🌼خاطره سربازی که حاج قاسم را تفتیش کرد، قابل توجه بعضی مسئولین و وکلا و نمایندگان.....✓
✍چند سال پیش تازه مردم با چهره حاج قاسم آشنا شده بودن و مراسم بزرگداشت شهدا تو یکی از حسینیه های سپاه بود. طبق معمول گیت بازرسی جلوی در بود و منم بیرون وایساده بودم تا ببینم کیا میان.
یهو دیدم حاج قاسم با لباس شخصی و تنها اومد جلوی گیت، سرباز ایشون رو نشناخت و مثل بقیه حاج قاسم رو تفتیش بدنی کرد و ایشون هم نه چیزی گفت و نه اعتراضی کرد و با احترام کامل رفتار کرد. بعدش همه اومدن به سرباز گفتن میدونی کیو تفتیش کردی...
#کانال_زخمیان_عشق
🔰 فرازی از وصیت نامه شهید؛
✍ شما خواهران و سروران گرامی!
از شما خواهش می کنم که زینب وار و زینب گونه، الگوی جامعه باشید.
#شهید_ماشالله_ولایی ♥️
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۰ ،شلمچه
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نام و نام خانوادگی: امین کریمی
تاریخ تولد: ۱ فروردین ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۳۰ مهر ۱۳۹۴
محل شهادت: حلب سوریه
امین کریمی اصالتاً مراغهای و ساکن تهران، دانشجوی بسیجی در رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود که در حین انجام مأموریت مستشاری در حومه شهر حلب در سوریه به شهادت رسید. این شهید بزرگوار در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در روز پنجشنبه ۳۰ مهر در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی بهدست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم #شهادت نائل آمد و در امامزاده چیذر تهران آرام گرفت.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
✍نقش شهید در دفاع مقدس
☀️با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند.
☀️خواهرش در خصوص ورودش به لشگر ۲۷ محمدرسول الله میگوید: «بالا بودن روابط عمومی و خوش برخوردی و مسوولیت پذیریاش در جبهه های کردستان باعث شد، به واسطه حاج احمد متوسلیان،دوست صمیمیاش، اول وارد تیپ و سپس به فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله منصوب شود.» و اینگونه میشود که حاج محمد ابراهیم همتِ اصفهانی ما سر از فرماندهی یک لشگر تهرانی در جنگ ایران و عراق در میآورد.
☀️حاجی در عملیات سراسری فتح المبین، مسوولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت.
☀️او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه - خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشتند.
☀️در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت.
☀️با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص)را به عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
☀️در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
✍نقش شهید در دفاع مقدس
☀️با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند.
☀️خواهرش در خصوص ورودش به لشگر ۲۷ محمدرسول الله میگوید: «بالا بودن روابط عمومی و خوش برخوردی و مسوولیت پذیریاش در جبهه های کردستان باعث شد، به واسطه حاج احمد متوسلیان،دوست صمیمیاش، اول وارد تیپ و سپس به فرماندهی لشگر ۲۷ محمد رسول الله منصوب شود.» و اینگونه میشود که حاج محمد ابراهیم همتِ اصفهانی ما سر از فرماندهی یک لشگر تهرانی در جنگ ایران و عراق در میآورد.
☀️حاجی در عملیات سراسری فتح المبین، مسوولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت.
☀️او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه - خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشتند.
☀️در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهههای ایران بازگشت.
☀️با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۲۳ تیر ۶۱ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسولالله (ص)را به عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.
☀️در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسوولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژهای داشت.
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_ششم
حسنا:تو چی کار کردی؟!برا چی باهاش رفتی کافی شاپ؟!
_ینی چی؟!چرا نرم؟!
+چطور بهش اعتماد...
_حسنا؟!رایان پسرعممه.مثل چشمام بهش اعتماد دارم.بعدم مگه قرار بود چی بشه؟!حرفاشو زد حرفامو زدم و تمام.
