◇ نویسنده: جواد کلاته عربی ◇ ناشر: انتشارات نشر ۲۷ بعثت ◇ نوبت چاپ: چاپ اول/ بهار ۱۴۰۲ ◇ تعداد صفحات: ۵۹۲ ◇ قیمت: ۲۱۰ هزار تومان. ▬▭◈༅📝༅📔༅✏༅◈▭▬ ✂️ برشی از کتاب: «...من موسیقی خیلی دوست داشتم. کسی هم نتوانست روی من طوری تاثیر بگذارد که آن را کنار بگذارم. نوار کاست خیلی از خواننده‌ها را داشتم و گوش می‌کردم. باغی در کرج داشتیم ک پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها و تابستان‌ها به آن‌جا می‌رفتیم. بعد از چند سال که پدرم باغ کرج را فروختند، ما به یزد رفتیم. برادرم در روستایی به اسم باغی داشت که ما تابستان‌ها در آن‌جا اتراق می‌کردیم. نوارها را هم با خودم به آن‌جا برده بودم که گوش بدم؛ ولی روی کل نوارهای من ضبط کرد. بعد هم نوارها را به جامع سانیج داد. این کارش خیلی من را عصبانی کرد. من گفتم: تو بیخود کردی که بدون اجازه‌ی من این کار را کردی! من آن‌ها را دوست داشتم. گفت: خواهر من، باید سعی کنی به جای این نوارها قرآن گوش کنی. من داد می‌زدم و او با آرامش حرف می‌زد.» - به روایت منیره متوسلیان؛ خواهر بزرگ ، برگرفته از صفحه ۳۱ کتاب. °•°•☆°•°•♡°•°•☆ ✍ اگر دوست دارید مطالب جدید و تا به حال شنیده نشده از زندگی سردار رو ببینید و بخونید، تهیه و مطالعه‌ی این کتاب به‌شدت پرجاذبه و خوندنی رو از دست ندید. روایت‌های بکر و بسیار باحال و قشنگی داره که خوندنش واقعا آدمو به وجد میاره...!!! با تشکر فراوان و یک خسته‌نباشید و خداقوتِ حسابی به استادِ پرتوان و نویسنده‌ی درجه‌یک، مدیریت محترم و تلاش‌گر و مجاهد نشر۲۷ بعثت، جناب آقای جواد کلاته عربی حفظه‌الله‌تعالی ⚘☘❤😍 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🧕 √ √ «...روستایی به نام جانوره در جاده‌ی سنندج به مریوان وجود دارد که در آنجا عملیاتی انجام می‌داد و گروه‌های ضدانقلاب را تعقیب می‌کرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. بعد از پاک‌سازی جانوره مطلع می‌شود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جاده‌ی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را می‌آورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمی‌رسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن‌ که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال می‌دهند. روز بعد که حاج‌احمد برای سرکشی و احوال‌پرسی از آن زن به بیمارستان می‌رود، به او می‌گویند: به موقع رسیده و الآن بچه‌اش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است! بعد دوباره دستور می‌دهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده می‌رسد. او تعجب می‌کند و با خودش می‌گوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی می‌جنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان می‌برند و بعد هم او را می‌آورند و امکانات هم در اختیارش می‌گذارند! این جریان روی این فرد اثر می‌گذارد و با اسلحه‌اش می‌آید تسلیم می‌شود...» < > - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚🕊 @ ☆ ✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید. @entesharate27besat @yousof_e_moghavemat