eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
287 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
🧕 √ √ «...روستایی به نام جانوره در جاده‌ی سنندج به مریوان وجود دارد که در آنجا عملیاتی انجام می‌داد و گروه‌های ضدانقلاب را تعقیب می‌کرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. بعد از پاک‌سازی جانوره مطلع می‌شود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جاده‌ی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را می‌آورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمی‌رسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن‌ که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال می‌دهند. روز بعد که حاج‌احمد برای سرکشی و احوال‌پرسی از آن زن به بیمارستان می‌رود، به او می‌گویند: به موقع رسیده و الآن بچه‌اش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است! بعد دوباره دستور می‌دهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده می‌رسد. او تعجب می‌کند و با خودش می‌گوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی می‌جنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان می‌برند و بعد هم او را می‌آورند و امکانات هم در اختیارش می‌گذارند! این جریان روی این فرد اثر می‌گذارد و با اسلحه‌اش می‌آید تسلیم می‌شود...» < > - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚🕊 @ ☆ ✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید. @entesharate27besat @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
: قسمت اول 💟 ✔ 🌸 «...کمی هم درباره‌ی روحیات بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که همیشه در آنجا سرپا می‌ایستاد و کارها را انجام می‌داد. همه هم به آنجا رفت‌و‌آمد می‌کردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، ان‌شاءالله خدا سلامتش بدارد! روح بزرگی داشت‌. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با اراده‌ی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیق‌تر از دیگران بود. خستگی‌ناپذیریِ این شهید بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمی‌داد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. اراده‌ی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیت‌هایش را پیش می‌بُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی این‌طور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان می‌ماند، شیفته‌ی این مرد می‌شد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمان‌های دولتی اگر تعلل می‌کردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد می‌کرد که چرا وظیفه‌اش را درست انجام نمی‌دهد. در زمینه‌ی وظیفه‌شناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفه‌ی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...» 🌸 ✔ - به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز 🕊 ، صفحه ۱۲۴ ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 ✌ 😍 «...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجی‌ها می‌رفت، آنجا دست بسیجی‌ را می‌گرفت و محاسنش را می‌بوسید. رفتارهای فردی و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او می‌شدند. همه عاشق او بودند. قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش می‌کرد. اگر در پشتیبانی می‌دید که مشکلی وجود دارد، خودش کوله‌پشتی برمی‌داشت و مهمات و غذا را به سنگر می‌رساند. نیرو می‌دید که حاج‌احمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش می‌رساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقش‌آفرینی می‌کرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد می‌زد، صادقانه بود. آن فرد هم می‌فهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاج‌احمد می‌دانست. عملیاتی نبود که حاج‌احمد طراحی کند و با شکست روبه‌رو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمی‌گذاشت، همه را با یک چشم می‌دید. اگر تعللی در کار می‌دید، همان برخوردی که با یک ارتشی می‌کرد، با سپاهی هم می‌کرد. تعلل در وظیفه را قبول نمی‌کرد. به همین خاطر، بعضی‌ها فکر می‌کنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت می‌کردند و از او ترس و وحشت داشتند...» ☆ ♡ - به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقه‌ی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی 🕊، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵. ♡ ☆ @yousof_e_moghavemat
