eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 . 🕊 🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ✨اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ✨اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ✨ بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم 🌹 وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ✨ وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا 🌹فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . _________________ 🌷شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
💠وداع فرزند و همسر شهید مدافع حرم علی اصغر شیردل در معراج شهدا ( نهم خرداد ۹۵) نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه با هم به داخل خانه رفتیم . ام احمد برایم آب قند درست کرده بود و به زور به خوردم داد. روهام نگران کنارم نشسته بود و دستش را دور شانه ام حلقه کرده بود و من سرم به شانه اش تکیه زده بودم ،هراز گاهی بوسه ای روی سرم می زد. زهرا کنار حمید آقا نشسته بود ،هم نگران من بود و هم از آمدن عمویش بسیار خوشحال بود. _شما اینجا چیکار میکنید؟چطوری ما رو پیدا کردید؟ روهام سوالی که در ذهن من رژه می رفت را از حمید آقا پرسید. حمید آقا نگاه کوتاهی سمت من انداخت. _کمیل که بهم گفت روژان خانم خواب کیان رو دیده و چون راهها بسته بوده شما نتونستید بیاریدشون .من بهش گفتم میام ایران و بعد با رایزنی که با دوستانم میکنم میتونیم از طریق امنی وارد عراق بشیم. روز بعد زنگ زد که روژان خانم بدون خبر به سمت مرز خسروی رفته تا بیاد ایران.کاری که برای یک خانم مثل ایشون بسیار کار خطرناکی بوده .خلاصه اینکه من به دوستانم در عراق خبر دادم .و صابر رو فرستادم مرز تا بیاد دنبالتون.خودم هم سریع به جای ایران به عراق اومدم. متاسفانه عراق اوضاع آشفته ای داره و همینطور که میبینید چندین روستا رو محاصره و غارت کردند.جلولاءهم که الان در محاصره است. خواست خدا بود که من امشب صابر رو پیدا کردم و با اون به اینجا اومدم و گرنه معلوم نبود چه بلایی سر ناموسمون میومد. نگاهم را بالا آوردم و به دستان مشت شده و رگ های برجسته دست حمیدآقا دوختم. شرمنده لب زدم _عذر میخوام باعث اذیتتون شدم ،ممنونم ازتون اگه شما امشب نبودید معلوم نبود.... بغض نشسته در گلویم مانع ادامه حرفم شد. _خواهش میکنم .حتی اگه منم نبودم با تعریف هایی که کیان از شما میکرد شک نداشتم خودتون میتونستید اون داعشی رو به درک واصل کنید. لحن شاد حمید آقا لبخندی روی لب بقیه کاشت زهرا با خنده گفت _مگه داداشم چی می گفت؟ _والا خان داداشتون زنگ میزد به من التماس میکرد واسش پناهندگی بگیرم.میگفت حمید، جات خالی، یه زن گرفتم یه پا کماندو !.چنان با دمپایی دقیق اندازه گیری میکنه که محال ممکنه دمپایی با فرق سرم اصابت نکنه. _به خدا شوخی کرده صدای پر از بهتم باعث شد صدای خنده حمیدآقا و روهام در خانه بپیچد. خجالت زده لب گزیدم و چیزی نگفتم. زهرا در حالی که لبخند به لبش بود جواب حمیدآقا رو داد _عمو این قدر جدی، شوخی میکنی که روژان باورش شد. دوباره صدای خنده حمید بلند شد. دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد _ببخشید ،روژان خانم عذر میخوام قول میدم بخاطر زهراجان دفعه بعد جدی،شوخی نکنم. صدای خنده همه بلند شد . حمیدآقا با حرف ها و شوخی هایش نگذاشت لحظه ای به اتفاقی که برایم افتاده بود کسی فکر کند و یا در موردش صحبت کند. صبح با صدای تیراندازی از خواب بیدارشدم. نگاه ترسیده ام را در داخل اتاق چرخاندم. کسی داخل اتاق نبود .روسری ام را پوشیدم و بعد از مرتب کردن لباسم و پوشیدن چادر عربی ام از اتاق خارج شدم. همه مشغول صبحانه خوردن بودند. ام احمد به کنار خودش اشاره کرد _تعال واجلس بجانبي حبيبي(بیا کنارم بشین عزیزم) _روژان جان خاله میگه بیا کنارم بشین. در جواب زهرا لبخندی زدم و کنار ام احمد نشستم ‌. استکان چای و خرما را کنارم گذاشت. _كُلي ، حبيبي ، أنتِ شاحبة ، لعنك الله لأنك أخافتك الليلة الماضية كلّي يا ابنتي زهرا نگاهم را که دید حرف خاله را برایم ترجمه کرد _خاله میگه بخور عزیزم رنگت پریده،خدا لعنتش کنه که دیشب ترسوندت.بخور دخترم. لبخندی به روی زهرا و ام احمد زدم _ممنونم خاله چشم میخورم آقا حمید دست از خوردن برداشت و روبه همه ما کرد _صبحونتون رو بخورید بعدش باید حرف مهمی رو بهتون بزنم همه بی حرف مشغول شدند.من هم دل تو دلم نبود تا بدانم آن حرف مهم حمیدآقا چیست،امید داشتم که مربوط به رفتن به کربلا باشد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 همه دور هم نشستیم .حمیدآقا اخمی روی پیشانی نشانده بود که نشان میداد حرف بسیار مهم و جدی دارد و شوخی در کار نیست _همونطور که میبینید روستا محاصره شده ،متاسفانه نه میتونیم از روستا خارج بشیم و نه نیروها میتونند وارد روستا بشن . اینجور که پیداست به زودی مشکل مواد غذایی پیدا میکنیم. ازتون میخوام بیشتر صرفه جویی کنید.هنوز آب قطع نشده آب بردارید. به هیچ وجه ،تاکید میکنم به هیچ وجه حق بیرون رفتن ندارید. مخصوصا روژان خانم و زهرا. نگاهی به جمع کرد _امروز بهتون تیراندازی کردن رو یاد میدم تا اتفاق دیشب تکرار نشه.تا حالا تیراندازی کردید؟ شرایط سختی بود و حرف های حمید آقا بیشتر هراس به دلم انداخت.زهرا و روهام را من به اینجا کشانده بودم و حالا بسیار پشیمان بودم. _من بلدم با صدای زهرا به او نگاه کردم. حمیدآقا با تحسین نگاهش کرد _خیلی خوبه . نفردوم روهام بود که جواب مثبت داد _منم تیراندازی بلدم . صابر و حمیدآقا به من نگاهی انداختند و منتظر جواب من بودند.خجالت زده گفتم _من تا حالا اسلحه ندیدم و یاد ندارم! حمیدآقا برخواست _مهم نیست ،پاشید بیاین تو حیاط بهتون یاد میدم. به زهرا و روهام هم اشاره کرد _شما هم بیاین تمرین کنید ببینم در چه حدی هستید. همگی برخواستیم و به حیاط رفتیم. یک ساعتی در حیاط،حمیدآقا به من آموزش داد .بار اول که تیراندازی کردم ، با اولین شلیک خودم هم فریاد کشیدم و باعث خنده بقیه شدم البته تنها کسی که نمیخندید و جدی بود ،حمیدآقا بود.به نظر او بار اول همه این ها طبیعی بود. باردوم اسلحه از بدنم فاصله داشت و با شلیک خودم هم نقش بر زمین شدم،باز هم صدای خنده زهرا و روهام بلند شد . بار سوم که نشانه گیری کردم .حمیدآقا با تهدید به زهرا و روهام نگاه کرد _وای به حالتون اگر اشتباهی کنند و شما دونفر بخندید. زهرا و روهام هم زیپ دهان خود را بستند و دیگر چیزی نگفتند. بعد از یک ساعت تمرین مداوم یکی از تیرهایم به سیبل نشانه گیری که حمیدآقا درست کرده بود،برخورد کرد. از خوشحالی روی پای خودم بند نبودم و با خوشی بلند دادم زدم وای خدا تونستم ،بالاخره تونستم. با دیدن لبخند روی لب حمید آقا و چشمان به زمین دوخته شده اش ،فهمیدم زیادی بچه بازی درآورده ام و موقعیت خودمان را فراموش کرده ام. لب گزیدم و به سمت زهرا رفتم. حمیدآقا اعلام کرد _برای امروز کافیه برید استراحت کنید‌من و صابر میریم تو شهر و گشتی میزنیم. آنها که رفتند ماهم وارد خانه شدیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
『الان یہ سال و نیمھ ڪہ حࢪم نیومدم😭 ولی فقط تو این یہ سال تورو صدا زدم:)💔 』 🥀
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
|حضرت‌فاطمه‌سلام‌الله‌علیها: مهدےقله‌های‌ ضلالت رافتح میکندو...| نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم . حضور شهید رسول خلیلی چند روز قبل از آخرین اعزامش در شهریور ماه سال ۹۲ در مراسم عروسی شهید روح الله قربانی... . شهدا دست گیرند... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در جزیره مجنون 🔹️گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
"آدم انتخاب کنید" یک روز وقتی که مدرّس از مجلس به خانه بازگشت، عدّه‌ای از مردم به منزل مدرّس ریخته با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟ خلاف مصلحت است. مدرّس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آن‌ها بپرسند که ناهار چه می‌خورید، جواب چه می‌دهند؟ همه گفتند: جو! مدرّس گفت: آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب کنید. برگرفته از كتاب "حاضر جوابيهای شهيد مدرس" 👈به نظر شما وقتش نیست آدم انتخاب کنیم...!
خواستم بگویم چقدر اینروزها جایت خالیست تا ذلت صهیونیستها و پیروزی مقاومت را ببینی.... ولی یادم آمد که همه این پیروزی‌ها از جوشش خون شما شهداست.... بخند که خنده‌ی گل زیباست.... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اِنّه من سلیمان و انّه بسم الله الرحمن الرحیم... باز هم میدان داری مرد میدان... خداقوت حاج قاسم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
...♡
"مَا لِی کُلَّمَا قُلْتُ قَدْ صَلَحَتْ سَرِیرَتِی وَ قَرُبَ مِنْ مَجَالِسِ التَّوَّابِینَ مَجْلِسِی عَرَضَتْ لِی بَلِیَّهٌ أَزَالَتْ قَدَمِی وَ حَالَتْ بَیْنِی وَ بَیْنَ خِدْمَتِکَ‏" ‏ چه شد که هر چه با خود عهدکرده و گفتم که ازاین‌پس‌نیکو‌خواهم شد و به مجامع اهل توبه ومقام توابین‌ نزدیک‌ خواهم شد . حادثه‏‌اى پیش آمدکه به عهد ثابت قدم نماندم و آن حادثه میان من و خدمتت حایل گردید... بعضي سؤوال ها هم باعث میشوند، عصر جمعه بنشيني و فيلم زندگيت را تماشا كني!! هي با حسرت بزني عقب، هي با اشک بزني جلو...، كه چه شد؟! -مریم‌داعی-🌱! ...♡
جواد مقدم - رادیو عقیق(1).mp3
3.09M
" سبو بشکسته‌ام پس کی میآیی؟! ...‌‌♡ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روهام مرا به آغوش کشید. دلم میخواهد برایش بگویم چه زجری کشیدم با دیدت خوابم _سر کیانم رو بریده بودند ،ای خد.....ا.ح...حنا .....حنا درست کرده بودم ،سرش رو حنا زدم،می خواستم ریشاش رو حنا بزنم نذاشت ،گف.....گفت با خونش ر....رنگی میشه. صدای گریه ام دوباره اوج گرفت. زهرا هم پا به پای من اشک می ریخت. حمیدآقا روبه رویم ایستاد _روژان خانم مگه نشنیدی میگن دیدن خون تو خواب ،خواب رو باطل میکنه.اون کابوس بخاطر دیدن پیکر مرد همسایه بوده ، پس لطفا خودتون رو کنترل کنید .شما باید قوی تر از این حرفها باشید.کیان زنده است .خودم بهتون قول میدم .کیان رو زنده برگردونم ،لطفا سریع خودتون رو جمع و جور کنید ‌.ما باید به مردم کمک کنیم. روهام جان میگفت که دوره کمک های اولیه رو گذروندید،درسته؟ با حرف های حمیدآقا دست از گریه کشیدم. اشکهایم را پاک کردم _بله بلدم _خیلی عالیه،پس لطفا از فردا به کمک دکتر درمونگاه شهر برید.پرستار زیادی نداریم و تعداد زخمی ها زیاده.ممنون میشم شما و زهرا کمکشون کنید .ففط لطفا شما به هیچ وجه ایرانی صحبت نکنید.به جای شما زهرا صحبت میکنه. جو خانه آرام شده بود.آخر شب بود که حمیدآقا به اتفاق صابر از خانه رفتند و به یاری دوستانشان شتافتند صبح زود حمیدآقا به دنبال من و زهرا آمد و ما را به درمانگاه رساند. بیرون درمانگاه پتو انداخته بودند و بعضی از زخمی ها را روی آن نشانده بودند. صدای گریه و زاری زنان و مادران قلبم را به درد می آورد. حمیدآقا نزد دکتر رفت تا با او صحبت کند. من و زهرا هم به مردمی که درمانده شده بودند نگاه میکردیم. چنددقیقه بعد حمیدآقا برگشت. _من با دکتر صحبت کردم از همین امروز دست به کار بشید و به مجروح ها کمک کنید .من فعلا میرم. _بله چشم.ممنون حمیدآقا با هردوی ما خداحافظی کرد و ماهم کارمان را از همان لحظه با راهنمایی دکتر شروع کردیم. تا شب در همان درمانگاه مشغول شدیم. آنقدر مجروح ،شهید دیده بودم که غم نبود کیان برایم کم رنگ شده بود. آنقدر مادرانی را دیده بودم که فرزند نوزادش را بخاطر نبود آب و شیر از دست داده بود،که احساس میکردم غم من در برابر غم مادر فرزندمرده،بسیار ناچیز است. همان شب در بستر شروع کردم با خدا درد و دل کردن. _خدایا شرمنده و روسیاهم که بخاطر نبود کیانم ،بارها به درگاهت زجه زدم و التماس کردم و به این فکر نکردم که وجود کیان برای نجات کودکان و ناموس مسلمانان لازم است. خدایا خطا کردم که او را فقط برای خودم میخواستم. خدایا بازهم راضی ام به رضای خودت! اگر کیانم شهید شده فدای سر حضرت زینب(س) . اگه دوست داشتی جسمش رو بهم برگردون وگرنه هم که هیچ !خدایا لطفا مواظب عشقم باش هرجا که هست.راضیم به رضای تو به پهنای صورت اشک ریخته بودم. اشک هایم را پاک کردم و زیر لب آیت الکرسی را زمزمه کردم. کم کم خواب در چشمانم لانه کرد و به خواب افتادم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته دیگر گذشت حالا دیگر شهر بوی مرگ میداد. همانطور که حمیدآقا گفته بود از دوروز بعد آب و برق قطع شده بود.غذا به اندازه کافی نبود. اغلب مردان روستا برای دفاع رفته بودند،زنان مانده بودند و بچه های کوچک . نمیدانستم باید نگران کیانم باشم یا نگران زهرا و روهامی که به دنبال خود کشانده بودم. همین که نماز ظهر را تمام کردم متوجه شیون و زجه های چند زن شدم . هراسان از خانه به بیرون دویدم . صدای شیون از خانه کناری می آمد ‌ در حیاط باز بود. بدون اراده به سمت در قدم برداشتم . چشمم به خون های ریخته شده روی زمین افتاد. خون ها را که دنبال کردم اول از همه پاهای مردی را مقابلم دیدم که روی زمین افتاده، بالاتر که رفتم پیراهن عربی غرق خونش را دیدم،بالاتر را نگاه کردم، گردن بود و دیگر هیچ! نگاه ترسیده ام را که به اطراف چرخاندم نگاهم به سر بریده شده در آغوش زن همسایه، افتاد. سرم به دوران افتاد. مگر چندبار تن بی سر دیده بودم! مگر چندبار زنی را دیده بودم که سر مردش را به آغوش بکشد و زجه بزند. دستم را به سمت سرم بردم که ناگهان دنیا دربرابر دیدگانم تیره و تار شد. ظرفی پر از حنا به دست گرفته بودم و به سمت اتاق خوابم می رفتم. کیان جلو آینه نشسته بود،از آینه نگاهم کردو لبخند زد. _خانوم جان شما رفتی حنا بسازی یا حنا رو آب کنی؟ سرخوشانه خندیدم _هردو سرورم.شما لطفا بر تخت پادشاهی جلوس بفرمایید،من سر مبارک رو حنا میکنم. عاشقانه نگاهم کرد و خندید _خدا شاهده من خودم غلام حلقه به گوشم ،پادشاهی برازنده شماست،شما امر کن، من اطاعت! نزدیکش شدم _یعنی هرچی بگم گوش میدی؟ _اره بابا ،شک نکن ابرویی برایش بالا انداختم _پس بی خیال این سفر شو .من طاقت دوریت رو ندارم.نرو باشه؟ موهایم را با دستش بهم ریخت. _حالا من گفتم شما امر کن ولی قرارنبود نردبون رو از زیر پام بکشی بیرون که خانوم جان.من در حد کارهای ساده غلامتم . اخمی تصنعی به پیشانی نشاندم. _دیدی شما پادشاهی و من غلام زرخریدتون.بشین تا موهات رو حنا کنم. قیافه ترسیده ای به خودش گرفت _نکنه می خوای موهام رو بکنی از الان بگم یک تار مو ازم کم بشه باید جواب مادر بچه مردم رو بدی گفته باشم. با تعجب گفتم _چه ربطی به مادر بچه مردم داره با دو انگشت دماغم را کشید _نا سلامتی من بچه مردم هستما! زدم زیر خنده. _چشم بچه مردم بشین حنا خشک شد. کیان بوسه ای روی گونه ام کاشت و روی صندلی نشست. حنا را برداشتم و به موهایش کشیدم . از آینه چشم دوخته بود به من و لبخند میزد. حنای باقی مانده را نشانش دادم _ریشاتو هم حنا کنم ؟ثواب داره ها چشمکی زد. _اونا با خون خودم رنگ میشن ،غمت نباشه! دو طرف سرش را گرفتم تا کلاه یک بار مصرف سرش کنم تا دستم را از روی سرش برداشتم ،سرش با همان چشمان باز و لبخندی که بر لب داشت ،از روی شانه اش غلطید و روی زمین مقابل پایم افتاد. چشمم به چشمان بازش بود.با تمام وجود صدایش زدم کیا.......ن با تکان های دستی سریع نشستم.عرق سردی روی تیره پشتم نشسته بود.نفسم بالا نمی آمد. نگاه آخر و سر بریده کیان از مقابل چشمانم کنار نمیرفت.با یاد سر بریده اش بلند مثل کسانی که عزیز ازدست داده اند زجه زدم و بی تابی کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...