eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
⇦آیات دال بر شان و منزلت امام حسین (ع) ← آیه دوم ←← مراد از اهل بیت سئوال: مراد از «اهل البیت» کیست؟ علامه طباطبایی در پاسخ به این سؤال می‌فرماید: «کلمه اهل البیت در عرف قرآن کریم اسم خاص است که هر جا ذکر شود، مراد پنج تن هستند، یعنی: رسول خدا (ص)، علی، فاطمه و حسن و حسین علیهم‌السّلام و بر هیچ کس دیگر اطلاق نمی‌شود، هر چند که از خویشان آن حضرت باشند. و بردن انواع پلیدی‌ها و رذایل، با عصمت الهی منطبق می‌شود و آیه شریفه یکی از ادله عصمت اهل بیت به شمار می‌آید. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌ دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان من بگذار ... ❤️ ❤️ (ابومهدی المهندس) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
کاش نشیند گردی از خاطر تو بر دلِ ما ... ❤️ عهدی که شهید سعید مرادی بر بالین پیکر شهیدش 🍃 بست گفتگو با مادر نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍃 قلمرو موسیقی قلب است جایی که تو راه می روی همه آهنگ ها از موهای تو به آسمان می رسد، بخند... ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🍃 قلمرو موسیقی قلب است جایی که تو راه می روی همه آهنگ ها از موهای تو به آسمان می رسد، بخند... #عب
شهید وقتی در بین ما بود جاذبه و دافعه قوی داشت و همچنین با رفتارش امر به معروف و نهی از منکر میکرد... راننده تاکسی گفت: شهید محمد را سوار کردم و ضبط ماشین رو روشن کردم و یک خواننده زن شروع کرد به خواندن و آن شهید در همان لحظه اول مخالفت خودش رو نشون داد گفت من هم خواستم با او شوخی کنم صدا رو زیادتر کردم شهید گوشی تو گوشش گذاشت که صدای خواننده رو نشنوه، بعد من هم ضبط رو خاموش کردم و این خود نوعی دافعه بود ولی گفت در آخر که پیاده شد با مهربانی دلم رو به دست آورد و من هم از او خوشم آمد. آری...باید شهیدانه زندگی کنی تا شهید شوی ❤️ شهادت ۱۶مرداد۹۶ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
برنمی گردند شعرها به خانه نمی روند تا برگردی و دست تکان دهی. ❤️
🍁زخمیان عشق🍁
برنمی گردند شعرها به خانه نمی روند تا برگردی و دست تکان دهی. #شمس_لنگرودی ✍ #شهید_حسین_معزغلامی ❤️
گفتم: دارم‌ از استرس‌ می‌میرم. گفت‌: یه ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم: گره‌ی‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد (آخه ‌خودشم‌ بہ‌ سختـی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو، گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره، گفت: بگو "الهی ‌بالرقیه ‌سلام ‌الله ‌علیها"... حتمـا ‌سه ساله‌ی‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنه، منتظرتم و قطع‌ ڪردم‌ چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم: الهی ‌بالرقیہ ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها... ۱۰تا‌ نگفتم ‌که ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیسته ، بقیہ‌اش ‌فـردا، توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذکر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن، بغضم ‌ترکید با گریه ‌رفتم‌ سمت ‌خونه حاضر‌شم، وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست‌شد، اشک ‌تو چشمش ‌حلقه ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"... ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
قربانیانِ خواهر خود را قبول کن گیرم که نیست اکبر تو، طفلِ ما که هست... 🏴 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
پلکی بهم بزن که هِدایَت شود زَمین.. حُرّ با نِگاه تو سپرش را زمین گذاشت 🏴 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نگاهت در نگاهم شد چه بی تاب است قلب تو ومن مست همین چشمم قیامت می‌شوم با تو شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... ... ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh