eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 حضرت امام صادق(ع): بهشتی ها، چند نشانه دارند: روی گشاده زبان نرم دل مهربان دستِ دهنده 📚امالی؛ ص683 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
♡•°~نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
~🕊 ^'💜'^ 🌿ࢪاھ ڪࢪبݪا ڪھ باز شـد بࢪمیگࢪدم! ⚘مادرش تعریف می‌کرد: چهار ساله بود... مریضی سختی گرفت... پزشکان جوابش کردند... گفتند: این بچه زنده نمی‌ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضــل(ع) کرد. به نیت آقا به فقرا غذا می‌داد. تا اینکه به طرز معجزه‌آسایی این فرزند شفا یافت! ⚘هرچه بزرگتر می‌شد ارادت قلبی این پسر به قمࢪبنےهاشــم بیشتر می‌شد... تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت! در جبهه آن‌قدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضــل(ع) از لشگر امام حســین(ع) شد... خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می‌کند... ⚘علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت. آخرین باری که به جبهه می‌رفت گفت‌: راه  که باز شد برمی‌گردم! شانزده سال بعد پیکرش بازگشت. همان روزی که اولین کاروان به‌طور رسمی به سوی کربلا می‌رفت!!! ⚘آمده بود به خواب مسئول تفحص‌، گفته بود: زمانش رسیده که من برگردم!!! محل حضور پیکرش را گفته بود!! عجیب بود... 📚کتاب دست ساخته‌های فاطمه ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#سردار_دلها🕊 ...♡
"حٰاج‌ قٰاسِم‌ تعبیر یک رویا ... ولی برای دلتنگی حٰاج‌ قٰاسِم‌ یک رویا ...!
"‏لَمَغْفِرَةٌ مِنَ اللَّهِ وَ رَحْمَةٌ خَيْرٌ مِمَّا يَجْمَعُونَ" نگاه خدا از هرچی که داریم؛ با ارزش تره ... حٰاج قَاسٍم یه جور دیگه بهمون آموخت ؛ نگاه راضی خدا ...🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 حضرت امام صادق(ع): بهشتی ها، چند نشانه دارند: روی گشاده زبان نرم دل مهربان دستِ دهنده 📚امالی؛ ص683 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
با خامنه ای دلم چقدر آرام است با حضرت ماه ، امتم همگام است راهی نمانده تا به سوی مهدی (عج) با رهبر ما خصم جهان ناكام است نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
هدیه خاص شهید ابومهدی المهندس به مناسبت عقد دخترش شهید ابومهدی المهندس در آخرین دیدار با دختر کوچکش کوثر، کتاب «صباح» روایت صباح وطن‌خواه از زنان امدادگر فعال در شهر‌های آبادان و خرمشهر در زمان اشغال خرمشهر و مقاومت مردمی را به وی هدیه داده بود. فرمانده حشدالشعبی عراق در ابتدای کتاب با نوشتن جملاتی آن را به دخترش تقدیم کرده و از وی خواسته تا خواندن این کتاب را در برنامه خود قرار دهد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
31.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ ویژه: از خرمشهر تا دروازه‌های فلسطین 🔹 روایتی ویژه از فعالیت‌های حاج قاسم سلیمانی؛ از دفاع مقدس تا سپاه قدس نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اذان بی‌موقع غرق خواب بودیم که با صدای اذان، بیدار شدیم. چشم‌هایم از کم‌خوابی می‌سوخت. مجید با استفاده از بلندگو دستی اذان می‌گفت. با خودم گفتم چقدر زود صبح شد. بچه‌ها یکی‌یکی، از خواب بیدار شدند. وقتی همه از چادرها بیرون آمدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند، مجید با بلندگو گفت: برادرها، هنوز وقت اذان نشده، الان ساعت دو و نیمه، اذان صبح ساعت چهار، برید بخوابید. یکی از بچه‌ها گفت: مجید، چرا این قدر مردم آزاری می‌کنی؟ بچه‌ها به سمت چادرها ‌رفتند تا دوباره بخوابند که مجید دوباره با بلندگو اعلام کرد که برادرها کجا میرید؟ وضو که دارید، اگه می‌خواهید ریا نشه، برید توی این بیابون، نماز شبتونو بخونید. روز بعد، عده‌ای از بچه‌ها گفتند دیشب اولین شبی بوده که لذت مناجات با خدا را چشیده‌اند. راوی: حمید حبشی پیرامون خاطرات شهید مجید افقهی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
من به عکسهایش نگاه کردم ، به چهره پسرم نگاه کردم ، تا اینکه او را در کنارم دیدم و با من صحبت کرد ، بنابراین او را در آغوش گرفتم و بوی عطر او را حس کردم ، من خواب نبودم و پلکم بسته نشده بود ، این یک رویا نبود من مطمئنم. ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
♥️: 🍃🌸 جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحب‌الزمان (ارواحنافداه) و نایب بر حقش می‌کنم. پیرو خط رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان (ارواحنافداه)‌ می‌باشد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂 🔻 اولین پلاک های نیروهای سپاه و بسیج در ابتدای جنگ شناسایی نیروهایی که شهید یا مفقود می شدند به سختی صورت می گرفت و باعث مشکلات زیادی می شد . لذا مسئولین در صدد شدند تا این مشکل را رفع کنند. سردار "حسین کلاه کج " از یک درجه دار ارتشی و عضو نیروی عقیدتی -سیاسی لشکر 92 به نام " پرویز تلوری " کمک خواست . ایشان به سردار کلاه کج گفتند : "در ارتش واحدی است که برای نیروهای خود پلاک درست می‌کند. شما هم باید همین کار را انجام بدهید" سردار به برادر تلوری ماموریت داد که برای تمام نیروهای گردان بلالی هم پلاک صادر نماید . آن موقع اسم و فامیل بچه ها به همراه نام یگان اعزامی آنها را روی پلاک حک می‌کردند. بدین ترتیب برای اولین بار پلاک‌های شناسایی نیروهای سپاه به گردن بچه های گردان بلالی افتاد و بعد وارد کل یگان‌های سپاه شد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💓 اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ‏ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنینُ ! •[خدایـا کارے کـن شبیـه ِعاشقان ِ ، زندگے کنیم ..!
نمی گیرد کسی مثل نفس در سینه جایت را چه باشی چه نباشی دم به دم دارم هوایت را ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ گفت و به اتاق رفت و در را بست... اسما پشت در اتاق مشغول تجزیه و تحلیل حرف امیر حسین ماند اما به نتیجه ای نرسید... هرچه میگشت آشنایی در زندگی الینا یافت نمیکرد... با رسیدن به کافه ی محبوبش ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. الینا هم به تبعیت از او پیاده شد و نگاهی کلی به کافه انداخت... به نظر دنج می آمد... هردو در سکوت وارد کافه شدند و پشت میز و صندلی نشستند. پیشخدمت منو را آورد و جلویشان قرار داد و بعد از خوش آمد گویی از آنها جدا شد. الینا مشغول نگاه کردن به اطرافش شد که رایان از فرصت استفاده کرد و خوب به الینا خیره شد. به نظرش الینا خیلی تغییر کرده بود. چهره اش با آن چادر و مقنعه بزرگتر و خانم تر مینمود... چقدر به نظرش محجوب تر بود... الینا بعد از وارسی اطرافش نگاهی به رایان انداخت که خیره به او مینگریست. ابرویی بالا انداخت و گفت: _well...now what?!(خب...حالا چی؟!) رایان با حرص نگاهی به اطرافش انداخت و با صدای آرومی گفت: +الینا؟!میشه فارسی حرف بزنی؟!هیچ دلم نمیخواد ملت خیره نگامون کنن... الینا که دیگر الینای سابق نبود بدون دستپاچه شدن چپ چپی به رایان نگاه کرد و گفت: _خب حالا... برای خودش هم جای تعجب داشت که چرا دیگر مثل سابق جلوی رایان هول نمیشود و به من من نمیفتد... رایان بی حرف منوی جلوی رویش را برداشت و مشغول نگاه کردن به آن شد که الینا با حرص منو رو از دستش کشید و گفت: _مگه نگفتی حرف داری؟! رایان با دقت نگاهی به الینای جسور کرد و گفت: +خیل خب...اصل مطلب...برگرد...من اصلا نمیفهمم تو چرا لجبازی میکنی و حاضر نیستی برگردی...باور کن همه دلشون برات تنگ شده... الینا پوزخند مشهودی زد و گفت: _واقعا؟!مطمینی همه دلتنگن؟! +منظورت چیه؟! _منظورم واضحه...این چه دلتنگیه که یه سراغی ازم نگرفتید... پرید وسط حرفش: +خب تو گم... الینا با صدایی که اوج میگرفت حرف رایان را قطع کرد: _من گم نشده بودم...چرا هیچ کس یه زنگ به من نزد؟!هان؟!چرا یه نفر نگفت مردی یا زنده ای؟!هان رایان؟! +خب...تو که گوشیت خاموش بود! الینا خواست جواب بده که پیشخدمت برای دریافت سفارش به میزشون نزدیک شد.رایان سفارش قهوه داد اما الینا که نگران بود شاید مجبور به پرداخت پول سفارشش بشه با گفتن هیچی گارسون رو روانه کرد و روبه رایان ادامه داد: _گوشی من یک ماه فقط خاموش بود.دوهفته از رفتنم از خونه میگذشت ولی هیچ کس،هیچ کس خبری از من نگرفت...گوشیمو یک ماه خاموش کردم ولی دلم طاقت نیورد.روشنش کردم گفتم شاید یکی زنگ زد...رایان به خدا قسم الان هفت ماه گوشی من ثانیه ای خاموش نشده...اما دریغ از یه تک زنگ...حالا انتظار داری این دلتنگی که تو ازش حرف میزنی رو باور کنم؟! رایان با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت: +میدونم الینا حق با توا.حق داری دلتنگیارو باور نکنی.اما بزار برات توضیح بدم... نفسی تازه کرد.نگاهی به چشمای منتظر الینا انداخت و با همون غرور همیشگی شروع به توضیح کرد: +بعد از رفتن تو همه چیز به هم ریخت...حال مادرت بد شد.بردنش بیمارستان...تا یک هفته مادرت بیمارستان بود.حال دیگران هم تعریفی نداشت.اما حال کریستن و مادرت وصف نشدنی بود.این وسط بیشترین فشار رو پدرت بود.هم دخترشو از دست داده بود هم همسرش تو بیمارستان بود هم همه ی اطرافیانش مغموم بودن.اما با اینحال هروقت حرفی از تو میشد داد میزد.فریاد میکشید.تو دست رو بد چیزی گذاشته بودی الینا. پدرت بیشتر از هر چیزی تو دنیا از مسلمون شدن و مسلمونا بدش میومد و تو درست رفتی کاری رو کردی که پدرت ازش بیزار بود.نمیتونست قیول کنه...غرورش این اجازه رو نمیداد. یک ماه گذشت...همه به جز مادرت و کریستن یه جوری خودشونو با شرایط وفق دادن و قبول کردن که تو نیستی.حتی پدرت آروم تر شده بود.دیگه با شنیدن اسم تو داد نمیزد...جلو جمع طردت نمیکرد...وقتی گاهی بی گاهی یهو اسمت تو جمع برده میشد و اشک تو چشم همه حلقه میزد پدرت نمیگف اسمشو نیارید.نمیگف این دختر من نیس.ساکت سرشو به زیر مینداخت یا از جمع فاصله میگرفت و میرفت یه گوشه تنها مینشست.اما بازم با برگشت تو مخالف بود.بازم حرف برگشت تو که میشد داد میزد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با لبخند رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی که مثل چند روز گذشته دیگه سرد نبود گفتم: _شما با این کاراتون به شدت منو خجالت میدین. +ای بابا الینا خانوم من فک میکردم فقط ایرانیا زیاد تعارف میکنن شما که کانادایی هستین چرا؟من مسیرم همینوره خب شمارم سوار میکنم... وسط حرفاش ماشین پشت سر چندبار بوق زد که امیرحسسن گفت: +حالا به جای این تعارفا زود سوار شین که مث که ماشین پشتی خیلی گشنشه!!! خندیدم و ماشین رو دور زدم تا رسیدم به در ماشین که ماشین پشتی دوباره بوق زد. نگاهی به ماشین انداختم و نالیدم: _بازم که اومدی... چند ثانیه ای باهاش چشم تو چشم شدم که امیرحسین گفت: +الینا خانوم؟!اتفاقی... سرشو برگردوند.نگاهی به ماشین رایان انداخت و به جای ادامه دادن حرفش گفت: +آقا رایان... بعد با اخم برگشت طرفمو گفت: +مثل اینکه با شما کار دارن... هول شده بودم.با دستپاچگی در ماشینو باز کردم و گفتم: _نخیر کسی با من کار نداره... خواستم سوار شم که رایان پیاده شد و صدا زد: +الینا؟! مستاصل برگشتم نگاش کردم و خواستم حرفی بزنم که اجازه نداد و گفت: +حرفاتو اونروز زدی.حالا من حرف دارم.گفتی به کسی چیزی نگم.