eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
11هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی -پناه میلانی ملاقاتی داری بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟ -پناه میلانی ملاقاتی داره بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم ‌دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن. -سلام به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟ -یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم -چرا اومدی اینجا؟ -فقط به حرفم گوش بده -ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟ -پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار! نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم -دلم برات تنگ شده بود -میشه بدی سر اصل مطلب؟ -پناه!داداشم تو کماست -خب -می دونی چرا؟ - نه -چون می خواست تو زنده بمونی پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره -اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه -وااای الان باید تشکر کنم؟ - نه فقط محمد حسین رو ببخش -ببخشم؟ -آره به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد. -شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس -پس چطوره؟ -می فهمی -بگو -الان وقتش نیس -داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟ -خون؟! -هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟ راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را ! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت. -فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن. دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد. - میبینی حال روز شو؟ محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده . -می بینی چقدر لاغر شده ؟ نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود . -پناه ،حلالش کن نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...! سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود . اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
... وقتي رسيديم ، فقط بغض بود و خستگ ی مفرط شب سختی گذشت... بچه های زیادی شهید شده بودند... و ما وامانده از همرزمان خسته و ودل شكسته رسيده بوديم شهيد شاكري... بچه ها هر کدام برای خود ، رفيق فابريك هايی داشتند كه اوقات شان با هم می گذشت رفقاي دوقلو و جدا نشدنی... آن شب اما ، خيلي از دو قلو ها تنها شدند... وارد حسينيه ی گردان نوح که شديم هر كس گوشه ای كز كرده بود كسی چیزی نمی گفت... فقط بغض بود .... سکوت.... بغض.. به هركدام ار بچه ها که نگاه می کردی ياد يكی مي افتاد كه ... انگار نیست... خزيدم توی تاريكی کنج حسینیه... زانوهامو تو بغل گرفته و فکر مي كردم ... بچ‌ه ها را می دیدم و جاهای خالی و انها که نبودند قطره اشكي بر گونه ام می خزید همه بغض داشتند اما انگار مانده بودند چه کنند حسين بلند شد... رفت وسط و با صدايي لرزان ، شروع كرد به خواندن : حسین مداح نبود وآن لحظه ، فقط می خواست از شهیدان بخواند و خواند... مي گذرد كاروان روي گل ارغوان ... غافله سالار آن سرو رشيد زمان ...... كم كم گريه ها شروع شده و ناله ها...... حسين اشك مي ريخت و می خواند خورشيدی ....تابيدی .....اي شهيد ..... بر دلها ...... ديگر صدای حسين شنيده نمي شد. فقط نعره های جانكاهی بود كه رفقا سر داده بودند .از فراق از دوستاني كه رفته بودند ... از اينكه به شدت احساس بی توفيقی مي كردند آخر همه ی ما غسل شهادت کرده بودیم اما رفیق از دست داده بودیم آن شب ، خیلی ها در بیابان اطراف شهید شاکری به سجده رفتند و تا نیمه شب گریستند آن شب ، شب فراق غواص های گردان نوح بود...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
