eitaa logo
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
13.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
93 ویدیو
13 فایل
مادر و نویسنده🧕✍️ ‌ خالق ۳ کتاب چاپی و ۱۰ کتاب مجازی🌸 ‌ پارت گذاری هرروز انشاءالله 🔥 لینک ناشناس🤭 https://gkite.ir/es/10461022 ‌ ارتباط با ادمین و ثبت‌ نام نویسندگی🌱 @Admin_balot تبلیغات🌱 @tabliq_saheb . خرید رمان ها🌱 @Admin_balot
مشاهده در ایتا
دانلود
شرایط دوره همسرداری الهی چیه؟!😍 ۱. این دوره حدود ۶۰ جلسه آموزشی به صورت حرفه ای و در رابطه با همسرداری برگزار میشه!🪴 ۲. این دوره به صورت آفلاین هست تا هروقت که بخواید بتونید صوت هارو گوش بدید🎧 ۳. این دوره شامل کلیییی تکنیک و تجربه های خفن همسرداری هست😌 ۴. پشتیبانی تخصصی دوره برای هرگونه سوال و راهنمایی وجود داره😍 ۵. ظرفیت به شدت محدود و فقط ۳۰ نفر🤭❗️ ۶. ارزش اصلی این دوره ۱میلیون تومانه اما در جشنواره فقط و فقط با قیمت ۲۵۰ هزارتومان میتونید تهیه کنید😍 (کسانی که در یکساعت اول ثبت نام کنند میتونند با تخفیف ۲۳۰ هزارتومان دوره رو تهیه کنند😉) ۷.و در آخر علاوه بر تخفیف یک هدیه جذاب داریم که انشاءالله نزدیک ثبت نام بهش اشاره میکنیم😎🎁 زمان ثبت نام یکشنبه ۸ بهمن ساعت ۱۵ ⏰ ‌
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🪴 ثبت نام «دوره همسرداری الهی بانوان» سرکار خانم علیپور دوره آفلاین🌱 🏅مبلغ دوره با تخفیف ویژه جشنواره فقط ۲۵۰ هزارتومان (مهلت فردا ساعت ۱۵) 📖اطلاعات لازم برای ثبت نام: 🔖 نام و نام خانوادگی : 🔖 شماره تلفن ایتا : 🔖 ارسال فیش واریزی 👈🏻 واریز به شماره کارت :
6037998203794499
زهرا علیپور_بانک ملی (روی شماره کارت بزنید کپی میشه) 👈🏻موارد بالا را تکمیل و برای ادمین ثبت نام ارسال بفرمایید ✅ @admin_balot@admin_balot
‌ تو کمتر از چند دقیقه نصف ظرفیت تکمیل شد😍🖐🏻 ‌ این تخفیف تا یک ساعت دیگه باقیه❌ ‌‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۶ #استاد_مسیحی لبخند عمیقی روی لبم می نشیند. -این سوره هم یک هدیه ناقابل، تقدیم به خانم ف
در که باز می شود، بابا وارد اتاق می شود. -سلام باباجان.. لبخند میزنم و به احترام بابا می ایستم. -سلام باباجون، صبح بخیر.. لبخند میزند و نزدیکم می شود. -صبح تو هم بخیر باشه باباجان، میتونم بشینم؟ جانمازم را سریع جمع میکنم. -بله باباجون، بفرمایید روی تخت.. روی تخت که می نشیند، سریع مقابلش روی زمین می نشینم. آن قدر وجود بابا پر از محبت و مشعل عشق بود که دلم نمی خواست ثانیه ای از آن را از دست بدهم. -راستش دخترم دوست داشتم در مورد مسئله ای شخصا باهات حرف بزنم، این شد که این ساعت عزیز رو بهتر دونستم.. لبخند میزنم _خوب کردید.. کتاب «سلام بر ابراهیم» را از روی میزم برمیدارد و نگاهم میکند. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۷ #استاد_مسیحی در که باز می شود، بابا وارد اتاق می شود. -سلام باباجان.. لبخند میزنم و به
-راستش باباجون از وقتی خودم رو شناختم، مشغول کار کردن بودم. از همون بچگی. توی این مغازه و اون مغازه شاگردی میکردم. تا اینکه همین چند سال پیش وقتی شما و علی نوجوون بودید، مغازه خودم رو باز کردم و مشغول شدم. من یک انسان ساده و عادی هستم. و به همین عادی بودن خودم افتخار میکنم. نمی گم غیر این باشه بده. اما خب ناشکری نمی کنم. بلکه شکر میکنم. توی زندگیم سعی کردم قناعت طبع داشته باشم و همین رو هم به بچه هام یاد بدم. درست وقتی شما به دنیا اومدی همراه مادرت خیلی دوست داشتیم تا دوباره بچه دار بشیم اما متاسفانه دیگه نتونستیم و از این نعمت محروم شدیم اما بازم شکر کردیم. تا شماها بزرگ شید خیلی طول کشید اما همیشه خدا دستمون رو گرفت. هرچی باشه خداروشکر توی زندگیم مادرتون خیلی کمکم بود. خیلی زحمت کشید و پا به پای من سختی کشید. سختی کشید اما نگذاشت شماها سختی بکشید و خداروشکر خوب تربیتتون کرد. راستش دخترم، خواستم اینارو بگم زندگی آدما پستی و بلندی های زیادی داره اما یادت نره خدا همیشه هست و هر سختی و آسونی حکمتی داره پس اگه نداشتی شکر کن و اگر هم داشتی ایثار کن.. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۸ #استاد_مسیحی -راستش باباجون از وقتی خودم رو شناختم، مشغول کار کردن بودم. از همون بچگی.
پارتای قشنگ و جذابمون و ۵ صلوات...😍 تقدیم نگاه امام سجاد علیه‌السلام و شما عزیزان...🌱 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ سلااام حالتون چطوره؟!😍🥰 ‌
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۸ #استاد_مسیحی -راستش باباجون از وقتی خودم رو شناختم، مشغول کار کردن بودم. از همون بچگی.
لبخند میزنم. -چشم! ادامه می دهد. -چشمت منور به حرم آقا انشاءالله..خب، راستش خواستم برات بگم که شما برای خودت خانومی شدی و در خونه مارو میزنند برای خواستگاری.. خجالت زده می شوم. -از چند سال پیش این مسئله بود اما خب ما صلاح دونستیم تا حداقل از هجده سالگیت بگذره. الان ماشاءالله شما بیست سالته و خانوم عاقلی هستی.. سرم را پایین می اندازم. بابا ادامه می دهد. -خواستم ازت اجازه بگیرم که میتونم از این به بعد اگر خواستگاری اومد، باهات در میون بزارم؟ لبم را میگزم. قبلا خودم را برای این حرف آماده کرده بودم. به همین خاطر به آرامی می گویم. -شما صاحب اختیار منید باباجون و تصمیمتون تصمیم منم هست. اما بنده مشکلی با ازدواج ندارم. اگر مورد خوب و سالمی باشه بنده مخالفتی ندارم. اگر خود شما دیدید که فرد مورد نظر مناسب ازدواج با بنده هست، مشکلی نداره. نفس راحتی میکشد. -خداروشکر که دختر عاقلی دارم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۱۹ #استاد_مسیحی لبخند میزنم. -چشم! ادامه می دهد. -چشمت منور به حرم آقا انشاءالله..خب، راست
٠ لبم را میگزم. چه قدر خجالت کشیدم.. -شما لطف دارید.. -خب من میتونم یک مقداری از معیارهاتو بدونم؟ -معیار خاصی ندارم. اما یک چیز برام مهمه. اونم اینه که نماز اول وقت خون باشه، مسائل دیگه هم برام مهمه باباجون، اما خب عقیده دارم اگر بنده خدا به خود خدا معتقد نباشه، توی هیچ کارش معتقد نیست. اگر بنده خدا نمازی که خواسته خداست رو نخونه، هیچ ارزشی هم نمیتونه برای من قائل باشه.. بابا با لبخند از جایش بلند می شود. -جوابمو گرفتم..باشه دخترم.. بلند می شوم. -میای صبحونه؟ لبخند میزنم. -شما برید، من وسیله هامو آماده کنم، میام انشاءالله.. بابا که می رود، با خجالت در را میبندم و پشت در می نشینم. خدایا، معبودا، عجب امتحان سختی بود! *** وارد دانشگاه که می شوم. نرگس را می بینم که مشغول حرف زدن با هانیه بود. با شادابی نزدیکشان می شوم و سلام میکنم. زهرا علیپور✍ 🍃 🌸🍃