🌿 کمک به جبهه
🌴 دوران #دفاع_مقدس
💎 طلا
دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یکبار دیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم. النگوهایم را از دستم بیرون آوردم و گفتم:
می خواهم برای جبهه بدهم.»
برادری که در دکه ایستاده بود، گفت: «چیه؟ طلاست؟»
یکباره به خاطرم آمد لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. مغازه دار وقتی آن را آورد، گفت: «عقیق این انگشتر یمنی است،»
تو خوشحال شدی و به عنوان تنها خرید ازدواجمان آن را خریدی، میخواستم به آن برادر بگویم: «آره طلاست. تنها خرید ازدواجمان است.» می خواستم بگویم که «خیلی دوستش دارم.» میخواستم بگویم که «چند روزی در دستم کردم که خاطره اش در ذهنم بماند.»
آن برادر نوشت: «انگشتر طلا با نگین دریافت گردید...»
از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم و در دلم گفتم: یا زهرا (س) قبول کن!
از نامه های مرحومه
فهیمه بابانیانپور
#خاطرات_کوتاه
#زنان_در_دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
🍂 کربلا رفتن در دل اسارت!
┄═❁๑❁═┄
▪️بعد از مدتها سران حزب بعث و صدام با اعزام محدود اسرا به کربلا موافقت کردند. حالا به هر دلیل یا هدفی که خودشان داشتند تعدادی از اسرا را به کربلا بردند. از جمله در یکی از این سفرها حاج آقا ابوترابی رضوان الله تعالی علیه را با ۳ نفر از اسرای موصل ۱ جدید به کربلا و نجف بردند و این عکس، یادگار از آنروز به جا ماند .
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان #خاطرات_کوتاه
@yousof_e_moghavemat
🍂 دو فرمانده
راوی:سردار محمد علی جعفری
«برای من ارتباط بین حسن باقری و رشید در نوع خودش جالب بود.
حسن و رشید خیلی با هم صمیمی بودند؛ اما رفاقتشان مانع آن نمیشد که با هم شوخی و بحث نکنند. آقارشید در کار خیلی جدی بود.
ناگفته نگذارم که اخلاقش هم کمی تند بود. مجرد هم بود. همین باعث میشد حسن خُلق تندش را مدام به رخش بکشد و به او بگوید: «تا وقتی زن نگیری، اخلاقت همین است که هست. اصلاً هم خوب نمیشود
┄┅••༅✦༅••┅┄
#عکس #خاطرات_کوتاه
#شهید_حسن_باقری #سردار_رشید
@yousof_e_moghavemat
🔴 #رو_به_خطر
در اورژانس کار میکردیم. راننده آمبولانس بودم. صدای آژیر که میآمد برعکس همه میدویدیم سمت ماشین و راه میافتادیم.
اگر از صدای انفجار میفهمیدیم، سراسیمه میرفتیم سمتش ؛ کسی از چیزی واهمه نداشت؛ بچه ها خودشون را به آب و آتش می زدند تا مجروحان را نجات دهند
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#امدادگران
#فرشته_های_نجات
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat