💗 حاج احمد 💗
۲۸ آبان ۱۳۶۲
عملیات #والفجر_چهار
❤ #سالروز_شهادت 🌸
✔
سردار سرافراز و نازنین سپاه اسلام
فرمانده عملیات لانه جاسوسی
رئیس ستاد #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
یار و غار همیشگی #حاج_همت
🍁 سردار #شهید_حاج_عباس_ورامینی 🍁
💠 آن روز، میثم گرمازده شده بود و زیر سِرُم بود؛ امّا وقتی به من خبر دادند که #عباس توی بیمارستان بهارلو است، سریع خودم را رساندم میدان راه آهن و رفتم بیمارستان. عباس را از منطقه برگردانده بودند تهران. حالش خوب نبود. می خواست نماز بخواند. گفت: "وقتی می خوام مسح سر بکشم، دستم خونی میشه."
ازم خواست سرش را توی روشویی بشویم. وقتی دست می کشیدم روی سرش، نوکِ تیزِ ترکش ها می خواست دستم را ببُرد. بهش گفتم: "نوک ترکشا بیرون زده!"
گفت: "اگه می تونی، بکششون بیرون."
یکی شان را بیرون کشیدم؛ امّا کار من نبود! باید دکترها این کار را می کردند. ترکش ها از همان مجروحیت قبلی توی سرش مانده بود و الان سرِ بعضی هایش زده بود بیرون و عفونت کرده بود. وقتی سرش را می شستم، حتی آخ هم نمی گفت. فقط وقتی تکان می خورد، می فهمیدم که دردش می آید. من هم #اشک می ریختم؛ امّا بی صدا! نمی گذاشتم بفهمد.
📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #در_هیاهوی_سکوت ( روایت زندگی دانشجوی پیرو خط امام و رئیس ستاد #لشکر_۲۷ ، #شهید_عباس_ورامینی ) به قلم "جواد کلاته عربی"
#کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#شهدای_پاییز
#شهدای_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
💠 @yousof_e_moghavemat 💠
#بسیار_بسیار_زیبا
هیجان زده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو
شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش توی
جاده سردشت......).
حرفم را نیمه تمام گذاشت. اخم کوتاهی
کردو چین به پیشانیش افتاد. بعد با
خنده گفت " من توی جلساتتون میام".
مثل اینکه هنوز باور نکردی شهدا زنده
هستند.
عجله داشت میخواست برود.
یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت:😭
پس حالا که می خوای بری لااقل یک
پیغامی چیزی بده تا به رزمنده ها
برسونم" رویم را زمین نزد.🌹🕊
قاسم من خیلی کار دارم.باید برم.
هر چی میگم زود بنویس.......
هول هولکی گشتم دنبال کاغذ_ یک برگه
کوچک پیدا کردم.فوری خودکار را از
جیبم در آوردم و گفتم بفرما برادر.! بگو
تا بنویسم.
📕 بنویس: "
🌹🕊سلام من در حمع شما هستم"🕊
همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع
خدا حافظی با لحنی که چاشنی التماس
داشت. گفتم.:" بی زحمت زیر نوشته را
امضاء کن." نگاه بهت زده به امضاء و
نوشته زیرش کردم.
با تعجب پرسیدم چی نوشتی آقا مهدی؟
تو که سید نبودی!
گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادن.😄😄
از خواب پریدم. موج صدای اقا مهدی
هنوز توی گوشم بود." سلام من در جمع
شما هستم"
راوی: حاج قاسم سلیمانی؛
فرمانده لشکر 41 ثارالله
در دوران دفاع مقدس.
بخشی از کتاب تنها زیر باران؛
روایت زندگی شهید مهدی زین الدین.
@yousof_e_moghavemat
#طنز_جبهه 😂
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً
استاد سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
منبع : پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران _ تهران
@yousof_e_moghavemat
#سیره_شهدا
آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت ، نیمه شب با صدای ناله اش از خواب پریدم !
رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد ، می گفت ،
خدایا ، اگر شهادت را نصیبم کردی میخواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم ، مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهید شوم .
دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد....
#شهیدماشالله_رشیدی
مسئول گردان سیدالشهدا لشکر۴۱
📕 راهیان علقمه🌹
@yousof_e_moghavemat