اولین گام تقرب گذر از خویشتن است گم شدن در حرمت اول پیدا شدن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقدام جالب فرزند شهید «حسن عبدالله زاده» هنگام ضبط برنامۀ بدون تعارفنشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🔰 رهبر انقلاب: شهید سلیمانی در همه زندگی دنبال شهادت بود 👈 عاشقان شهادت به امیرالمؤمنین(ع) اقتدا کردندنشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸 ذوالفقار سیـدعلـی برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی ایران؛ سردار سرلشکر پاسدار حاج قاسم سلیمانی از سوی فرمانده معظم کل قوا حضرت آیت الله العظمی خامنه ای به دریافت نشان ذوالفقار مفتخر شد. ۹۷/۱۲/۱۹ نشان ذوالفقار از جمله نشان‌های عالی نظامی است که به پاس رشادت‌ها و موفقیت در فرماندهی از سوی فرمانده معظم کل قوا اعطاء می‌شود؛ سرلشکر قاسم سلیمانی اولین فرمانده‌ای است که پس از انقلاب مفتخر به دریافت این نشان شده است. سردار سلیمانی ،نماد مبارزه حق علیه باطل.. ای دلیرمرد عرصه جهاد؛ ان شاالله برایمان بمانی و در رکاب مهدی موعود(عج) بر پیکره ظلم طاغوتی بتازی بهترین هدیه تولد را از امام جامعه گرفتی و شدی ذوالفقار سیدعلی ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•✦ آرزوهای زیبای شهدا ✦• 💐حاج احمد آرزو کرده بود : "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیل ها کشته بشم" و حالا دست اونهاست... 🌻شهید محمد مهدی حمیدی آرزو کرده بود که به زیارت قبر مولایش امام حسین (ع) برود که با شهادتش به دیدار مولایش نائل گردید... 🌺 حاج همت از خدا خواسته بود : "مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم" ترکش خمپاره سرش رو برد... 🌸 شهید برونسی همیشه می گفت : "دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم" سالها پیکرش مفقود بود... 🌹 آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم : "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه " آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد... 🌷حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم : "در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم" تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد... ☜آرزوی تو چیست... ☜دنبال چه ای... ☜از شهدا بخواه دستت را بگیرند... ☜شهدا دست گیرند... بخواه..... کاش آرزوی ما هم برآورده شود... اللهم ارزقنا توفیق الشهادت 🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸محمدعلی وصیت کرده بود: وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند؛ به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه، آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند، مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند، اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم، به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند، حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد، محمد علی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید. 