eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خاطرات و مخاطرات
دلتنگ توأم و قطره قطره ی اشکم دانه دانه ی پرنده هایی ست که از قفس دلم رها می شوند چیزی در درونم فرو می ریزد خالی می شوم شور می گیرم مست می شوم عشق می نوشم و در نزدیک ترین دورِ دنیا همین جا در حصار بی قراری های هر روزم تو را نفس می کشم خیلی خیلی دلتنگتم 😭 💕💕 🕊 پنجشنبه های دلتنگی 💕💕 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت-عاشورا-با-صدای-شهید-محمد-رضا-تورجی-زاده-_-صاحب-نیوز.mp3
3.59M
🌸🍃زیارت عـاشورا بسـیار محزون و دلـنشـیـن 🌿با نوای در جبهہ بین رزمندگان. (التماس دعا)🌷
🌸🍃محمد رضا به همه ائمه علاقه وافری داشت ولی علاقه اش به نوع دیگری بود و آن را بیشتر نشان می‌داد. مخصوصا اگر مشکلی در خانواده پیش می‌آمد، همیشه توصیه می‌کرد به (س)🌺 متوسل شوید تا ببینید چطور گره زندگی‌تان باز می‌شود. 🌸🍃همرزمانش می‌گفتند هر وقت در جبهه هم مشکلی پیش می‌آمد و ناتوانی رزمندگان زیاد می‌شد و در شرایط طاقت فرسایی قرار می‌گرفتند، محمدرضا به (س) متوسل می‌شد و شروع به روضه خوانی می‌کرد و خیلی زود حاجـــــت می‌گرفت به نقل از برادر شهید تورجی زاده. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد. به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم . سرم درد می کرد. یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم. چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم _کی....ان آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند. چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم. اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود‌.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود. چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود. اشکانم دوباره جاری شدند. قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم! _بیدار شدید؟ به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم. _میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟ حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد _فردا ، چشم! با چشمانی اشکی نالیدم _تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم‌ التماستون میکنم. حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد. _باشه .هماهنگ میکنم. با قدم های آهسته از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد با پرستار برگشت. پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد. حمیدآقا چادرم را به دستم داد _بفرمایید چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم. نجلاء را بغل کرد. هردو از بیمارستان خارج شدیم. یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود. سرش را به زیر انداخت _سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون به آهستگی جواب دادم _سلام. حمید آقا در عقب را برایم باز کرد _بفرمایبد بشینید عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم. چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند. وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند. چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت. با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت. پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد. هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید _سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟ مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد _وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما با دستانی لرزان پاکت را گرفتم. _من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد. حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم. _قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم! برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم. من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من. پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم . سرم را روی سینه اش گذاشتم _صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم. صورت خندانش را نوازش کردم _باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت. کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه. سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم. نامه را باز کردم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چیزی نگذشت که چهره خندان کیان را دیدم.نفسی از آسودگی کشیدم و چشم به قامت بلندو بالایش دوختم . به ما نزدیک شد _سلام بر زندگیم . _سلام عزیزدلم خوبی؟مردم و زنده شدم تا برگشتی _دورت بگردم من مگه نگفته بودم نگران نباش برمی گردم. نجلاء برای اینکه به آغوش کیان برود خودش را خم کرده بود. کیان بالبخند اورا به آغوش کشید و چندبار دورخوش چرخاندش و صدای قهقهه کیان و نجلا بلند شد .با عشق به این صحنه چشم دوخته بودم و حض میکردم. سریع از موقعیت استفاده کردم و گوشی ام را برداشتم. کیان نجلا را بالای سرش برده بود و نجلاء میخندید .سریع عکس گرفتم _آقاهه یکم هم مارو تحویل بگیر خندید و نجلاء را بغل کرد _شما که تاج سری عزیزم .من فدای جفتتون بشم. _خدانکنه. به همدیگر نگاه میکردیم که صدایی گفت _غرق نشید به سمت صدا برگشتیم حمیدآقا با لبخند نگاهمان میکرد. کیان خندید _نترس خیلی وقته شنا کردن بلدیم صدای خنده جفتشان بلند شد .نجلاء با ذوق به آن دو نگاه میکرد. کیان ضربه ای روی شانه حمیدآقا زد _میگم حمید وقتشه که بریم ایران و برات آستین بالا بزنیم.دیگه داری پیر میشی. حمیدآقا دستی بین موهایش کشید _میگم روژان خانم شما خواهر ندارید من بیام باجناق این عتیقه بشم؟ به خنده افتادم _نه متاسفانه کیان خندید _عزیزم باید بگی خوشبختانه آخه تو که نمیدونی این چه اعجوبه ایه!بزار برگردیم یک مدت بشناسیش میبینی چه دلقکیه.خدابهم رحم کرد با جناق دار نمیشم حمید آقا با دست ضربه به شکم کیان زد. کیان براثر ضربه خن شد و زد زیر خنده _مگه دروغ میگم میخوای چندتا از شیطنتات رو بگم تا خانومم دستش بیاد با کی طرفه حمیدآقا خندید و نمایشی لبش را گزید _عیبه فرزندم خوددار باش حالا لازم نیست پته منو بریزی رو آب! کیان خندید _پس دهن منو باز نکن حمیدآقا خندید _ای به چشم. کیان میخواست جواب حمیدآقا را بدهد که نگاهش به مردی افتاد که از کنارمان گذشت. دست پاچه شد و روبه حمیدآقا گفت _حمید جان من یه چیزی تو ماشین جا گذاشتم .چند لحظه حواست به خانومم و نجلای بابا باش تا برگردم. حمید خندید _سوغات خریدی کیان هول هولکی گفت _ای کم و بیش الان میام. روبه من کرد _عزیزم زود برمیگردم به رویش لبخندی زدم با عجله دوید و از ما دور شد. چند دقیقه ای از رفتن کیان نگذشته بود که صدای مهیبی به گوش رسید. مردم به سمت صدا می دویدند . نا خودآگاه شروع به دویدن کردم. نزدیک حرم حضرت ابوالفضل ع شدم که دیدم مردم جمع شدند و صدای شیون به گوش میرسد.قلبم به شدت می کوبید مردم را کنار زدم و با دیدن صحنه روبه رویم وحشت زده جلو رفتم. جنازه ای متلاشی شده را دیدم که هرتکه اش به سمتی افتاده بود. چند مرد و زن هم زخمی شده بودند. میان آن همه شهید نگاهم روی کیان ثابت ماند با ترس و تردید ،با چشمانی اشکبار به سمتش دویدم. کنار جسمش روی زمین افتادم. به او چشم دوختم .صدای خس خس سینه اش ،هق هقم را بلندتر کرد. سرش را بلند کردم و روی پایم گذاشتم _کیا....ن کیا....نم چشماتو باز کن .منو ببین .جان روژان چشماتو باز کن سرفه ای کرد که خون ازدهانش بیرون پرید . به زور چشمانش را باز کرد .دستش را بالا آورد و اشکهایم را پاک کرد _گریه ...نکن ...عزیزم.رو....ژا....ن خ.....خی...لی دو...ست...دارم. گریه ام اوج گرفت دستم را روی صورت خونی‌اش گذاشتم _حرف نزن زندگیم. حمید آقا کنارمان نشست _یا خدا،کیان کیان چه بلایی سرت اومده؟ _تو رو خدا بگید آمبولانس بیاد .تو رو خدا به دادش برسید. کیان دوباره به سرفه افتاد _رو...ژا...ن دارن صدا...م می...کنن.سید و علی اومدن دنبالم با لبخند به سمت حرم چشم دوخت با گریه گفتم _تو حق نداری بری میفهمی من بدون تو می میر... دستش را روی لبم گذاشت _تو....با..ید زندگی..کنی ،رسا...لتت رو فرا..موش نکن. نگاهش را به سمت حمیدآقا که آهسته اشک می ریخت ،دوخت. _م..وا...ظب رو...ژا..نم باش. دوباره سرفه کردو خون بالا آورد،دستش را روی سینه اس گذاشت _الس...لام... علی...ک.. یا...عب....اس ع چشمانش بسته شد و بی جان سرش روی پایم و دستش روی زمین افتاد. _کی.....ان حق نداری تنهام بزاری .حق ندار... همه دنیا دور سرم چرخید و سیاهی مطلق جلوی دیدگانم را گرفت. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
نشان به اینکه شب جمعه اشك و آهی بود ببخش روز حسابم اگر گناهی بود💔 تویی که بوده نگاهت همیشه و هرجا به من ، منی که دلم با تو ، گاه گاهی بود... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شبهاى جمعه مادر ما داد می‌زند گیسو گرفت قاتل و سر را عقب کشید بازار کوفه گریه کنان عمه جان ما از دست بچه ها همه نان و رطب کشید... صل الله علیک یا اباعبدالله 😭 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
4_6008063054103709293.mp3
9.6M
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اسلام‌علیك‌یا‌حجة‌الله‌علیٰ‌خلقہ🌿
ِالّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد🌱
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مکتب تو ظل گرانمایه ای نور ببارد به چنین سایه ای نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
ترجمه کتیبه نصب شده در حسینه امام خمینی در سخنرانی امروز رهبرانقلاب به مناسب سالرزو ارتحال امام خمینی(ره) أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ آگاه باشيد كه بر دوستان خدا نه بيمى است و نه آنان اندوهگين مى ‏شوند 📚 سوره یونس، آیه ۶۲ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
رهبر انقلاب: در جریان عدم احراز صلاحیت به برخی کسانی که صلاحیتشان احراز نشد جفا شد. به خودشان و خانواده‌هایشان نسبت‌هایی داده شد که معلوم شد خلاف است. فضای مجازی بدون هیچ قید و بندی این مسایل را منتشر کردند. مطالبه من این است که دستگاه‌های مسئول جبران کنند. گزارش‌های خلاف واقع بود نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ببینید | رهبر انقلاب، امروز: عدم حضور در انتخابات در بعضی مقاطع چه بسا گناهی باشد در راس گناهان کبیره. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🎥 رهبر انقلاب: یک حزب فرسوده در سال 69 گفت جمهوری اسلامی در لبه پرتگاه است! 🔸چند سال بعد هم برخی که عده ای از آنها نماینده مجلس بودند اعلام کردند فرصت اندکی برای جمهوری اسلامی باقی مانده. 🔸تا آخر عمر امام این حرف ها تمام شد اما بعد از امام دوباره شروع شد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🚨اشاره رهبر انقلاب به انتخابات پیش‌رو 🔹نباید نابسمانی ها و ناکارآمدی ها مارا از انتخابات دل سرد کند، بلکه باید با انتخاب درست با انتخاب مدیری اسلامی و مردمی شرایط را تغییر دهیم. 🔹در انتخاب باید دقت کرد، بنده تاکید میکنم به وعده و حرف نمیشود اعتماد کرد این حرف را درمورد خارجی ها هم میگفتیم، درمورد مسائل مهم کشور هم همین است. 🔹نامزدها شعارهایی بدهند که به آن اعتقاد داشته باشند، بالاخره ما شناختی از نامزدها داریم و میدانیم اعتقاد چندانی به وعده هایی که میدهند ندارند. 🚨رهبر معظم انقلاب: نامزدهای محترم تصمیم بگیرند که درصورت پیروزی خود را متعهد بدانند به کاهش فاصله بین فقیر و غنی 🔹نامزدها به مبارزه با فساد متعهد باشند. 🔹محور نجات کشور تقویت تولید داخلی و مبارزه با قاچاق است، نامزد امروز خود را متعهد به انجام این موضوع بشود، تا درصورت عدم عمل به این اوامر دستگاه های نظارتی امکان پرسش سوال از نامزدان را داشته باشند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
✍حاج قاسم سلیمانی : رمز موفقیت امام این بود که در همه حال خدا را در نظر داشت و آن چه امروز منشاء نگرانی است و باید از آن ترس داشته باشیم اسلام زدایی از جامعه است ▪️سالروز رحلت امام خمینی(ره)▪️
ارمیا مثل باران اشک می‌ریخت. خودش هم نمی‌دانست برای چه. نورعلی از گریه ارمیا گریه‌اش گرفته بود. پیرمرد برای امام هم گریه می‌کرد. به خاطر محبت ارمیا به امام، پیرمرد هم در دلش محبتی عظیم نسبت به امام احساس می‌کرد. اندوه ارمیا به واسطه‌ مرگ امام، پیرمرد را هم اندوهگین کرده بود‌. پیرمرد زار می‌زد. ارمیا به پیرمرد می‌گفت: بی‌پدر شدیم، پیرمرد! و پیرمرد هم بدون تأمل حرف‌های ارمیا را تکرار می‌کرد و اشک می‌ریخت. آقای ارمینا، بی‌پدر شدیم! رضاامیرخانی؛ارمیا؛صص‌۲۷۵ و۲۷۶🌱!°
"فَادْخُلِي فِي عِبَادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي" پس در زمره‌ى بندگان من درآى و به بهشت من داخل شو! -فجر؛نشانه۲۹‌و۳۰-✨•.
Emam_com_128k_جوانها_به_ملکوت_نز(1).mp3
2.43M
(ره) " جوانها به ملکوت نزدیکترند؛ ...♡