~🕊
#وصیت_شهید💌
🔹میان پیرهن دلبرم مرا دفن کنید!!
🔹که بهترین کفن یک شهید
🔹لباس عزاداری اوست..
#شهید_حاجعبدالله_باقری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
~🕊
✨امروز مثل شھید عجول باشیم!
آقا سجاد عجول بود؛
در خواندن #نماز اولِ وقت
وچون تشنهای کھ روزها آب نخورده
در طلب رسیدن وقت نماز بود
عجول که باشی براے "نمازِ اولِ وقت"
خدا هم عجله میکند براے "وصال"✨
#شھید_سجاد_طاهرنیا♥️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
~🕊
🌿#کلام_شهید💌
#شھـادت
به خون و تیر و ترکش نیست ،
آن روز که خدا را با همه چیز
و درهمه چیز ، دیدیم
#شھیــد شده ایم...🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
✍پس از پیروزی انقلاب
☀️پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.
☀️درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.
☀️به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
☀️به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانهروزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
☀️از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
☀️اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی اقدام کرد.
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
Salim Moazenzade - Ya Fateme Man Oghde Del Va Nakardam (320).mp3
8.43M
مرحوم #حاجسلیمموذنزاده
🎼 یا فاطمه؛
من عقدهی دل وا نکردم ....
...♡ نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_یکم
بعد از این حرف سریع از پله های کنار تخت پایین اومد و رفت سمت کشو.اسما هنوز در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده که با برخورد شال آبی رنگی به صورتش به خودش اومد.
حسنا در حالی که شال را دور گردنش محکم میکرد گفت:
+اسماااا...زود باش دیگه...
حسنا از اتاق رفت بیرون و اسما رفت جلوی آینه.
خانم و آقای رادمهر با دیدن حسنا آنطور حاضر و آماده مشکوک نگاهی به هم کردند.
آقای رادمهر چشمی باریک کرد و پرسید:
+کجا تشریف میبرید؟!
حسنا دستپاچه دنبال جواب می گشت که اسما با خونسردی ظاهری از اتاق بیرون اومد و گفت:
+بالا پیش الی!زنگ زد گفت یکم حالش خوب نیس.ازمون خواست بریم پیشش.بریم؟!
حسنا نفس عمیقی کشید و در دلش به خاهرش احسنت گفت.
اسما همیشه فقط پنج دقیقه توی شوک چیزی می ماند و شاااید دستپاچه میشد.ولی بعد سریع حفظ ظاهر میکرد.
آقای رادمهر نگاهی به همسرش که در حال مطالعه بود انداخت.مهرناز خانم متوجه نگاهش شد و شانه ای بالا انداخت.
آقای رادمهر رو به دوقلوهاکرد و گفت:
+اشکال نداره...
هنوز حرف آقای رادمهر تمام نشده حسنا به طرف در پرواز کرد.
اما اسما با همان خونسردی ظاهری منتظر ادامه حرف پدر بود.
+فقط یادتون نره که فردا دانشگاه دارید...
اسما با یادآوری کلاس فردا که راس ساعت هشت برگزار میشد آهی کشید و بی حوصله گفت:
+بااشه...
بعد از این حرف به سرعت به حیاط اومد.اما اثری از الینا یا امیرحسین نبود.حسنا زیر سقف ایستاده بود و به در حیاط خیره شده بود.
با شنیدن صدای پای اسما برگشت و گفت:
+امیر گف دو دقیقه دیگه میرسن...بابا چی گف!
اسما شونه ای بالا انداخت و گفت:
+هیچی...کلاس فردارو...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در پارکینگ ساختمون باز شد و ماشین امیر اومد داخل.
هردو به طرف ماشین امیر پرواز کردن.امیر قبل از اینکه ماشین به سراشیبی پارکینگ برسه ایستاد و از ماشین پیاره شد.
بارون هنوز به شدت میبارید.
امیر ماشین رو دور زد و به سمت در الینا رفت.
با باز کردن در الینا هم کمی چشماشو باز کرد اما با دیدن امیرحسین دوباره بست.
امیر با دلی شکسته رو به دوقلو ها که منتظر توضیح بودن گفت:
+زیر بارون بودن...حالش...شون...حالشون خوب نیس...ببریدشون داخل!
اسما و حسنا بدون وقت تلف کردن زیر بغل الینارو گرفتن و بردنش طبقه بالا.
اسما و حسنا شیفتی تا صبح بالای سر الینا که به شدت تب کرده بود و هر ازگاهی هذیان میگفت بیدار موندن و صبح به ناچار به چشمایی پف کرده از خونه زدن بیرون.