اسما کمی چشماشو تنگ کرد و مشکوک پرسید:
+تموم؟!
اخمی کردم و گفتم:
_آره!
بعدم برا اینکه دست از سرم بردارن بلند شدم رفتم سمت اتاقمو گفتم:
_حالام پاشین برین خونتون.خستم...
🍃
برای خانم حمیدی همکارم دستی تکون دادم و از فروشگاه اومدم بیرون که سینه به سینه ی مردی شدم.
قدمی به عقب برداشتم و نگاش کردم...
با دیدنش پوف کلافه ای کشیدم و با اخم گفتم:
_دیگه چرا اینجایی؟!
سرخوش جواب داد:
+how moody girl!(چه دختر بداخلاقی!)
از لای دندونای قفل شدم با حرص گفتم:
_رایان...چرا اینجایی؟!
+عرضم به حضورت لیدی محترم بنده اومدم خرید مشکلیه؟
با حرص نگاش کردم ولی جوابی براش نداشتم ناچار نفسمو محکم بیرون دادمو از جلوش رفتم کنار تا از در خارج شم که پشت سرم اومد و صدام زد:
+الینا؟!چرا مثل یه غریبه رفتار میکنی؟!چرا هی فرار میکنی؟!بابا خیرسرمون باهم فامیلیما!
ایستادم.با اخم برگشتم طرفش و گفتم:
_واقعا؟!ما باهم فامیلیم؟!چطور یهو با هم فامیل شدیم؟!هشت ماه پیش جلو در خونه محیا اینا باهم هیچ نسبتی نداشتیم!هان؟!
برگشتم به راهم ادامه بدم که اومد جلوم ایستاد و گفت:
+ok...ok I got it.you're still mad bicause of eight month ago(باشه...باشه گرفتم.تو هنوز عصبانی هستی به خاطر هشت ماه پیش)
عصبی داد زدم:
_No...I'm mad bicause you are here and I dont want it.(نه...من عصبانیم چون تو اینجایی و من اینو نمیخوام)
انگشت اشارشو گذاشت نوک بینیشو گفت:
+هیییس چه خبرته دختر؟!خیلی خب نمیخوای من اینجا باشم،باشه دیگه نمیام اینجا میریم سراغ plan B(نقشه دوم)give me your addres(آدرستو بده)
پوزخندی زدم و گفتم:
_باشه...دادم...اصن آدرس چیه؟!تو جون بخواه کیه که بده؟!برو اونور ببینم یخ زدم...
بعد هم از کنارش رد شدم و رفتم.میدونستم به خاطر غرورشم که شده دنبالم راه نمیفته برا گرفتن آدرس.
آدرسو ندادم چون نمیخواستم به بودنش عادت کنم...
رایان نباید دوباره تو قلب من جا باز میکرد...نباید...
یک هفته از آخرین باری که رایان رو دیدم میگذشت...
برام سوال شده بود که چرا دیگه نمیاد جلو فروشگاه...
از طرفی ناراحت بودم از طرفی خوشحال...
ناراحت بودم چون فکر میکردم رایانی که دم از فامیل بودن میزنه به همین راحتی بیخیالم شد.بدون حتی کوچکترین اصراری برای گرفتن آدرس یا شماره تلفن!
اما از طرفی هم خوشحال بودم ناامید شده و دیگه نمیاد چون به خیال خودم اینجوری میتونستم فراموشش کنم!
روز آخر آذر ماه بود.اونروز تونستم آقای کمیلی یا همون ایلیا رو راضی کنم تا حقوق دوماهمو بهم بده.آخه باید اجاره عقب افتاده رو پرداخت میکردم.خیلی روز بدی رو گذرونده بودم.تمام طول کار فکرم درگیر رایان بود و اینکه چرا دیگه نمیاد.به خاطر فکر درگیرم دوتا جنس رو اشتباه برای مشتری حساب کردم و باعث شد آقای کمیلی بهم تذکر بده.آخر ساعت کاریم که برای یه مقدار پول بیشتر کم مونده بود جلو آقای کمیلی گریه کنم.با خستگی رسیدم خونه اما قبل از اینکه سوار آسانسور بشم تصمیم گرفتم اول برم هم اجاره رو پرداخت کنم هم به دوقلوها بگم بیان بالا...
شاید یکم حرف زدن و درددل کردن با دوقلوها میتونست حالمو بهتر کنه.
زنگ خونشونو زدم.بعد از چند دقیقه صدای امیرحسین رو از پشت در شنیدم که با خنده گفت:
+فک کنم خودشونن...
در رو که باز کرد معلوم بود از دیدن من جا خورده.چون لبخندش یواش یواش جمع شد و سلام کرد.
جوابشو دادم که با لبخند پرسید:
+با جیغولوا کار دارین؟!
از داخل خونه سرو صدا میومد.معلوم بود مهمون دارن.برای همین پشیمون شدم و همونطور که به سمت آسانسور میرفتم با لبخند گفتم:
_نه دیگه...هیچی...باشه یه وقت دیگه...خدافظ...
بعدهم سریع سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.
چادرمو در آوردم و به همراه کیفم همینطور پرت کردم رو مبل که زنگ در زده شد.
حدس زدم دوقلوها باشن برای همین بدون نگاه کردن در رو باز کردم و از دیدن فرد روبروم چشمام اندازه توپ شد!
با تعجب گفتم:
_Rayan?!what are you doing here?!
در حالی که دست راستشو تکیه داده بود به چارچوب در از رو شونه ی من سرکی به داخل کشید....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_پنجم
قطره اشکی که از چشم الینا چکید از دید رایان مخفی نموند.
دست برد برای تا دست الینا رو که روی میز بود رو برای تسکین فشار بده اما همین که دستشو به الینا نزدیک کرد الینا دستشو عقب کشید و رو پاش گذاشت.
رایان با حرص پووفی کشید و ادامه داد:
+آخرش کریستن و مادرت تصمیم گرفتن بدون اطلاع به پدرت دنبالت بگردن.منم که فکر میکردم تو هنوز خونه اون دوستت محیایی آدرس محیا رو بهشون دادم اما وقتی کریستن از اونجا برگشت بهم گفت که تو اونجا نبودی و محیا هم نمیدونه تو کجایی.کریستن چندبار بهت زنگ زد اما گوشی تو خاموش بود.بعد از اونم چندبار رفت پیش محیا و ازش خواهش کرد اگه چیزی میدونه بگه که هردفه محیا گفت نمیدونه.بعد از اون رفتن سراغ پلیس اما درست روزی که مادرت داشت عکس تورو میداد به کریستن تا بده به پلیس پدرت مچشونو میگیره و داد و بیداد راه میندازه و به خاطر غرورش میگه که اول تو باید بیای و به خاطر کاری که کردی اظهار پشیمونی و ندامت کنی.از اونموقع به بعد دیگه تا اونجایی که من میدونم و در جریانم کاری نکرد اما وضع دیگه مثل سابق نیس.مادرت کم حرف تر و گوشه گیرتر شده.کریستنی که تو عمرش چه تو کانادا چه اینجا به هیچ دختری روی خوش نشون نمیداد حالا دوست دختراش مثل لباس ماه به ماه عوض میشن.همه ناراحتن از نبودت...الینا جان...دیدی همه دلتنگن؟!حالا برمیگردی؟!
الینا با خطاب شدنش از طرف رایان سرشو بالا آورد.چشمای اشکیشو به رایان دوخت و با صدای لرزان و گرفته ای گفت:
_من از کاری که کردم اظهار پشیمونی و ندامت نمیکنم و تا عمر دارم این انتخاب رو بهترین انتخاب خودم میدونم پس نمیتونم برگردم.مالاکیان بزرگ بازم منو قبول نمیکنه. حداقل نه اینجوری.
گفت و در مقابل چشمای بهت زده ی رایان از کافی شاپ خارج شدم..
با گریه از کافی شاپ زدم بیرون.حرفایی که زده بودم عین حقیقت بود.من از کارم اظهار پشیمونی نمی کردم.هرچند پدرم منو طرد کنه.هرچند که کیلومترها از خانوادم دور باشم.من آرامش نماز،امنیت حجاب و صفای بهشتو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
اینطورم که معلومه بابام هنوز حاضر نیس منو اینجوری قبول کنه.پس منم نمیرم که دوباره خودمو خرد کنم...
🍃
هنوز پنج دقیقه نشده بود به خونه رسیده بودم که زنگ در رو زدن.از تو چشمی نگاه کردم و متوجه دوقلوها شدم.
در رو باز کردم که دوتاشون با اخم وارد شدن.
با اینکه حالم داغون بود اما سعی کردم خودمو لو ندم.لبخند زورکی زدم و سلام کردم که هردوشون با اخم جوابمو دادن.
متعجب پرسیدم:
_چیزی شده؟!
حسنا:میشه بفرمایید کجا بودین تا اینوقت روز؟!البته الان دیگه شبه!کجا بودی؟!
ابرویی بالا انداختم و با خنده و لودگی گفتم:
_آخ ببخشید مامان جونم یادم رفت بگم امروز اضاف کاری میگیرم!
حسنا:منو مسخره نکن الینا.درست بگو کجا بودی؟!
جدی شدم و متقابلا با اخم جوابشو دادم:
_ینی چی؟!خب میگم اضاف کاری بودم.مگه بار اولمه؟!
اسما پوزخند مشهودی زد و گفت:
+احیانا آشناتونم با شما همکارن؟!
وا رفتم!ینی امیرحسین گفته بود؟!به روی خودم نیاوردم و چیزی که بلند بود دیوار حاشا!
_از چی حرف میزنی؟!کدوم آشنا؟!
اسما با صدای بلندی گفت:
+الینا؟!
منم داد زدم:
_چیه؟!
حسنا:بس کن الینا.تو ظهر قرار بود با امیر حسین بیای خونه.با امیر که نیومدی...هیچ...از امیر میپرسم کو الینا میگه با آشناشون رفت.الینا آشناتون کیه؟!تو کجا بودی؟!با کی بودی الینا؟!
دیگه نمیشد چیزی رو انکار کرد.برا همین گفتم:
_ب...با...من...با رایان بودم.
هردوشون متعجب داد زدن:
+چی؟!
اسما چشماشو ریز کرد و گفت:
+تو...تو باکی بودی؟!شوخیه دیگه؟!داری سر کارمون میزاری؟!
با حرص گفتم:
_سر کاری چیه؟!مگه نمیگین امیرحسین هم بهتون گفته که من با آشنام رفتم؟!خب رایان بوده دیگه...اصن برین از داداشتون بپرسین اون در جریان همه چیز هست...
با حالت قهر رومو برگردوندم و خواستم برم تو اتاقم که حسنا بازومو گرفت:
+وایسا ببینم.ینی چی از داداشتون بپرسین.بیا همه چیزو برامون بگو.مگه ما باهم دوست نیستیم؟!بدتو که نمیخوایم...خب به ماهم بگو...
با حرفاش کمی نرمتر شده بودم برا همین با آرامش گفتم:
_خیل خب...ولم کن حداقل لباسامو عوض کنم بیام...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
سیدطالعباکوییseyyid_taleh _canem_ebelfez.mp3
زمان:
حجم:
4.6M
#سیدطالع_باکویی
🎼 جانم اباالفضل؛یل ام البنین...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱جانم ابالفضل...
...♡ نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
°• #شهید_امین_کریمی
°• #دعای_فرج