قول گرفتی و منم هیچی نگفتم.حالا این حق منه که بزاری منم حرف بزنم.د آخه دختر تو هشت ماهه نیستی...چه میدونی تو خانواده چه خبره؟!دختر داییمی...هرجور که باشی مسلمون مسیحی...هشت ماهه نیستی...دختر جون دلمون برات تنگ شده...الینا باید باهات حرف بزنم.قبول دارم تو بد شرایطی ولت کردیم...ولی الان... دستی کلافه به موهاش کشید.پووفی کرد و گفت: +د آخه دختر غریبه که نیستم هی ازم فرار میکنی پسرعمتم...گرچه... پوزخندی زد و با نگاهی به امیرحسین گفت: +فک نکنم با غریبه ها سخت بگیری... عصبی دادم زدم: _رایان...ایشون برادر دوست من هستن...همونایی که.. کلافه حرفمو قطع کرد و گف: +خیلی خب باشه... بعد با لحن آرومتری ادامه داد: +بیا بریم الی...من حرف دارم باهات... دست خودم نبود...پاهام کشیدنم سمت رایان... در ماشین امیرحسین رو بستم... نگاه شرمندمو به زمین دوختم که صدای جدیشو شنیدم: +میخوای بری؟ جوابی ندادم که ادامه داد: +مطمئنی میشه بهش اعتماد... پریدم تو حرفش: _پسرعممه!!!... با صدای عصبی گفت: +بله میدونم.لازم به تکرار نیس. شرمنده گفتم: _ببخشید...من... سوار ماشین شد و گفت: +خوش بگذره... بعدهم با سرعت از کنارم رد شد و رفت... الینا مات و مبهوت به جای خالی ماشین امیرحسین خیره شده بود که صدای رایان اورا به خود آورد... صدایش ته مایه ای از تمسخر داشت: +چرا باهاش نرفتی؟!فک کنم اون... حرفش را قطع کرد و با حرص داد زد: _رایان!!! رایان با لبخند دستهایش را تسلیم وار بالا گرفت و گفت: +ok...ok... با سر اشاره ای به ماشین کرد و گفت: +common...I wanna talk to you...(یالا...میخوام باهات حرف بزنم...) الینا به سمت ماشین حرکت کرد در حالی که واقعا نمیدونست چه حسی داره... چند بار در خودش جستجو کرد تا حسش را پیدا کند اما... همراه رایان بود...مرد رویاهایش... اما این همان رایانی بود که با بی رحمی او را جلو خانه محیا ترک کرد... در تمام این هشت ماه سعی کرده بود عاشق رایان نباشد... عاشق هیچ کس نباشد... ولی مگر میشد؟!خصوصا حالا که در این فاصله کم کنار رایان بود! دوباره... بعد از هشت ماه تلاش برای فراموشی... میدانست این عشق نرگسی سرانجامی ندارد... او مسلمان بود و رایان مسیحی... با سرعت به طرف خانه میراند... قلبش گرفت وقتی الینا رایان را انتخاب کرد... هرچه سعی داشت به خود بفهماند که رایان پسرعمه ی الیناست فایده ای نداشت... نمیدانست چرا ته قلبش از رایان خوشش نمی آید... چرا رایان را رقیب میبیند نه پسر عمه... اصلا چرا تا دیروز اطمینان داشت الینا مال خودش میشود؟! به خانه که رسید از سکوت خانه متوجه شد که مادرش خواب است و پدر هنوز خانه نیست. خواست به اتاقش برود که صدای آهسته ی اسما که او را صدا میزد توجهش را جلب کرد.برگشت و با بی حوصلگی جواب داد: _سلام بله؟! +سلام داداش...خسته نباشی... _سلامت باشی... خواست به اتاقش برگردد که اسما گفت: +امیر؟!وایسا یه دقیقه!الینا هم با تو اومده؟! امیر با اخم های در همی جواب داد: _نع... اسما متعجب پرسید: +چرا؟!مگه نگفتی میری دنبالش ظهرا؟!نرفتی دنبالش؟! _رفتم... +خب؟!پس کو؟! پوزخندی عصبی زد و گفت: _ترجیح دادن با آشناشون برن. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حاج قاسم دست‌پرورده‌ی چنین پدر و مادری‌ بود زنی 50 ساله به نام حسنیه از عشیره‌ی ما بود که مرض سل داشت و همه رهایش کرده بودند. پدرم او را به خانه آورد و مادرم 4 سال از او پذیرایی کرد تا زمانی که حسنیه از دنیا رفت. هرگز ندیدم مادرم با پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد. برشی از کتاب "از چیزی نمی‌ترسیدم" خاطرات خودنوشت حاج قاسم سلیمانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 °• °• .
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...