🌷شهید محمدعلے نیکنامی🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سال ۶۴ بود که محمدحسن از جبهه مرخصی آمده بود، گفت: بابا دلم برای آقا علی بن‌موسی‌ الرضا (ع) تنگ شده است، گفتم: برو مشهد، گفت: بابا مرخصی‌ام کوتاه است، امام فرموده جبهه‌ها را پر کنید، می‌ترسم حرف امام زمین بماند، گفتم: برو ان شاءالله خدا نصیب می‌کند، پسرم رفت طولی نکشید به ما خبر دادند بیایید معراج شهدای اهواز پیکر محمد حسن را شناسایی کنید، به معراج شهدای اهواز رفتیم، هر چه گشتیم پیکر محمدحسن را پیدا نکردیم، به ما گفتند عذرخواهی می‌کنیم، محمدحسن اشتباهی به مشهد منتقل شده، این پدر شهید می‌فرمود: نه اشتباهی نرفته بلکه او خودش خواسته برود، ولی تا قبل از شهادت حتّی از زیارت امام رضا (ع) که همه عشقش و هستی‌اش بود، به خاطر اینکه سخن امام زمین نماند صرف نظر کرد، منتهی امام رضا او را به مشهد می‌کشاند. 🌷شهید محمدحسن ترابیان🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اوج گرمای اهواز بود ... بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست!! گفت: به یاد بسیجی‌هایی که زیر آفتاب گرم می‌جنگند. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. . مرخصی داشتیم ... قرار شد با حاج‌حسین بریم اصفهان حاجی گفت : بیا با اتوبوس بریم! بهش گفتم: ‌با اتوبوس؟ تویِ این گرما؟! . حاج‌حسین تا این حرفم رو شنید گفت: گرما؟ پس بسیجی‌ها توی‌ِگرما چیکار می‌کنن؟ من یکدفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم ، اونا چی بگن ؟ با همون اتوبوس می‌بَرمت تا حالت جا بیاد ... . 📚 یادگاران ۷ "کتاب شهید خرازی" ص ۳۳ . ۱۴_‌امام‌حسین نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌تا حالا یک شیرزن غربی دیده بودید؟! 🔹مصداق بارزِ "اگر دین ندارید لاقل آزاده باشید" ! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شهید نوید صفری متولد ۱۶ تیر سال ۱۳۶۵ بود بچه کوچک خانواده بود اما می گفتند از همه بزرگ‌تر است. از بچه هایی بود که؛ مسجد و بسیج پاتوق دورهمی هایش بود.۱۶سال در خدمت بسیج بود. لباس سبز پاسداری را پوشیده و چه برازنده قامت شهیدانه اش بود.... شنیده ای می گویند ، شهیدت میکند.. نوید رفیق شهیدش ؛ رسول خلیلی بود.. تازه داماد بود و چهارماه از عقدش گذشته بود که عشق شهادت او را تا بو کمال سوریه کشاند و برای ابد، جاودانه ای از جنس شهدا شد.... شنیده ای که می گویند تولدت مبارک؛ مبارک ترینِ تولدها، از آنِ شهدا است، آن هم به خاطر در کنار ارباب بودنشان..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️نبینی واقعا ضرر کردی👆 🌹 ببینید شعر زیبایی که این جوان میخواند و آفرین آفرین گفتنای آقا که چه حس خوبی به انسان می دهد..... جالبه رهبری قافیه ها را پیش بینی میکنند نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حضرت چمران وقتی از پیش حاج خانوم شون میرن یه جمله میگن: در پناه خدایی که از پیش‌ت میروم...!♥️🙂🌿 -!🚶🏻‍♀
🕊 آنقدر سجده های حمید آقا طولانی بود که همیشه برام سوال بود که تو این سجده های طولانی چی میگه به شوخی میگفتم بسه دیگه بزار خدا یه کم هم وقت داشته باشه برای بقیه بزاره حمید آقا هم لبخند میزد و چیزی نمیگفت حالا میفهمم که با خدا چه دلبری هایی میکرده که خدا هم طاقت دوریش رو نداشت و زود اونو برد پیش خودش این حرفو خیلی بهش میزدم یادش بخیر 📝روایت از برادر شهید🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین ✨تازه می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و اِن‌شاءالله بچه‌دار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! ✔️یه نگاه بهم کرد. این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر می‌کنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس. 🍃وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شہید‌آوینی❛🔊⋮ امـٰان‌|!|ازما'واماندگان کۿ درپےشُہدا|•♥️|، به‌قبرستان‌هامی‌آییم
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 قاشق رو بی میل به دهنم نزدیک کردم و به رو به روم نگاه کردم کامیار هم بی توجه بهم غذا می خورد ،دلم باهاش صاف نمی شد.مخصوصا که از قصدی که داشت پایین نمی اومد .از کنار میز بلند شدم : دستت درد نکنه شوکت خانم -نوش جان -چیزی نخوردی که -الان نگران شدی؟ -نمی خوای دست از سرم برداری؟ - من غلط بکنم قربان دست بزارم رو سرت -پناه بسه -راس می گی من نباید حرف بزنم صوم بکم آها آها (دستم رو روی لبم می زنم) کامیار کلافه بلند می شه و از شوکت خانوم تشکر می کنه ،به سمت اتاق می ره .لرزش گوشیم روی میز رو احساس می کنم به سمتش می رم بر می دارم ،نگاه بود ،گوشی رو بغل گوشیم می زارم: الو سلام -سلام خوبی آبجی جونم -ممنون تو چطوری نگاه شیطونه -خوبم -پاشا چطوره؟ -ازش خبر ندارم -یعنی چی؟! -از اون روز که تو رفتی خونتون بابا نذاشته پاشا بیاد تو خونه باورم نمیشه ساکت فقط نگاهش می کنم ،هیچ چیز نمی گم بجز اونکه به اون روز فکر می کنم که به خاطر من چیزی نگفت ،به خاطر من کتک می خورد،سیلی می خورد ولی حرفی نمی زد ،هیچی حتی وقتی بابا می زدش از خودش دفاعم نمی کرد. -الو پناه -بله ،خوبی؟ -میگم نگاه میای بریم خونه پاشا با شوق و ذوق تمام می گوید آره آره از جیغ هایی که می کشید احساس می کنم گوشم کر شده . -آماده شو میام دنبالت کسی خونه هست ؟ -بجز زیور خانم هیچ کس نیست -خیل خب من نیم ساعت دیگه میام -منتظرم خدافظ -خدافظ خنده ای به شور و هیجانش می کنم ،بدون اجازه از کامیار سوار ماشین می شم فقط موقع رفتن بلند میگویم :اگه عالیجناب بزارن می رم خونه داداشم . بعد بدون حرف بیرون می روم و سوار ماشین می شوم .جلوی خونه میشینم و به نگاه زنگ می زنم گوشی رو برنمی دارد فقط چند دقیقه بعد جلوی در می آید .نگاهی به تیپش می کنم می دونستم پاشا اصلا خوشش نمی آد.شلوار لی پوشیده بود اون هم جذب ،با پالتوی جلو باز و پیراهن مجلسی که زیرش خیلی قشنگ بود کلا تیپش خیلی قشنگ بود .در رو باز کرد و لبخندی بهم زد به تیپ خودم نگاه کردم شلوار راسته مشکی مجلسی با پالتوی جلو باز آبی کمرنگ خوشرنگ و روسری زنجیر دار همرنگ مانتوم و کفش های مجلسی ،پاشنه بلندم . -سلام آبجی گلم بغلم می کنه و بوسه ای به گونه ام می نشاند ،عینک آفتابی که روی صورتش جابه جا شده بود رو سر جاش گذاشت . -بریم -خوبی؟ -آره - آبجی جونم میگما پاشا دوست نداره اینجوری بگردی یکم روسریتو بکش جلو . روسریش رو جلو می کشه و به رو به نگاه می کند ،نگاهی به گل می کند و با ذوق می گوید:وااای چقدر قشنگه -چشات قشنگ می بینه -واسه کیه؟ -پاشا -مگه داریم می ریم عروس ببینیم ؟ -همینطوری خوشم اومد گرفتم -چند؟ -۶۰۰ تومن -خیلی قشنگه خوش به حالش جلوی در خونه پارک می کنم ،نگاه مثل بچه پنج ساله ها بیرون می پرد ولی من ترجیح می دم با وقار از ماشین پیاده بشم .زنگ خونه رو می زنه و دوباره شکلک در می آره. -نگاه زشته ،خونه خودش تنها نیس که ،خونه دوست شم هس -چرا جواب نمیده؟ -زنگ پایینی رو بزن صدای دینگ دینگ آیفون گوشم را نوازش می کند و صدای پیرزنی مهربان که از پشت آیفونم مشخص بود. -بله؟ -سلام خوب هستین ما با آقای میلانی کار داشتیم -طبقه بالاهه -می دونم ولی جواب نمیدن -شما؟ -خواهرشم -به به چه خانوم خوشگلی، دخترم رفتن بیرون معمولا شب میان بعضی وقتا هم نمیان -ممنون -بیا بالا - نه ممنون می رم -تعارف نکن - نه ممنون -هر جور راحتی با قیافه آویزون بهم نگاه می کنیم ،هم نگاه و هم من عاشق پاشا بودیم .تلفن رو بر می دارم و شمارشو می گیرم که نگاه جیغ و دادش دوباره می ره بالا:اوناهاش اومد به سر خیابون نگاه می کنم و بعد سرم سر می خوره به جوراب بلند راه راهش و شلوار لی گشاد و کوتاهش . پاشا با دوستش بود بی اراده عینک آفتابی ام رو مرتب می زارم. نزدیک تر میاد ،دوستش سرش پایین بود نمی تونستم ببینم . -سلام شما اینجا چی کار می کنین؟ -سلام داداش گلم به بغلش می پرد و سخت بغلش می کنه .پاشا خنده ای می کنه که دلم رو می برد نمی تونست نگاه رو از خودش جدا کنه چون دستش پر پر بود ،یه جورایی دست دوست شم پر بود. - محمد حسین میگم کلید رو از جیبم در میاری بریم بالا - من نمیام بالا دیگه -چرا؟ - نه دیگه برم خونه سرش رو بالا میاره، وبرای چند ثانیه نگام می کنه شوکه می شم ،این اینجا چه غلطی می کنه ،خشم وارد رگ های صورتم میشه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -داداش چرا انقدر رنگ پریده؟ تازه متوجه رنگ پریده پاشا می شم ،آنقدر اون لعنتی حواسم رو پرت خودش کرده بود که به کل یادم رفته بود الان تو خونه پاشام ،نگاهی پر اضطراب به پاشا می کنم . -قرصات رو خوردی ؟ -بله آبجی جونم ولبخندی به من و نگاه می زند ، صدای زنگ در بلند می شه ،پاشا نگاهی به در می کنه :کی می تونه باشه با خودم زمزمه می کنم:نکنه محمد حسینه و دوباره اوقاتم تلخ میشه .نگاه بهم نگاهی می کنه ،نگاهی پر از معنا و مفهوم:چرا از وقتی اون پسره رو دیدی ریختی بهم -من ؟ ...نه! -دروغ نگو من می فهمم -هیچی نیس فسقلی دخالت نکن -این الان توهین بود؟ -یه جورایی پاشا با کاسه چینی سفید که حاشیه اش را گل های سرخ پوشانده بود وارد خونه میشه . -اون چیه؟ -آش -کی داد -حاجیه خانوم -حاجیه خانوم کیه؟ -طبقه بالایی ،نگاه بیا این آشو بگیر نگاه به سمت پاشا می ره و خیره می مونه به آشی که روش پر از پیاز داغ بود ،پاشا روی صندلی میشینه . -پاشا خوب نیستی ها ...قرصات کجاست ؟ -قرصامو خوردم ...امروز از صبح تا حالا قلبم درد گرفته -رفتی دکتر؟ -آره -چی گفت -یه سرم زد بهم -برو استراحت کن -نه بابا مگه چند بار آبجی هام میان دیدنم (دستش رو به سمت بینی نگاه برد و کمی بینی اش رو فشار داد) مگه نه نگاه خانوم -پاشا بیا خونه ...اگه اینجا خدایی نکرده حالت بد بشه کی میاد کمکت پاشا سکوت کرد و هیچ چیز نگفت ،می دونستم اونم این دوری رو دوست نداره ،من باعث و بانی تمام این اتفاقات بودم ،ای کاش من هیچ وقت به دنیا نمی اومدم . -پاشا منو ببخشش من باعث و بانی این اتفاقاتم -بابا جمع کنین خودتونو بعد بلند میشه و به سمت آشپزخونه می ره و نگاهی به آش رشته می کنه :آشای حاجیه خانوم خیلی خوشمزه اس البته به پای آشای زیور خانوم نمی رسه بیاین مگر نه تهشو در میارم خدایا این مرد چقدر مهربونه ،چقدر بزرگواره ،چرا به روم نمیاره؟ چرا حداقل یه بار بهم تیکه نمیندازه؟چرا آبجی جونم ،آبجی جونم از دهنش نمی افته؟نگاه بلند میشه و منم همراهش به سمت آشپزخونه می رم ،آش رو نصف کرده بود ،خنده ای کرد و گفت:ببخشید دیگه خونه مجردی منم که بلد نیستم غذا درست کنم به این آش راضی بشین (بعد رو کرد به ما و گفت) راستی حاجیه خانوم می دونست شما اینجایی از کجا؟ -زنگ خونشونو زدیم در رو باز کنه کمی متعجب نگام کرد و رفت تو فکر وقت فکر می کرد عین خودم می شد :خب اونوقت در پایین باز می شد در بالا رو می خواستین چی کار کنین ؟ -زیاد فکر نکن آقا مهندس -چه عجب یه بار به ما مهندس گفتی -اتفاقی بیرون پرید نگاه از حواس پرتی ما استفاده کرده بود و داشت آش می خورد که پاشا مچش رو گرفت:خب سوء استفاده می کنی ها نگاه -حب توما ها تا صب مخواستین خرف بزنین -با دهن پر حرف نزن بفهمیم چی می گی -پاشی -جان پاشی یه لحظه یادم رفت چی می خواستم بگم ،چقدر این جان پاشی گفتناشو دوست داشتم ،هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آد چی می خواستم بگم . -اِ یادم رفت -فدا سرت آشتو بخور 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh