eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
11هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🎙🖇 ___________________ نام: محسن‌حیدری محل‌تولد: خمینی‌شهر تاریخ‌تولد: ۱۳۶۳ تاریخ‌شهادت: ۱۳۹۲/۰۵/۲۸ محل‌شهادت: سوریه وضعیت‌تاهل: متاهل‌با‌یک‌فرزند آدرس‌مزار: گلزارشهرای‌خمینی‌شهر خصوصيات‌اخلاقی‌شهید:👇🏻☺️ او مربی و حافظ و قاری قرآن بود، وتا بود یار مخلص، خوش خلق و مهربان دوستان و دغدغه مند انقلاب و بسیج بود.  از اصفهان تامرقد امام خمینی(ره) را با پای پیاده سفر می کرد؛ ایام نوروزِچندسالِ گذشته را هم، خادم راهیان نور در مناطق عملیاتی جنوب بود. او که حقیقتا یک مجاهد فرهنگی و اهل جهاد اکبر بود اینبار لباس رزم بر تن کرد و رفت مدافع حرم شد، جانباز شد، شهید شد، شاهد و زنده شد شهادت:🌱👇 وقتی خبر شهادتش رسید باورش سخت بود. دو روز بعد پیکرش روی دستان سیل جمعیت مردم مسیری طولانی را طی کرد و در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت. روحمان با یادش شاد! شهیدمحسن‌حیدری🌱 📿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
دیگر کوله‌ بار سفر را بسته‌ام دنیا دیگر دل بستن مرا به خود نخواهی دید و حسرت اسارتم در دلت خواهد ماند و قفس پریشان تنم را با سلاح «شهادت» در هم خواهم شکست نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
۱۲ خرداد ... یادی از « سید آزادگان » حجة‌الاسلام سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد آزاده‌ای که الگوی اخلاق و مقاومت شد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بخند که دنیا محل گذر است ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌷🌷: 🌷🌷: *💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید...* *کرامتی از شهید سید مرتضی دادگر*⬇️⬇️⬇️⬇️ *خوندی و دلت شکست اشک ازچشمات سرازیر شد التماس دعا...😢💔* *🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد ....* *🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷* *🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.....* *🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم....* *🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم....* *🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه....* *🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم....* *🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم....* *🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد...* *🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷* *فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من....* *🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم...*.. *🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند....* *🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم....* *🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم....* *🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »* *🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده.*.. *🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم :* *🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...* *گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟* *🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد....* *🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟* *🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات....* *کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟* *🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم....* *🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری..*. *وسط بازار ازحال رفتم...* *🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹*
<‌‌📸> وقتےبࢪاےِدنیاے‌بقیھ ازدنیاٺ‌گذشتے . . میشےدنیاےِیه‌دنیاآدم! همون‌قضیه‌‌ےِعزٺ‌بعدِ‌ ♥️🕊 شهیدعباس‌اسیمه🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
☺️❤️ ___________ ڪتاب شهدا را بسیار دوست داشت با آنها بخصوص شهید همت ارتباط زیادی برقرار می ڪرد . یڪ روز قبل از رفتن به سوریه گفت : مادر ، من از هر ڪدام از شهیدان چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این ڪتاب ها را مطالعه ڪنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را جلو ببرند …🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
📚🌙 ________ تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۴/۱۰ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ محل شهادت: خان طومان وضعیت تأهل: مجرد تعداد فرزندان: تحصیلات: کارشناسی مدیریت بازرگانی زندگینامه: عباس در سال ۱۳۶۸ به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک دیپلم در بخش هوا و فضای سپاه مشغول خدمت شد ایشان فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد قزوین بودند. خیلی به هیئت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود. آسمیه در جوانی به استخدام سپاه پاسداران درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد. در دی ماه سال ۱۳۹۴ داوطلبانه برای حراست از حرم آل الله به سوریه رفت و در روز بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۹۴ در سن ۲۶ سالگی در حلب جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر پاکش هنوز به خاک وطن باز نگشته است. شهید عباس آسمیه🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💢رئیسی حقوق خودش را نصف کرد. 🔻‏دختر آیت الله سید ابراهیم رئیسی: "پدرم پس از حضور در قوه قضائیه حقوق خودش را نصف کرد." 💯کافی بود این حرکت توسط یکی از مقامات بلند پایه اروپایی یا امریکا انجام می‌شد؛تا تبدیل به تیتر یک خبرگزاری های داخلی و خارجی فارسی زبان شود😏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حاج قاسم سلیمانی: این مدرسه شکل گرفت، ملّت ایران آمد توی این مدرسه، مدرسه ای که معلّمش امام بود؛ استاد سر این کلاس امام بود. اون چیزی که تزریق شد، در این مدرسه، در سطوح گوناگون ولو امام نبود. امّا غیر مستقیم تزریق شد. شخصیّت امام ذره ذره در همه‌ی سطوح جنگ رسوخ پیدا کرد. لذا تربیّت، یک تربیّت نابی شد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ حاج قاسم سلیمانی: انسانهای با معنویتی سکاندار جنگ بودند، یک مبلّغ دین بودند، قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشند، تذکر نظامی بدهند ، آن چیزی که مراقبت می‌کردند بود.نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خاطرات و مخاطرات
دلتنگ توأم و قطره قطره ی اشکم دانه دانه ی پرنده هایی ست که از قفس دلم رها می شوند چیزی در درونم فرو می ریزد خالی می شوم شور می گیرم مست می شوم عشق می نوشم و در نزدیک ترین دورِ دنیا همین جا در حصار بی قراری های هر روزم تو را نفس می کشم خیلی خیلی دلتنگتم 😭 💕💕 🕊 پنجشنبه های دلتنگی 💕💕 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت-عاشورا-با-صدای-شهید-محمد-رضا-تورجی-زاده-_-صاحب-نیوز.mp3
3.59M
🌸🍃زیارت عـاشورا بسـیار محزون و دلـنشـیـن 🌿با نوای در جبهہ بین رزمندگان. (التماس دعا)🌷
🌸🍃محمد رضا به همه ائمه علاقه وافری داشت ولی علاقه اش به نوع دیگری بود و آن را بیشتر نشان می‌داد. مخصوصا اگر مشکلی در خانواده پیش می‌آمد، همیشه توصیه می‌کرد به (س)🌺 متوسل شوید تا ببینید چطور گره زندگی‌تان باز می‌شود. 🌸🍃همرزمانش می‌گفتند هر وقت در جبهه هم مشکلی پیش می‌آمد و ناتوانی رزمندگان زیاد می‌شد و در شرایط طاقت فرسایی قرار می‌گرفتند، محمدرضا به (س) متوسل می‌شد و شروع به روضه خوانی می‌کرد و خیلی زود حاجـــــت می‌گرفت به نقل از برادر شهید تورجی زاده. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد. به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم . سرم درد می کرد. یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم. چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم _کی....ان آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند. چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم. اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود‌.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود. چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود. اشکانم دوباره جاری شدند. قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم! _بیدار شدید؟ به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم. _میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟ حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد _فردا ، چشم! با چشمانی اشکی نالیدم _تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم‌ التماستون میکنم. حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد. _باشه .هماهنگ میکنم. با قدم های آهسته از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد با پرستار برگشت. پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد. حمیدآقا چادرم را به دستم داد _بفرمایید چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم. نجلاء را بغل کرد. هردو از بیمارستان خارج شدیم. یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود. سرش را به زیر انداخت _سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون به آهستگی جواب دادم _سلام. حمید آقا در عقب را برایم باز کرد _بفرمایبد بشینید عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم. چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند. وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند. چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت. با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت. پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد. هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید _سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟ مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد _وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما با دستانی لرزان پاکت را گرفتم. _من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد. حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم. _قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم! برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم. من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من. پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم . سرم را روی سینه اش گذاشتم _صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم. صورت خندانش را نوازش کردم _باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت. کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه. سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم. نامه را باز کردم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چیزی نگذشت که چهره خندان کیان را دیدم.نفسی از آسودگی کشیدم و چشم به قامت بلندو بالایش دوختم . به ما نزدیک شد _سلام بر زندگیم . _سلام عزیزدلم خوبی؟مردم و زنده شدم تا برگشتی _دورت بگردم من مگه نگفته بودم نگران نباش برمی گردم. نجلاء برای اینکه به آغوش کیان برود خودش را خم کرده بود. کیان بالبخند اورا به آغوش کشید و چندبار دورخوش چرخاندش و صدای قهقهه کیان و نجلا بلند شد .با عشق به این صحنه چشم دوخته بودم و حض میکردم. سریع از موقعیت استفاده کردم و گوشی ام را برداشتم. کیان نجلا را بالای سرش برده بود و نجلاء میخندید .سریع عکس گرفتم _آقاهه یکم هم مارو تحویل بگیر خندید و نجلاء را بغل کرد _شما که تاج سری عزیزم .من فدای جفتتون بشم. _خدانکنه. به همدیگر نگاه میکردیم که صدایی گفت _غرق نشید به سمت صدا برگشتیم حمیدآقا با لبخند نگاهمان میکرد. کیان خندید _نترس خیلی وقته شنا کردن بلدیم صدای خنده جفتشان بلند شد .نجلاء با ذوق به آن دو نگاه میکرد. کیان ضربه ای روی شانه حمیدآقا زد _میگم حمید وقتشه که بریم ایران و برات آستین بالا بزنیم.دیگه داری پیر میشی. حمیدآقا دستی بین موهایش کشید _میگم روژان خانم شما خواهر ندارید من بیام باجناق این عتیقه بشم؟ به خنده افتادم _نه متاسفانه کیان خندید _عزیزم باید بگی خوشبختانه آخه تو که نمیدونی این چه اعجوبه ایه!بزار برگردیم یک مدت بشناسیش میبینی چه دلقکیه.خدابهم رحم کرد با جناق دار نمیشم حمید آقا با دست ضربه به شکم کیان زد. کیان براثر ضربه خن شد و زد زیر خنده _مگه دروغ میگم میخوای چندتا از شیطنتات رو بگم تا خانومم دستش بیاد با کی طرفه حمیدآقا خندید و نمایشی لبش را گزید _عیبه فرزندم خوددار باش حالا لازم نیست پته منو بریزی رو آب! کیان خندید _پس دهن منو باز نکن حمیدآقا خندید _ای به چشم. کیان میخواست جواب حمیدآقا را بدهد که نگاهش به مردی افتاد که از کنارمان گذشت. دست پاچه شد و روبه حمیدآقا گفت _حمید جان من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم .چند لحظه حواست به خانومم و نجلای بابا باش تا برگردم. حمید خندید _سوغات خریدی کیان هول هولکی گفت _ای کم و بیش الان میام. روبه من کرد _عزیزم زود برمیگردم به رویش لبخندی زدم با عجله دوید و از ما دور شد. چند دقیقه ای از رفتن کیان نگذشته بود که صدای مهیبی به گوش رسید. مردم به سمت صدا می دویدند . نا خودآگاه شروع به دویدن کردم. نزدیک حرم حضرت ابوالفضل ع شدم که دیدم مردم جمع شدند و صدای شیون به گوش میرسد.قلبم به شدت می کوبید مردم را کنار زدم و با دیدن صحنه روبه رویم وحشت زده جلو رفتم. جنازه ای متلاشی شده را دیدم که هرتکه اش به سمتی افتاده بود. چند مرد و زن هم زخمی شده بودند. میان آن همه شهید نگاهم روی کیان ثابت ماند با ترس و تردید ،با چشمانی اشکبار به سمتش دویدم. کنار جسمش روی زمین افتادم. به او چشم دوختم .صدای خس خس سینه اش ،هق هقم را بلندتر کرد. سرش را بلند کردم و روی پایم گذاشتم _کیا....ن کیا....نم چشماتو باز کن .منو ببین .جان روژان چشماتو باز کن سرفه ای کرد که خون ازدهانش بیرون پرید . به زور چشمانش را باز کرد .دستش را بالا آورد و اشکهایم را پاک کرد _گریه ...نکن ...عزیزم.رو....ژا....ن خ.....خی...لی دو...ست...دارم. گریه ام اوج گرفت دستم را روی صورت خونی‌اش گذاشتم _حرف نزن زندگیم. حمید آقا کنارمان نشست _یا خدا،کیان کیان چه بلایی سرت اومده؟ _تو رو خدا بگید آمبولانس بیاد .تو رو خدا به دادش برسید. کیان دوباره به سرفه افتاد _رو...ژا...ن دارن صدا...م می...کنن.سید و علی اومدن دنبالم با لبخند به سمت حرم چشم دوخت با گریه گفتم _تو حق نداری بری میفهمی من بدون تو می میر... دستش را روی لبم گذاشت _تو....با..ید زندگی..کنی ،رسا...لتت رو فرا..موش نکن. نگاهش را به سمت حمیدآقا که آهسته اشک می ریخت ،دوخت. _م..وا...ظب رو...ژا..نم باش. دوباره سرفه کردو خون بالا آورد،دستش را روی سینه اس گذاشت _الس...لام... علی...ک.. یا...عب....اس ع چشمانش بسته شد و بی جان سرش روی پایم و دستش روی زمین افتاد. _کی.....ان حق نداری تنهام بزاری .حق ندار... همه دنیا دور سرم چرخید و سیاهی مطلق جلوی دیدگانم را گرفت. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نشان به اینکه شب جمعه اشك و آهی بود ببخش روز حسابم اگر گناهی بود💔 تویی که بوده نگاهت همیشه و هرجا به من ، منی که دلم با تو ، گاه گاهی بود... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شبهاى جمعه مادر ما داد می‌زند گیسو گرفت قاتل و سر را عقب کشید بازار کوفه گریه کنان عمه جان ما از دست بچه ها همه نان و رطب کشید... صل الله علیک یا اباعبدالله 😭 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
4_6008063054103709293.mp3
9.6M
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اسلام‌علیك‌یا‌حجة‌الله‌علیٰ‌خلقہ🌿