eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahed_sticker۴۹۳.attheme
106.3K
تم شهید ابراهیم همت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#زیباترین_عکس زیباترین عکسی که از تواضع، احترام، بزرگواری و عظمت یک #شهید می توان دید، این است... #سردار_شهید_علی‌رضا_نوری قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)؛ هنگام ادای احترام و بوسیدن دست مادر خود شهید نوری بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در #شلمچه به شهادت رسید‌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
می گفت: "بہ‌ خـــدا‌ نشان بــده ‌ ڪہ‌ فقط‌‌‌ براے او‌ زندگے می ڪنے...." و شہدا اينگونه زیسٺند #شهید_روح‌الله_نوزاد ولادت: ۱۳۶۴؛ تبریز شهادت: ۱۳۸۸/۷/۲۶؛ سیستان و بلوچستان، به همراه سردار شوشتری و دیگر شهدای وحدت گرامیداشت دهمین سالگرد شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊 🌴در سال 1333 در آبادان در یك خانواده مذهبی به دنیا آمد😍 تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد و پس از آن به استخدام ارتش جمهوری اسلامی درآمد 🌺تا در این ارتش به میهن اسلامی خود خدمت كند😎 او مدت 11 ماه در ارتش جمهوری اسلامی خدمت كرد🌺 و باشروع جنگ تحمیلی برای یاری رزمندگان اسلام 🌷عازم جبهه های حق علیه باطل شد و در مورخه 1359/07/29 پس از نبرد سنگین با بعثیان عراقی به درجه رفیع نائل گشت.😔 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh 🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺗﻮﯼ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺖ: " ﺍﮔﺮ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺼﯿﺒﻢ ﺷﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻢ " حالا ﺧﺎﻧﻤﺶ میگه: ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭو ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻢ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺩﻟﺸوﻥ تکون ﺑﺨﻮﺭه ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ .. ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻮﺑﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺍﻭن ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻡ ﺭو نکشه ... ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ .. ﺑﺬﺍﺭ یه ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺍﻭن ﻣﺰﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭو بچشه..." 💕عشق خوب است اگر یار خدایی باشد.‌‌.‌. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. اهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد. سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی س*ی*ن*ه ام میگذارد و ارام به عقب هلم میدهد.. حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم، کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد! حرکت نمیئنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میز بشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم! بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... هین کشیده و ارامی می گویم و پایم را جمع می کنم. زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!. زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم. کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا! به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود! چقدر نگران بود! عصبی و کالفه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم. زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم. همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود. پدراست! از سرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت ایفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی ایفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد. -بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل اوردم. گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم. اب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم: ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت94 بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در ک
پرسیدم شما؟! دست فروشم! چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش اشناست! -ببخشید اقا... ولی ما گل.. نمیخوایم. بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم: ی...ی...یح...یحیی! لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود. محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می کنی بچه. دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم و دوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند امده! محیا؟ محیا. صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی خفه صدایش می کنم: ماما... برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می اید چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهای سشوار شده و کوتاهش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد و به صفحه نمایش نگاه می کند این کیه؟ چقدم اشناست. چشمهایش را تنگ می کند اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سالم پسرم! خوش اومدی...! و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یچیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدو برو بالا. گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛ الان وقت چلاق شدن بود آخه؟ اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش امده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم! درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟ یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار و راه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده! اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم. چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم و یکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیز می کنم چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم. شرمنده! امر مهمی بود... ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشو میرسونه. ↩️ ... :مهیاسادات_هاشمی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
هر شب... زیر سقفِ خیالِ #تُ نه انتظاری برای آمدنت هست و نه دلهره‌ای به دور از بلاتکلیفی و دلشوره به دور از آینده‌ی بی #تُ به دور از همین لحظه‌های بی‌تابِ دلتنگی... #شهید_محمدجواد_زادخوش🌷 #شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
دختر آبی تویی-بقیه اداتو در میارن