❤ ☘ 🦋 «...به اعتقاد من، همه‌ی کسانی که با بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جان‌فشانی‌هایی که در رفتارش می‌دیدند، بیشتر برای این بود که را دریافته بودند. پیوند قلبی حاج‌احمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. می‌توانید از ارتشی‌هایی که در آن زمان با او بوده‌اند، سوال کنید...» ♡ ☆ - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحه‌ی ۱۲۵ کتاب ارزشمند 📚 •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😟 ☆ ♡ 🔵 وقتی ما در پادگان مریوان بودیم، بنی‌صدر سفارش کرده بود که به ما مهمات ندهند! آن زمان فرمانده کل قوا بود و دستور داد که به بچه‌های پاسدار مهمات ندهند. اصلاً بچه‌های پاسدار را قبول نداشت. یادم هست یک‌دفعه به پادگان رفتیم و با سرهنگ نخعی درگیر شدیم. آقای سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. آن موقع صادق نوبخت شهید شده بود و به بچه‌ها گفته بودم کارها را به من بگویید. جمالی که رسید، گفت: «چه شده؟» گفتم: «ما مهمات می‌خواهیم. به ما نمی‌دهد و دری‌وری هم می‌گوید.» گفت: «تو این آکله [یعنی ] را ببر، هرچه می‌خواهید خودم به شما می‌دهم.» البته دعوای زرگری بود و یک درگیری جدی نبود. رفتم درِ گوش گفتم: «مهمات درست شد.» گفت: «درست شد؟ پس برویم.» بعد رو به سرهنگ نخعی گفت: «حواست باشد که دیگر پررو نشوی و از این حرف‌ها نزنی. ما برای حق آمده‌ایم که بجنگیم.» ولی کار به جایی رسید که ارتشی‌ها هم فرماندهی احمد را پذیرفتند. صلابت احمد این فرصت را به آنها داد که درکش کرده و او را قبول کنند. بارها اتفاق افتاده بود که جمالی در جلسه‌ای گفت: «احمد را نه می‌شود دور انداخت و نه می‌شود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که می‌آید، زندگی می‌آید.» سرهنگ جمالی الآن در آمریکاست. تحصیل‌کرده‌ی آنجا بود. من با گوش‌های خودم این را شنیدم. پشت سرش به او «آکله» می‌گفت. می‌خندید و می‌گفت: «این آکله را از این محل ببر، من هرچه بخواهی به تو می‌دهم.» را دوست داشت. می‌گفت: «بدون او منطقه روی آرامش نمی‌بیند. اگر او نباشد، انگار هیچ‌کس نیست.» ☆ ♡ - به روایت سردار حاج‌رضا غزلی؛ از نیروهای اطلاعات-عملیات سپاه مریوان، برگرفته کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ کتاب. ✔ 🌸 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😟 ☆ ♡ 🔵 وقتی ما در پادگان مریوان بودیم، بنی‌صدر سفارش کرده بود که به ما مهمات ندهند! آن زمان فرمانده کل قوا بود و دستور داد که به بچه‌های پاسدار مهمات ندهند. اصلاً بچه‌های پاسدار را قبول نداشت. یادم هست یک‌دفعه به پادگان رفتیم و با سرهنگ نخعی درگیر شدیم. آقای سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که بین ارتش و سپاه هماهنگی ایجاد کند. آن موقع صادق نوبخت شهید شده بود و به بچه‌ها گفته بودم کارها را به من بگویید. جمالی که رسید، گفت: «چه شده؟» گفتم: «ما مهمات می‌خواهیم. به ما نمی‌دهد و دری‌وری هم می‌گوید.» گفت: «تو این آکله [یعنی ] را ببر، هرچه می‌خواهید خودم به شما می‌دهم.» البته دعوای زرگری بود و یک درگیری جدی نبود. رفتم درِ گوش گفتم: «مهمات درست شد.» گفت: «درست شد؟ پس برویم.» بعد رو به سرهنگ نخعی گفت: «حواست باشد که دیگر پررو نشوی و از این حرف‌ها نزنی. ما برای حق آمده‌ایم که بجنگیم.» ولی کار به جایی رسید که ارتشی‌ها هم فرماندهی احمد را پذیرفتند. صلابت احمد این فرصت را به آنها داد که درکش کرده و او را قبول کنند. بارها اتفاق افتاده بود که جمالی در جلسه‌ای گفت: «احمد را نه می‌شود دور انداخت و نه می‌شود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که می‌آید، زندگی می‌آید.» سرهنگ جمالی الآن در آمریکاست. تحصیل‌کرده‌ی آنجا بود. من با گوش‌های خودم این را شنیدم. پشت سرش به او «آکله» می‌گفت. می‌خندید و می‌گفت: «این آکله را از این محل ببر، من هرچه بخواهی به تو می‌دهم.» را دوست داشت. می‌گفت: «بدون او منطقه روی آرامش نمی‌بیند. اگر او نباشد، انگار هیچ‌کس نیست.» ☆ ♡ - به روایت سردار حاج‌رضا غزلی؛ از نیروهای اطلاعات-عملیات سپاه مریوان، برگرفته کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۳۳ و ۱۳۴ کتاب. ✔ 🌸 @yousof_e_moghavemat
❤ ☘ 🦋 «...به اعتقاد من، همه‌ی کسانی که با بودند و دوستش داشتند، علاوه بر جان‌فشانی‌هایی که در رفتارش می‌دیدند، بیشتر برای این بود که را دریافته بودند. پیوند قلبی حاج‌احمد با نیروهای ارتش، سپاه، تعدادی از افراد ژاندارمری و همچنین پیشمرگان مسلمان، همه را مجذوب خودش کرده بود. می‌توانید از ارتشی‌هایی که در آن زمان با او بوده‌اند، سوال کنید...» ♡ ☆ - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحه‌ی ۱۲۵ کتاب ارزشمند 📚 •°• °•° @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 ✌ 😍 «...از طرف دیگر، محبت و ارتباطات عاطفی هم داشت؛ مثلاً به سنگر بسیجی‌ها می‌رفت، آنجا دست بسیجی‌ را می‌گرفت و محاسنش را می‌بوسید. رفتارهای فردی و دقت نظرش برای نیروهای تحت امرش به شکلی بود که جذب او می‌شدند. همه عاشق او بودند. قبل از اینکه بخواهد به کسی تحکّم کند، خودش پیشاپیش برای حل مشکلات تلاش می‌کرد. اگر در پشتیبانی می‌دید که مشکلی وجود دارد، خودش کوله‌پشتی برمی‌داشت و مهمات و غذا را به سنگر می‌رساند. نیرو می‌دید که حاج‌احمد مثل همه بر دوش خودش مهمات و سلاح و غذآ گرفته است و به سنگر نیروی تحت امرش می‌رساند. رفتارهای فردی او در ارتباط با دیگران تأثیرگذار بود و نقش‌آفرینی می‌کرد. صداقت در گفتار و کردارش داشت. اگر بر سر کسی هم فریاد می‌زد، صادقانه بود. آن فرد هم می‌فهمید که کوتاهی و تعلل کرده است و خودش را مستحق این فریاد و برخورد حاج‌احمد می‌دانست. عملیاتی نبود که حاج‌احمد طراحی کند و با شکست روبه‌رو شود. فرقی بین بسیج و ارتش و پیشمرگ مسلمان و سپاهی نمی‌گذاشت، همه را با یک چشم می‌دید. اگر تعللی در کار می‌دید، همان برخوردی که با یک ارتشی می‌کرد، با سپاهی هم می‌کرد. تعلل در وظیفه را قبول نمی‌کرد. به همین خاطر، بعضی‌ها فکر می‌کنند که در اثر این برخوردها بود که بقیه از او تبعیت می‌کردند و از او ترس و وحشت داشتند...» ☆ ♡ - به روایت سردار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقه‌ی۷ در غرب کشور برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی 🕊، نوشته‌ی استاد جواد کلاته عربی؛ رئیس محترم و مجاهد و پرتلاش نشر۲۷ بعثت، صفحه ۱۲۵. ♡ ☆ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
: قسمت اول 💟 ✔ 🌸 «...کمی هم درباره‌ی روحیات بگویم. در پایگاه سپاه مریوان اتاق خیلی کوچکی برای استراحت بود و یک دفتر خیلی معمولی که همیشه در آنجا سرپا می‌ایستاد و کارها را انجام می‌داد. همه هم به آنجا رفت‌و‌آمد می‌کردند. خدا رحتمش کند یا اگر زنده است، ان‌شاءالله خدا سلامتش بدارد! روح بزرگی داشت‌. در مجموع، رزمندگان کمی داشتیم که چنین روحیات بزرگی داشته باشند و بتوانند با اراده‌ی قوی و با سرعت عمل لازم، در راه و هدفی که دارند گام بردارند. او بیش از بقیه دوراندیش و نگاهش به آینده خیلی عمیق‌تر از دیگران بود. خستگی‌ناپذیریِ این سردار بزرگوار زبانزد شد و به دشمن فرصت هیچ کاری نمی‌داد. دائم در تلاش بود که زمان را از دست دشمن بگیرد. اراده‌ی قوی و پشتکار داشت. توی کار با تثبیت و تحکیم، فعالیت‌هایش را پیش می‌بُرد؛ ولی در روابط عاطفی و اخلاقی و انسانی این‌طور نبود. هر فردی که مدتی کنار ایشان می‌ماند، شیفته‌ی این مرد می‌شد. در موقعیت کار با هیچ کسی رودربایستی نداشت. حتی یادم هست که در اداره و سازمان‌های دولتی اگر تعلل می‌کردند، با رئیس بیمارستان، فرماندار، بخش یا هر مسئول دیگری که بود، به شدت برخورد می‌کرد که چرا وظیفه‌اش را درست انجام نمی‌دهد. در زمینه‌ی وظیفه‌شناسی بسیار حساس بود. در اجرای وظیفه‌ی افراد، چهارچوبش این بود که کار باید با صحت و سلامت و دقت انجام شود...» 🌸 ✔ - به روایت سردار حسن رستگارپناه برگرفته از کتاب جذاب و عزیز 🕊 ، صفحه ۱۲۴ ☆ ♡ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🧕 √ √ «...روستایی به نام جانوره در جاده‌ی سنندج به مریوان وجود دارد که در آنجا عملیاتی انجام می‌داد و گروه‌های ضدانقلاب را تعقیب می‌کرد. در آن زمان، من در مریوان بودم و ماجرایی را به چشم دیدم. بعد از پاک‌سازی جانوره مطلع می‌شود که در یکی از روستاهای نزدیک آنجا، زن بیماری هست که باید او را به مریوان انتقال بدهند. شب شده بود و عبور از جاده‌ی گاران هم خطرناک بود. آمبولانس سپاه را می‌آورند که این زن را به مریوان انتقال بدهد. آن زن شرایط وضع حمل داشت و اگر به مریوان نمی‌رسید، احتمال داشت خودش و فرزندش از بین بروند. خلاصه آن‌ که او را شبانه با آمبولانس سپاه انتقال می‌دهند. روز بعد که حاج‌احمد برای سرکشی و احوال‌پرسی از آن زن به بیمارستان می‌رود، به او می‌گویند: به موقع رسیده و الآن بچه‌اش به دنیا آمده و حال خودش هم خوب است! بعد دوباره دستور می‌دهد که با همان آمبولانس، او را به روستایش برگردانند و روغن و برنج و امکانات به این خانواده بدهند. گویا این زن، همسر یکی از نیروهای حزب کومله بود! خبر این کار به گوش پدر خانواده می‌رسد. او تعجب می‌کند و با خودش می‌گوید که من دارم در کوه با نیروهای جمهوری اسلامی می‌جنگم و آنها زنِ من را با آمبولانس سپاه به مریوان می‌برند و بعد هم او را می‌آورند و امکانات هم در اختیارش می‌گذارند! این جریان روی این فرد اثر می‌گذارد و با اسلحه‌اش می‌آید تسلیم می‌شود...» < > - به روایت سردار حسن رستگارپناه، برگرفته از صفحات ۱۱۵ و ۱۱۶ کتاب بسیار جذاب و خواندنی 📚🕊 @ ☆ ✍ جهت خرید کتاب به صفحهٔ اینستاگرام نشر۲۷ مراجعه بفرمایید. @entesharate27besat @yousof_e_moghavemat
🕊 • ° «...من احساس می‌کنم اگر زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال بعد از آن باید پیدا می‌شد. به نظرم او دست ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها هم نرسیده؛ چرا که اگر به دست دولتی می‌رسید که منسجم بود، احمد را نمی‌کشتند. شهادت احمد برای آن‌ها سودی نداشت. اگر کسی مانند احمد را در اختیار داشتند، حتماً بر سر او معامله می‌کردند. زنده‌بودن احمد خیلی بیشتر از شهادتش به درد آن‌ها می‌خورد. اگر اسیر بود، تا الآن به شکلی مشخص می‌شد. این ا.س.را.ئ.ی.لی‌ها که وقتی سه تا سربازشان اسیر می‌شوند، چندین نیروی ح.ز.ب.الله لب.نان را برای آن‌ها آزاد می‌کنند، قطعاً سر معامله می‌کردند.» ☆ ♡ - روایتی از مجتبی نیّری؛ از دوستان دوران نوجوانی و جوانی ، صفحه‌ی ۵۶ کتاب. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
🇮🇷 ☆ ♡ روزهای اول فتح مریوان بود. همراه حاج‌احمد سوار بر یک جیپ، مشغول پاک‌سازی شهر بودیم. همان‌طور که در خیابان‌های مریوان می‌گشتیم، ناگهان یک نفر سبیل کلفت قلچماق ملبّس به لباس کردی را که فانسقه هم بسته بود، دیدیم. حاج‌احمد گفت: «بزنید کنار ببینم این چکاره‌س.» زدم روی ترمز، حاج‌احمد پیاده شد و رفت به سمت او. جالب این‌که حاج‌احمد با آن قد بلندش جلوی آن مرد سبیل کلفت، ریز به نظر می‌آمد. بلافاصله خیلی محکم از او پرسید: «ببینم! تو کی هستی؟ چه کاره‌ای؟!» او نگاهی به قد و بالای حاج‌احمد انداخت و همان‌طور که گوشه‌ی سبیلش را می‌چرخاند گفت: «ما کومله هستیم.» چشم‌تان روز بد نبیند، تا گفت کومله هستیم، چنان گذاشت زیر گوش طرف که او با آن هیکل و دبدبه، نقش زمین شد. همان‌طور که مثل شیر بالای سر او بود، گفت: «بچه‌ها، بیایید اینو بندازید عقب ماشین ببینم. نسناس میگه من کومله‌ام! ما توی این شهر فقط یه طایفه داریم اونم جمهوری‌اسلامیه، والسلام!»☹🇮🇷🚩 •°• °•° ● برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی خاطراتی از سردار به کوشش علی اکبری، صفحه‌ی ۲۱ ☘ 🌸 @yousof_e_moghavemat