ساعت هشت و نیم صبح بود که با حس سوزش بسیار زیاد گلوش از خواب بیدار شد.حالش اصلا خوب نبود.باران شب قبل بدجور مریضش کرده بود.
با یادآوری شب گذشته دوباره بغض به گلوش حمله کرد.با چه بدبختی اون کار رو پیدا کرده بود.حالا باید چی کار میکرد!!!
تمام بدنش درد میکرد و داغ بود.ولی اگه همونطور راحت و آسوده دراز میکشید کار گیرش نمیومد.
به سختی از روی تخت بلند شد.به حمام رفت تا شاید دوش آب گرم بدن خشک شدشو نرم کنه...
با بی میلی نصف لیوان شیر خورد و برای آماده شدن به اتاق رفت.
پالتو و لباس های کلفت زمستانه با خودش به شیراز نیاورده بود.
چند دست لباس آستین بلند روی هم پوشید و مانتوی سرمه ای همیشگیشو روش پوشید.
سویی شرت خاکستری رنگش رو به تن کرد و با برداشتن چادرش از روی چوب لباسی به سمت در رفت.
با باز کردن در راهرو موجی از سرما با سمتش حمله کرد و باعث شد دوباره همون لرزش دیشبی به وجودش رخنه کنه.
تمام سلول های بدنش خواهش میکردن که برگرده به اتاق گرم و نرمش و از فردا بره دنبال کار ولی الینا نمیتونست آروم بگیره.
نفس نصف و نیمه ای کشید و به حیاط رفت.
خواست در کوچه رو باز کنه که صدای امیر از پشت متوقفش کرد:
+الینا خانوم.
برگشت و عصبی نگاش کرد:
-بله؟!
+کجا میرید؟!مگه حالتون خوب شده؟!
-به خاطر لطف بعضی ها دارم میرم دنبال کار.
امیر با پشیمانی سری پایین انداخت و گفت:
+من که دلیل کارمو گفتم عذرخواهیم کردم.الآنم داشتم میرفتم برای شما دنبال کار.شما هم بفرمایید استراحت کنید.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_دوم
الینا که به نسبت لحن امیر نرم تر شده بود گفت:
-نمیتونم برم استراحت کنم.نه تا وقتی که نگرانم.
+من قول میدم شما از فردا سر کار جدید مشغول به کارید...حالا میشه برید استراحت کنید؟!
خودش از خداش بود بره استراحت کنه.برای همین سری تکان داد و به داخل رفت در حالی که تمام فکرش این بود
《چرا امیرحسین انقدر اصرار به استراحت داره؟!!》
تو سرش به دنبال جواب گشت و فقط به این جواب رسید:
《خودش مقصر مریض شدنم بود》...
👈باراݧ ڪمے آهسٺہ ٺر اینجا ڪسے در خانہ نیسٺـــ
مڹ هسٺم و ٺنهایے و دردی ڪہ نامش زندگيست...👉
🍃راوی
الینا بعد از رسیدن به طبقه خودش از خدا خواسته بدون تعویض مانتو و شلوارش و با وجود ضعف شدیدی که از گرسنگی داشت زیر پتو خزید و به ثانیه نکشید خوابش برد.
امیرحسین به محض اینکه مطمئن شد الینا به طبقه بالا رفته گوشی موبایلشو در آورد و امروز رو برای خودش مرخصی رد کرد.
به خودش و به الینا قول داده بود که امروز یه کار خوب برا الینا پیدا کنه.گندی بود که خودش زده بود و حالا هم باید درستش میکرد.
اول از همه با چندتا از دوستاش برای کار ترجمه صحبت کرد.هرکدوم اول که فهمیدن طرف مقابل نصف عمرش آمریکا بوده کلی استقبال کردن ولی وقتی امیرحسین در برابر سوالشون اقرار میکرد که الینا فقط دیپلم داره بعد از کلی عذر خواهی به امیرحسین میفهموندن که نمیتونن فردی مثل الینارو بپذرین!
وقت نماز ظهر شده بود و امیر کماکان بی هدف تو خیابونای
شلوغ شیراز می گشت...
نزدیکای شاهچراغ بود که از رادیو صدای اذان بلند شد.
🍃
بعد از خوندن نمازش بلند شد و رفت سمت ضریح.
خیلی وقت بود که دلش زیارت کشیده بود...
خیلی حرفا برای گفتن داشت...
حرفایی که به هیچ کس نمیتونست بگه...
با دلی پر به ضریح رسید و شروع به راز و نیاز کرد.
متوجه زمان در حال گذر نبود...
فقط حرف میزد و راز و نیاز میکرد...
ازجوانه ی ریشه زده در دلش گفت و از شاهچراغ کمک خواست تا از دل الینا هم بتواند با خبر شود...
با بی میلی از ضریح دل کند و رفت تا جایی دو رکعت نماز زیارت بخواند.
بعد از نماز در حال خروج بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+امیرحسین؟!
متعجب کمی سرش را چرخاند و با دیدن دوست قدیمی اش لبخند بزرگی زد و با ناباوری و شادمانی گفت:
_ایلیا؟!؟!
ایلیا با عجله از بین جمعیت رد شد و به سمت امیرحسین اومد و به محض اینکه به امیرحسین رسید همدیگر رو در آغوش گرفتن
چند ثانیه ای در آغوش همدیگر بودن که امیر چند بار با دست به پشت ایلیا زد و خودش رو عقب کشید.
هردو با دقت همدیگر رو برانداز میکردن که ایلیا گفت:
+چقدر عوض شدی پسر؟!نشناختمت با شک صدات زدم.
امیر خنده ی مردانه از سر داد و گفت:
_ولی ماشالا تو هیچ تغییری نکردی.هنوز همون بچه خرخون سال چهارمی!!!
هردو بلند خندیدن و همدیگه رو به سمت در خروجی هدایت کردن.
به صحن که رسیدن شروع کردن به حرف زدن:
+امیر چه خبرا؟!تو کجا اینجا کجا؟!شما مگه تهران نبودین؟!
_چرا بودیم.ولی بابا منتقل شد شیراز دیگه ماهم مجبوری اومدیم.تو چه خبر؟!مگه درست تموم نشده؟!چرا برنگشتی تهران؟!
+منم دوسالیه که درسم تموم شده تا پارسال تهران بودم اما کاری گیرم نیومد اومدم شیراز تا یه کاری راه بندازم.
_خب کاریم گیرت اومد؟!
ایلیا پوزخند مسخره ای زد و گفت:
+به...داداشتو دس کم گرفتیا!معلوم که گیرم اومده.ینی گیرانداختمش...
امیر خواست از چگونگی کار ایلیا بپرسه که خود ایلیا توضیح داد:
+راستش با کلی خواهش و دادن تعهد و غیره و ذالک بابام راضی شد یه پول کوچیکی بهم بده خودمم با گرفتن چندتا وام تونستم بالاخره یه هایپر کوچیک تاسیس کنم.البته هنوز خیلی مشکل داریم...
_مشکل؟!چه مشکلی پسر تو که گل کاشتی!!!
+نه بابا هنوز خیلی کار داره فروشگاه.هنوز چندنفر رو برای بخش مواد غذایی نیاز داریم.
با شنیدن این حرف جرقه های امید در قلب امیر روشن شد...
با خوشحالی که توانایی پنهان کردنش را نداشت پرسید:
_ینی نیاز به فروشنده داری؟!
ایلیا کمی لبهایش را جمع کرد و گفت:
+اممم...فروشنده که نه!منظورم یکیه که مثلا تو بخش مواد غذایی تبلیغ محصولی رو بکنه یااا چمیدونم به سوال مشتریا جواب بده و ...چمیدونم از این کارا دیگه...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
°• #شهید_علی_انصاری
°• #دعای_فرج
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ
به توصیهـ #رهبر عزیزمون،جهت رفع بیماری #کرونا ... ان شالله🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
مهدی جان
ای سِرِّ مگوی و حرف سربسته بیا
امیدِ دلِ شکسته ی خسته بیا
هم دست فرج کبود شد از هجرت
هم پهلوی انتظار بشکسته بیا
اجرک الله ، یا بقیة الله
🖤
b2cdaccd3f9ff9c7835136f6194d74eb21885095-144p.mp3
5.82M
امـشـب نگاه کن به اطرافت
به خوشبختی هایت
به کسانی که میدانی دوستت دارند
و به خدایی
که هرگز
تنهایت نخواهد گذاشت.
با آرزوی بهترینها برای تمام بندگان او
🦋نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دیروز، مسافر این معبر بودید و امروز ماییم و جای پایتان و توتیای چشمانمان
چه کسی باورش می شد که روزی تربت پاکتان، مزار عاشقان و عارفان و دل سوختگان
و خاک قدومتان دارالشفای آزادگان خواهد شد.
مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دلدار من بر امید دانهای افتادهام در دام دوست
صبحتون شهدایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh