eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
358 دنبال‌کننده
31.9هزار عکس
13.6هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جان میدهد به مرده فقط "ها" ی اسم تو "هادی" نـگفتـه از دم عیـسی لَـبـالـبـم شاعر: محمد بختیاری ▪️شهادت امام هادی (ع) تسلیت باد▪️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حاج‌مهدی‌سلحشورnohenab-سلحشور-روح-عالم.mp3
زمان: حجم: 3.48M
🎼 روح عالم؛ اسم اعظم... دل به غم دادی؛ حضرت هادی... ...♡ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
«و بِکُم عَلَّمَنا الله» تو می‌خواندی و آه! آه! از آن شهر، که بی‌قبله، عبادت می‌کرد  -قاسم‌صرافان-🌿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
"درد را نسخه‌ی خال تو، شفا می‌بخشید عاشقان را پرِ شال تو، شفاعت می‌کرد" -قاسم‌صرافان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💭 تونیستی! تونیستی و من زندگی میکنم! تونیستی اما گویی هستی،پارادوکس تلخی ست که نباشی اما در ثانیه ثانیه زندگی ام وجود داشته باشی! تصویر دیده نشده از شهید ♥️ و 💚 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
••✾•• 🤣 😄 . 🌸راهیـــــان نـور یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ... ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟👞 میگیرن و واڪس میزنن ... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ وارد شدیم و دیدیم راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂 ما هم از قصد هے ڪشش می‌دادیم و از روے مزار بلند نمی‌شدیم ... یهو راوے اومد جلومون با صداے بلند و خنده گفت "آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂" یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم .. البتہ راویہ بہ شوخے می‌گفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج 🎊 هم ڪردن. .‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼ماه رجب ماه خصوصی هاست، ماه رمضان ماه عمومی هاست 🌺پویش ذکر 👈اَسْتَغْفِرُ اللهَ وَ اَسْاَلُهُ التَّوْبَهَ👉 به نیت آمرزش گناهان. ☘در صورت شرکت تعداد را به آیدی زیر اعلام نمایید. @dameshg110 💠مهلت قرائت👈تا پایان ماه رجب ❌حواسمون باشه؛ خیلی ها سال پیش ماه رجب رو زنده بودن ولی امسال.... ان شاءالله امسال توفیق داشته باشیم از تک تک لحظاتش استفاده کنیم. زرنگ باش و ثواب ذکرهات رو به شهیدت هدیه کن😊
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ یکساعت از اومدنش گذشته بود و تو این یکساعت بیش از هزار بار برای دلگرمی مادرش لبخند زده بود و قسم خورده بود که حالش خوبه... اونقدر حرف زده بود و از این یکسال گفته بود که زبونش به سقف دهنش میچسبید!... بعد از تمام حرفاش درست وقتی که خواست جرعه ای از شربت آلبالوی روبروش رو بنوشه تا از عطشش کم بشه در سالن با صدای تیکی باز شد... منتظر برگشت به پشت سرش نگاه کرد... با دیدن همان ابهت همیشگی قلب در سینش بی حرکت ایستاد... نینا با عجله به پیشواز همسرش رفت و بعد از سلام خواست مقدمه ای از حضور الینا بگه که الینا جلو اومد و با نگاهی به زیر افتاده گفت: _Hey dad...(سلام بابا...) چارلی بدون نیم نگاهی به الینا سری تکون داد و زیرلب گفت: +Hey...(سلام...) چیزی در وجود الینا شکست... شاید قلبش بود... اونقدر گوشه های قلب شکسته شدش تیز بود که اشک رو باز هم مهمون چشمای الینا کرد... این چندمین بار بود که پدرش جلوی رایان و کریستن غرورشو له میکرد؟!... رایان متوجه حال خراب الینا شد که گفت: +الینا شارژر تو ساک توعه میشه بیای بهم بدی؟! لبشو رو هم فشار داد و سرشو تند تند بالا پایین کرد... نینا که متوجه اوضاع شده بود تند گفت: +آره آره الینا برو عزیزم...برو تا منم میز شامو که چیدم صدات میزنم... نگاهی به پدر مغرورش انداخت که بی توجه به اون داشت از پله ها بالا میرفت... همین که به اتاق رسیدن و رایان در روبست الینا زار زد و با کلماتی نامعلوم و قاطی پاتی گله میکرد: _ینی چی...چرا...چرا...اینجوری میکنه...مگه...مگه...گناه من...اصن مگه...مگه دخترش نیستم..من سرراهیم؟!من...من... رایان که طاقت دیدن حال پریشون الینا رو نداشت جلو رفت تا الینا بغل کنه که این وسط دوتا سه تا از مشتای بی هوای الینا که تو هوا پخش بود رو سینش فرود اومد... همین که الینا به آغوش رایان رفت کمی رامتر و آروم تر شد و دیگه نه مشت میزد نه حرف میزد فقط گریه میکرد... اونقدر تو بغل رایان اشک ریخت تا صدای نینا بلند شد: +الینا...رایان...بیاین شام...الینا...عزیزم... رایان کمی سرشو عقب کشید و بلند گفت: +باشه باشه الآن میایم... الینا سرشو از رو سینه ی رایان برداشت.رایان موهای پخش شده تو صورتش رو برد پشت گوشش و گفت: +خوبی؟! الینا بی حرف سر تکون داد که رایان گفت: +بریم شام؟! بازهم جوابش تکون سر الینا بود... پیشونی الینا رو بوسید جایی نزدیک گوشش آروم زمزمه کرد: +غذای این شبارو از دست نده...از هفته دیگه شام و ناهار غذای دودی میخوریم...دودی اصل ها! الینا با لبخند کم جونی مشتی به بازوی رایان زد: _shut up...(خفه شو) بعد هم راه افتاد سمت در.رایان بلند خندید و در آخرین لحظه که الینا میخواست از اتاق خارج بشه پشت گوشش زمزمه کرد: +دیدی دوباره خندوندمت؟!... و الینا سرخ و سفید رفت سر میز شام... 🍃 یک هفته از برگشتش گذشته بود و تو این یک هفته تنها بازدید کنندگانش کریستن و رایان بودن و مادری که ثانیه ای از دخترش غافل نمیشد و پروانه وار دور سرش میچرخید... رفتار پدرش هیچ تغییری نکرده بود... بی توجه به الینا از سرکار میومد... بی توجه به الینا صبحانه و شام میخورد... بی توجه به الینا با نینا صحبت میکرد و کلا بی توجه به الینا به ادامه ی زندگیش میپرداخت... اصلا انگار نه انگار که دختر گمشدش پیدا شده و برگشته... البته فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر از این موضوع خوشحاله... چقدر حالا که فهمیده الینا حالش خوبه خیالش راحته و با آرامش بیشتری شب سر رو بالش میزاره... ولی خب چه کار میتونست بکنه وقتی همه چیز و همه کس رو فدای غرورش میکرد؟! 🍃 روزها با سرعت برق و باد گذشتند و رسیدن به دوشنبه... دوشنبه ای که هیچ شباهتی به روز قبل عروسی یک عروس عادی نداشت! نه تو خانواده مالاکیان نه تو خانواده پتروسیان کسی حرف از عروسی نمیزد... کسی شوق نداشت... کسی دست نمیزد... کسی قربان صدقه ی عروس نمیرفت... همه چیز زیادی عادی بود... برعکس در خانواده رادمهر همه شوق عروسی الینارو داشتن... همه از یک هفته قبل در رابطه با سه شنبه حرف میزدن و در پی جور کردن برنامه و رفتن به تهران بودن... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh