#روایت_عشق^'💜'
کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
•صلےاللّٰہ علیک یآ صاحبالزمان•♥️
بهش گفتم:
چرا الان به امامزمان سلام دادی ؟!
گفت: شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند☁️🍃
#شهیدابومھدیالمھـندس'🌸
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_دوم
کیان به سمت نجلا رفت و او را به آغوش کشید
_چطوری دخمل بابا،میبینی مامانی چقدر خوش خنده است .من که میمیرم برای خنده هاش!
با لبخند به سمتش رفتم.
_موافقی یک عکس سه نفره باهم بگیریم؟
_معلومه که دلم میخواد.آخه کدوم دیوونه ای بدش میاد از اینکه با دوتا خانم خوشگل و ناز عکس بگیره؟
_خودشیرین کی بودی عشقم؟
هردو خندیدیم و چند عکس باهم گرفتیم.
کیان با رفتارهایش مرا از فکر فائزه و اتفاق فردا دور کرد.
برای اولین بار شب را پیش ما ماند تا فردا همراه من، به پیشواز فائزه خانم برویم.کیان پیشم ماند تا شب با فکرهای عجیب و غریب خودم را آزار ندهم!
چقدر خوب بود که کنارم بود.
فائزه با کیان احوالپرسی کرد و سپس با تعجب به نجلاء چشم دوخت
_چقدر نازه،بچه کیه؟
_دختر من و آقامون
زهرا خندید
_جدی پرسیدما
دست تپل نجلاء را بوسیدم
_پدر و مادرش شهیدشدند.قراره ما به فرزندخوندگی بگیریمشون.
فائزه احساساتی من،چشمانش پراز اشک شد
_عزیزم ،چقدر سخته که تو این سن یتیم شده
کم مانده بود من هم بزنم زیر گریه و بگویم که کودک چهل روزه تو هم یتیم شده.
بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم.
_ماشین منتظرمونه تا بریم حرم بفرمایید.
من و کیان سوار ماشین یکی از دوستان کیان شدیم .فائزه و پدر و مادرش هم سوار ماشین دیگری شدند و همگی به سمت حرم به راه افتادیم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_یکم
روز بعد کیان روهام و زهرا را راهی ایران کرد.
چندباری اصرارکرد بخاطر ناامنی عراق با آنها به ایران برگردم ولی زیر بار نرفتم من باید با او به ایران بر میگشتم
همان روز حمید آقا و صابر هم پیدایشان شد.خداروشکر حمیدآقا حالش خوب بود فقط دستش تیر خورده بود که چیز مهمی نبود، دکتر زخمش را بخیه زده بود.
من دو روز با کیان و دوستانش در همان خانه ماندم روز سوم کیان در هتلی نزدیک حرم برای من و نجلاء اتاق گرفت.خودش نمیتوانست زیاد به ما سر بزند ،شبها یک ساعتی می آمد باهم شام میخوردیم و او می رفت.
یک هفته به همین منوال گذشت.
یک شب با حالی آشفته آمد.
در را که به رویش باز کردم، با دیدن حال و روزش ،ترسیدم
_چی شده ؟
_علیک سلام عزیزم
_ببخشید سلام،خوبی کیانم؟
دستش را دور کمرم گره کرد
_حالا که تو کنارمی خوبم.
_بیا بشین ببینم.
کیان روی مبل نشست ،با عجله از یخچال آبمیوه را برداشتم .
لیوان را به سمتش گرفتم
_بخور یکم حالت سرجاش بیاد.
لیوان را گرفت و سرکشید
_ممنونم عزیزدلم
_نوش جان بگو چیشده؟مردم از نگرانی!
لبخندی به رویم زد
_نگران نباش عزیزم.راستش فائزه خانم داره میاد کربلا!
با تعجب گفتم :
_فائزه اون که ماهه آخر بارداری...
تازه به یادم آمد که وقتی کیان در ماموریت بود ،فرزندش به دنیا آمده بود و من حالم مساعد نبود تا به دیدنش بروم.
_الان یادم اومد بچه اشون یک ماهی میشه به دنیا اومده .حالا چرا میخواد تو این اوضاع بیاد کربلا.چطوری علی آقا قبول کرده ؟
کیان برخواست و به سمت پنجره رفت.پرده را کنار زد و به حرم چشم دوخت.
_حاج علی دوهفته پیش رفته بود سوریه،فردا قراره....
شانه هایش که لرزید با ترس به سمتش رفتم.
_چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده؟
با بغض گفت:
_فردا جنازه اش رو میارن کربلا،وصیت کرده همسرش خبر شهادتش رو تو کربلا بشنوه!
_ای وا....ی
روی زمین نشستم و گریه کردم.
بیچاره فائزه،چقدر برای آینده کودکش کنار علی آرزوها داشت.
کیان کنارم نشست و دستم را گرفت.
_میخوام که تو بیای و به استقبال فائزه خانم بریم.تو کنارش باش و آرومش کن .البته مادر فائزه خانم که همراهش میاد خبر داره ولی خب تو باشی خیلی بهتره!
با گریه نالیدم.
_چطوری بگم مردی که عاشقش شدی پرکشیده،چطوری بگم کیان؟چطوری بگم بجه تازه به دنیا اومدت بعد یک ماه یتیم شده.چی بگم که داغ دلش کم بشه؟
سر روی شانه کیان گذاشتم و زار زدم.کیان سرم را نوازش کرد.
_همه ما آدم ها رسالتی داریم که باید به انتها برسونیم .شاید وظیفه امثال ما اینه که از بندگان خدا محافظت کنیم و جونمون رو فدای حفظ دین اسلام و تشیع کنیم.واسه اونایی که عاشق اهل بیت هستند مردن دردناکه ،جسممون تبدیل به مرداربشه دردناکه! ما آرزو داریم مثل اربابمون جونمون رو فدای دین کنیم و به شهادت برسیم.برای هدف مقدس کشته شدن کجا و مردار بودن کجا! امثال علی برای مردار بودن حیف بودند، چه خوب که پایان ماموریتشون به شهادت ختم شد.روژان من هم از اون روزی که تبدیل به یک مردار بشم میترسم.اگر قرار فردا بمیرم، ترجیحم اینه همین امشب شهادت نصیبم بشه.
با گریه گفتم:
_رسالت تو چیه کیان؟تنها گذاشتن من!
بوسه ای روی سرم گذاشت.
_به وقتش میفهمی رسالت من چی بوده !میخوای بدونی رسالت تو چیه؟
با چشمانی بارانی نگاهش کردم،اشک هایم را پاک کرد و روی چشمانم مهر زد.
_رسالت تو اینه که امثال نجلا رو به سمت مذهبی شیعه ،به سمت امام زمان عج دعوت کنی.یادت که نرفته قراربود به جای من سه شنبه های مهدوی رو برگزار کنی و به شبهات دانشجوها جواب بدی.رسالت آدمها مشخصه فقط باید دنبالش بگردند.
با یادآوری کلاس های مهدویت لبخندی زدم.
_هیچ کس نمیتونه جای استاد خوش تیپ و خوشگل و خوش خنده دانشگاه رو بگیره.استاد بره دخترا برای کی خودشون رو بکشند؟
خندید
_فعلا که من برای یکی از اون دخترا جونمم میدم .یه دختر تخس و شیطون که سعی داشت منو زمین بزنه ولی به خواست خدا خودش به زمین خورد و بعد از ضربه مغزی عاشق استادش شد.در ضمن میخوام بهت نشون بدم خوش خنده کیه خانم خانما!
به سمتم حمله کرد و آنقدر قلقلکم داد که از خنده دلدرد گرفته بودم.
_نکن کیان الان خودمو خیس میکنم.وا..ی خدا.
با خنده گفت:
_پاشوبی جنبه جان، نی نی کوچولو سرویس بهداشتی اون طرفه.
با خنده از زیر دستش فرار کردم.
دختر شیرینکم هم با خنده های ما میخندید و برای اینکه کیان بغلش کند دست و پا میزد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ
به توصیهـ #رهبر عزیزمون،جهت رفع بیماری #کرونا ... ان شالله🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
در قیامت قیمتیتر چیست ، غیر از یاحسین
قیمت یک یاحسین آنجا قیامت میکند ..
#شبجمعهسهوایتنکنممیمیرم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنام_شما
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
استقامت کنید
راه خدا امیدبخش است
اما هموار نیست
در این راه ثابت قدم باشید.....
#امامخامنهای
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
خاطره ای از عقد شهید #محسن_حججی 💞
همه به عشق بین من و آقامحسن غبطه میخوردند
یادم هست سر سفره عقد که نشسته بودیم، به من گفت: «الان فقط من و تو، توی این آینه مشخص هستیم، از تو میخواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.» من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش کنم.
محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند. چون عشق اصلیاش خدایی بود. همه میدانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم. اما او همیشه میگفت «زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علی شک نکن ولی وقتی که پای حضرت زینب (س) بیاید وسط، زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.»
#راوی_همسر_شهید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
سوال منطقهای و پاسخ بینالمللی
هر وقت کسی از سردار سلیمانی در مورد سوریه یا لبنان سوال میکرد، ایشان پاسخ خود را از تحلیل بینالملل شروع میکرد و به منطقه تعمیم میداد و میگفت حالا در نگاه بینالملل و منطقهای جایگاه سوریه یا لبنان کجاست؟
راوی: حسین امیرعبداللهیان
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh