eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند... نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد. شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود! نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد: _کجا؟ برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت: _نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد: _اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت! عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود! همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا. شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین. _جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟! با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید. _با توام نه در و دیوار چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد: _همیشه تلخ بودی دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد: _ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی! به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
. . . بین جمعیت نشسته بودم و به صدای مداحمون گوش میدادم☺️ انصافا نظرم به کل دربارش تغییر کرد جدیدا خیلی دربارش فکر میکنم😐😐 نه این که خودم بخواماااا نه خودش میاد تو ذهنم😕شایدم بخاطره اینه که هر شب صداشو میشنوم نمیدونم😄😄 راستی امشب حسن و مامانشو هدیه هم اومدن خداروشکر نرگس حالش رو به بهبوده خیلی بهتر شده بچه هاهم جون تازه ای گرفتن از چشماشون خوش حالی معلومه دعای آخره مجلس بود مثل همیشه گفت از امام حسین دعوت نامه هاتونو بگیرید تههه دلم یجوری شد یه بغض عجیبی اومد سراغم سعی کردم نشکنمش برقا روشن شد من کناره زینب نشسته بودم حلما_زینب تو دلت نمیخواد بری کربلا؟ زینب_😢چراا خیلی اما تا حالا قسمتم نشده😭 نمیدونم چرا جور نمیشه حلما_هیی منم خیلی دلم میخواد برم زینب_جدیی میگی!! حلما_اوهوم _میگما من جدیدا یه حسی دارم زینب_چه حسیی حلما_یه مدته مثلا چند روز حس میکنم قراره یه اتفاقی برام بیوفته😀 زینب_ان شاالله که خییره _حست نمیگه اتفاق خوب قراره بیوفته یا بد؟ حلما_چرا😁میگه . حسم میگه قراره یه اتفاق خوب بیوفته یه اتفاق عجیب بی دلیل یه هیجانی همراهمه☹️☹️ نمیدونم قراره چی بشه _گرفتمت به حرف پاشو بریم کمک بعدم بریم یکم پیش نرگسو هدیه😍 زینب_اوهوم بریم بعد رفتن مهمونا یکم با هدیه و نرگس صحبت کردیم نرگس از ده تا کلمه نه بارشو تشکر میکرد بابت عملش مامان هم گفت خواست خدا بوده ما کاری نکردیم که واقعا هم همینطوره ساعت 12بود حسین به گوشیم زنگ زد _جونم داداش حسین_حلما جان بیاید پایین بریم دیر وقته حلما_باشه اومدیم😘 _مامان حسین میگه بیاید بریم مامان_باشه مادر بعد کلی تعارفو خداحافظی های خانومانه (میگم خانومانه چون نوع خداحافظیشون فرق داره باآقایون کمه کم 20دقیقه ای زمان میبره😂😂) راهی شدیم بابا و حسین تو ماشین منتظر بودن ماهم سوار شدیم حلما_سلام باباجونممممم😁 قبول باشه بابا_مرسی دخترم برای شماهم قبول باشه حسین_بابا من کارام درست شد ان شاالله فردا مدارکه خودمو پدر جون مادرجون رو میبرم میدم مدیر کاروان بابا_باشه باباجان به سلامتی ان شاالله حلما_باااااشه دیگه اقاحسین من باید اخرین نفر باشم که متوجه میشم😒😒😒 حسین_یهویی شد بخدا خودمم امروز متوجه شدم مامان_اره دخترم امروز قرار شد که حسینم بره حلما_باباااااا منم میخوام برم😭 بابا_میریم ما هم بعدا ان شاالله بابغض گفتم _نمیخوام من الان دلم میخواد برم😢 بابا_نمیشه که دخترم ایناهفته دیگه پرواز دارن شماهم پاسپورت نداری بخوای بگیری 15روزی طول میشه احتمالا ظرفیت کاروانم تکمیل شده .. گریم گرفت سعی کردم خودمو نگه دارم تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزدم خونه هم رسیدیم یه راست رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه کردن بعد کلی گریه خوابم برد . . ‌. اینجا رو یه بار دیگه دیده بودم همونجایی که حس میکردم گم شدم بازم تنها بودم یه مسیری که هیچکی نبود رو تنهایی داشتم میدویدم نمیفهمم کجاست حس ترس و حس خوش حالی دارم یه صداهای نامفهومی میگن گم شدی تنهایی ولی نترس به سمتی که نور بود میدویدم بازم همون صدا بهم میگفت گم نمیشی نگران نباش ‌ . . . از خواب پریدم هوا هنوز تاریک بود صدای اذان بلند شد وای خدا این چه خوابی بود بازم دیدمش همون که چند شب پیشم دیده بودم اره دقیقا همونجا بود 😑😑 استرس گرفتم دیدم من که خوابم نمیبره پاشم نماز بخونم یکم آروم بشم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم شروع کردم نماز خوندم حالم خیلی بهتر شد . ‌. ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دیگرحوصله مهمانی را نداشتم به سمت پدرم رفتم و گفتم: _باباجون من یه خورده سردرد دارم با اجازه اتون میرم خونه _چی شده عزیزم ؟میخوای بریم دکتر _نه بابا جون ,خوبم .میرم خونه میخوابم خوب میشه مادرم در حالی که مشخص بود تمام سعی اش را میکند تا کسی متوجه عصبانیتش نشود گفت: _روژان جان میخوای از هیلدا واست قرص بگیرم بخوری تا سردردت آروم بشه ؟ _نه مامان جون .من فقط نیاز به خواب دارم .ممنون میشم از طرف من از خاله معذرت خواهی کنید.با اجازه من میرم. خوش بگذره .شب خوش قبل از اینکه به آنها اجازه حرف زدن بدهم با عجله به سمت روهام رفتم .هنوز هم در آن ,جمع جوانها نشسته بود و برای دخترها سخنرانی میکرد .دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم: _دخترا ببخشید من داداشم رو قرض بگیرم .سریع میاد خدمتتون روهام خندید و گفت : _با اجازه اتون . کمی که از جمع دور شدیم به او گفتم: _میشه لطفا سوییچ ماشین رو بدی ؟میخوام برم خونه _هنوز که اول مهمونیه عزیزم _میدونم .ولی سردرد دارم میخوام برم . _میخوای منم باهات بیام با دست به دخترها اشاره کردم و گفتم: _نه عزیزمن .بعدا نمیتونم جواب این عاشقان دلخسته ات رو بدم. صدای خنده اش بلند شد .گونه ام را کشید و گفت: _الحق که آبجی کوچیکه منی . _افتخار بزرگیه _مطمئنی میخوای تنها بری _اگه اجازه بدی اره _باشه عزیزم .اینم سوییچ .مواظب خودت باش اگه سردردت آروم نشد زنگ بزن بیام بریم دکتر سوییچ را گرفتم .گونه اش را بوسیدم و گفتم: _چشم داداشی جون .خوش بگذره بدون توجه به نگاه دیگران از سالن خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد . بی قراربودم و نگران. نگران برنگشتن مردی که مریدش شده بودم. تا طلوع آفتاب همانند مرغ سرکنده بال بال میزدم و دستم به جایی بند نبود. به آشپزخانه رفتم و به بهانه اماده کردن صبحانه ذهنم را از کیان و سفرش دور کردم . در حال چیدن میز صبحانه بودم که پدرم سر رسید و گفت: _سلام بر گل بابا. _سلام بر سحرخیزترین پدر دنیا _آفتاب از کدوم طرف در اومده شما صبحانه آماده میکنی؟ _اِ بابااا .من که قبلا هم براتون صبحانه آماده میکردم _بزار فکر کنم.آهان یادم اومد دقیقا سه ماه و چهار روز قبل بود خندیدم و گفتم : _بله حق با شماست .ببخشید دیگه دخترتون تنبله . _ولی این صبحانه خوردن داره.اگه گفتی چرا؟ _چرا _چون دختر تنبل بابا آماده کردن.بیا تا پسر مامانت سر نرسیده ترتیب این صبحونه رو بدیم. خندیدم و روبه روی بابا نشستم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حس کردم به خاطر راحتی من داره انگلیسی حرف میزنه برا همین پریدم وسط حرفشو گفتم: _آ...چرا راحت صحبت نمیکنید؟فارسی حرف بزنید خب... +راس میگیا! بعدم خنده ای کرد و ادامه داد: +آهان میگفتم...ممنونم به خاطر همه چیز...راستش شما بهترین دوست برا اسما و حسنایید...دخترا تو کل زندگیشون اونقدری که با شما راحت و صمیمین با هیچ کس نبودن... _این چه حرفیه؟اسما و حسنا خودشون بهترینن! +نه جدی میگم...به هر حال خوشحالم که خواهرام یه همچین دوستی دارن... _آره خب...الان که مسلمانم... پرید تو حرفمو گفت: +نه نه نه...اینطور فکر نکنین...شما وقتی مسیحی بودینم یه دوست عالی برا دخترا بودین... سری تکون دادم و گفتم: _به هر حال ممنون! همون موقع دوقلو ها اومدن و اجازه بحث بیشتر به مارو ندادن... 👈ڪم دارم... ڇیزے بہ نام عشڨ ڪم دارݦ....♥️ چند روزی بود که با حلقه رفت و آمد میکردم نه تنها تو محل کار بلکه هرجا میرفتم حلقم همراهم بود.دیگه انکار خودمم باورم شده بود که شوهر دارم! سوالای عارفه و یسنا در رابطه با زندگی من تمومی نداشت و هر دفعه یه سوال ازم میپرسیدن. +اسم شوهرت چیه؟! +کارش چیه؟! +چندسالشه؟! +خودت چند سالته؟! وَ،وَ،وَ... با اینکه نصفی از سوالاشونو بی جواب میزاشتم ولی بازم ول کن نبودن و همون سوال رو به شکل دیگه ای میپرسیدن! نمیدونستم چرا انقدر زندگی من براشون مهمه که تا اینکه اونروز عارفه ازم محل زندگی من و شوهر فرضیم رو پرسید!منم اونروز اصلا حال خوبی نداشتم. از اونجایی که تقریبا هرروز سر اینکه این حلقه رو دستم نکنم با دوقلوها جنگ دارم اکثر روزا حال و حوصله هیچ کس رو ندارم.اونروز هم یکی از همون روزا بود.برا همین با صدایی که سعی میکردم زیاد بالا نره و لحن بی ادبانه به خودش نگیره گفتم: _ای بابا!چرا انقدر زندگی من براتون مهمه؟بابا چی کار داری من کجا زندگی میکنم؟برو به مشتری هات برس! +خیلی خب چرا آوپر سوزوندی امروز عزیزم ررررلللکس باش! بعدم با یه خنده و چشمک شیطون گف: +آخه روز اول که دیدمت ازت خوشم اومد میخواسم به کسی معرفیت کنم ولی خب دیدم شوور داری جوونم! بعد از گفتن این حرف هم پشتش رو کرد به من و رفت! ولی من از فکر حرفش بیرون نیومدم... ظهر دیرتر از روزای عادی رفتم خونه.چند روزی بود که الهام که یکی دیگه از کارکنای مغازه بود ولی خب تو شیفت عصر،به خاطر عروسیش مرخصی میگرفت و منم برای اینکه یکم پول اضافه کار بگیرم جای الهام وایمستادم و همین باعث میشد وقتی ساعت پنج میام خونه دیگه هیچ جونی نداشته باشم. ساعت طرفای پنج و نیم شش بود که رسیدم خونه.از خستگی درحال مرگ بودم.مقنعه و مانتوم رو درآوردم و با همون شلوار لی خودمو پرت کردم رو تخت ولی تا خواستم چشمامو ببندم صدای زنگ در بلند شد.با پوف بلندی از جا بلند شدم و با بدبختی خودمو رسوندم به در.از تو چشمی در حسنا رو دیدم.در رو باز کردم و چون چیزی سرم نبود پشت در وایسادم.خودش میدونس نیازی به تعارف نیست و وقتی در باز میشه باید بیاد تو!برا همین کفشاشو درآورد و وارد شد.در رو بستم و همینطور که خمیازه میکشیدم گفتم: _ســــــلام! با خنده گفت سلام خوابالو.بعد از اون نگاهش به حلقم افتاد و با پوزخند و طعنه گفت: +ای وای آقاتون خونه نیستن که هان؟من همینجوری اومدما!میشه چادرم رو درارم که هان؟! سری تکون دادم و با بی حوصلگی پوفی کشیدم و گفتم: _ببین حسنا من اصلا حوصله مزخرفاتتو ندارم!دارم از خستگی میمیرم!فقط دلم میخواد برم بخوابم!نه اینکه به حرفای تکراری تو دررابطه با این حلقه کوفتی گوش بدم!اگه کار مهمی داری بگو برو اگرم نه که شب بخیر! شاید لحنم برای برخورد با بهترین دوستم یه مقدار تند و گزنده بود ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود! بحثهای هرروزه در رابطه با حلقه کار کردن بیشتر از ساعت کاری و حرفهای امروز عارفه بدجور عصبیم کرده بود! حسنا هم در جواب من پوزخندی زد و گفت: +چیه؟نکنه با آقای فرضیتون دعواتون شده؟! همینطور که میرفتم سمت اتاق خواب سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: _تو هیچی از الزام وجود این انگشتر نمیدونی!فقط میگی دستت نکن که چی بشه؟الله و اعلم! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _سلام آقا .وقتتون بخیر یک اتاق به نام شمس رزرو کرده بودم _سلام .ممنونم.به هتل خوش اومدید .بله چند لحظه تامل بفرمایید _ممنونم نگاهم را به کیان دوختم. _بفرمایید آقا اتاق ۳۱۳ رو آماده کردند کیان کارت اتاق را گرفت _ممنونم آقا _خواهش میکنم.شما بفرمایید طبقه سوم من میگم وسایلتون رو بیارند _ممنون آقا نیازی نیست خودمون میبریم .فقط لطفا سفارش بدید نهار رو به اتاق بیارند _بله چشم الساعه کیان به سمتم آمد و چمدان را به دست گرفت . باهم وارد آسانسور شدیم. با توقف اسانسور کیان در را باز کرد _برو عزیزم اول من و سپس خودش از اتاقک اسانسور خارج شد . نگاهی به درها انداختم .شماره ۳۱۳ را پیدا کردم _کیانم اتاقمون اینجاست. در اتاق را باز کرد و طبق معمول اول من وارد شدم و بعد او . اتاق بزرگی که زیبایی خاصی داشت . یک تخت دونفره با روتختی بسیار زیبایی وسط اتاق بود . دو پنجره بزدگ با پرده های سفید و طلایی خودنمایی میکرد. به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم . از خوشی فریاد زدم _واااااای حرم از اینجا دیده میشه . کیان با لبخند نزدیکم ایستاد _فدات بشم من .کم مونده بود منو سکته بدی با این صدای ذوق زده ات. نمکین خندیدم _دور از جونت عزیزترینم.ممنونم که ماه عسل منو آوردی اینجا .هرجای دنیا که میرفتم فکر نکنم به این اندازه منو به وجد بیاره و آرامش به وجودم تزریق کنه . _خداروشکر که راضی هستی عزیزم..روژان جانم تا غذا رو بیارن من یه دوش بگیرم _باشه عزیزم برو منم لباس ها رو تو کمد مرتب میکنم کیان دستم را بوسید _خودتو خسته نکن .یکم استراحت کن _چشم _چشمت بی گناه عزیزم. کیان به حمام رفت و من لباسهایمان را در کمد ها جابه جا کردم . روی مبل نشستم و به گنبد طلایی حرم چشم دوختم . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 تا حالا شده غمباد بگیری تا حالا شده یک سیب درست جایی از گلوت سنگینی بکنه و نه بالا بره نه پایین؟ تا حالا شده قلب تیکه تیکه بشه ؟تا حالا شده کاری بکنی که اصلاً علاقه نداشتی بکنی و حالا هم نمی دونی چرا اینجایی ؟ملکا دستم رو گرفت. -فکر کن پاشای خودته یک ماه اینجا وایسادم دارم زار میزنم تا بیدار بشه ولی بیدار نمیشه. اگه بدونی حال و روز مامان فرشتم چطوره .اون طوری که تو فکر می کنی نیست پناه حرفمو باور کن. دستی به شیشه رو به روم کشیدم نمیدونم چرا یک دفعه اوقاتم تلخ شد. من سالها دلم میخواست این بلا سر محمد حسین بیادولی حالا نمی دونم چرا اینطوری شده بودم. انگار دوباره حس دخترونه وسط قلبم بیدار شد و داد و بیداد می کرد. - میبینی حال روز شو؟ محمد حسین بین هزاران سیم و دم و دستگاه گم شده بود و انگار یه تیکه چوب رو بزاری وسط تخت و روش پتو بکشی ،هیچی از وزن و گوشت دیده نمی شده . -می بینی چقدر لاغر شده ؟ نمی دونستم از حال بد حریفم خوشحال باشم یا ناراحت ،گریه کنم یا بخندم ،حس دوگانگی داشتم .تحمل نکردم و خواستم که برم.اون فقط چوب کارش رو خورده بود . -پناه ،حلالش کن نمی دونم چرا نمی تونستم با این کلمه آشنا بشم چرا همش اون لحظه ها میاد جلوی چشمم که کامیار مجبورم می کرد مواد پخش کنم؟یه بار لای همون خرگوشای مهربون ،یه بار لای کپسول قرص یه بار لای ...اگر هم نمی بردم می زدم ،تهدیدم می کرد که یه مشت ورق ای که از بابام داره رو رو می کنه و همه مال و منارش و آبروش رو ازش می گیره ،واسم بابام مهم نبود برام نگاه مهم بود که بعد از این اتفاقا بدبخت می شد .دوسال زندگیم گذشت تو پارک هایی که به عنوان ساقیش شناخته می شدم ،ساقی معروف پارک ...! سریع به سمت در خروجی رفتم ،چرا من باعث و بانی همه این مشکلات رو محمد حسین می دونم؟چرا ازش توقع دارم تاوان اشتباه بابامو بده ،اون حق داشت با کسی ازدواج کنه که دوسش داشته ،اون گفت میاد ولی شاید بعدش کلی فکر کرده و به یه نتیجه ای رسیده بود که منطقی بود . اشک های چشام رو پاک کردم و به سمت ماشین پلیس رفتم ،دست خودم نبود نمی دونم چرا گریه ام گرفته بود ،جوانه های بی جان بهار رو می دیدم که روی درخت ها لبخند می زدند .ای کاش این دنیا یکم باهام مهربون تر بود فقط یکم... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بانورشدیدی که به چشمم می خورد چشمام وبازکردم. باتعجب به اتاقم نگاه کردم، من اینجا چیکارمی کنم؟ یاداتفاقات دیشب افتادم،ازترس موبه تنم سیخ شد، دستی روی صورتم کشیدم ازدردآخی گفتم، وای خدایا ساعت ده صبحه،مدرسم دیرشد. گیج شده بودم اصلاهمه چیو باهم قاطی کرده بودم،ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم وبه صورتم نگاه کردم. گونم کبودشده بود، نمیدونستم به خاطرسیلی بابای عزیزم بودیا بخاطرضربه های اون بی شرفا. پوزخندی زدم وسریع لباسام وبرداشتم وبه سمت حمام رفتم. بعدازیک ربع اومدم بیرون، سریع موهام وخشک کردم. دراتاق وبازکردم وسرکی کشیدم،هیچ صدایی نمیومد فقط صدای بلندتلویزیون بود. فکرکنم مامان وبابام خونه نیستن،باباکه سرکاره ولی مامان کجاست خدامیدونه. آروم ازاتاق رفتم بیرون و ازپله هاپایین رفتم، همچنان سرک می کشیدم یک وقت مامان خونه نباشه. خب خداروشکرمامان خونه نیست،خانم جون پشتش به من بودومتوجه حضورم نشده بود،زل زده بودبه تلویزیون مثلاداشت فیلم نگاه می کرد ولی کاملامشخص بودکه تو فکره. سرفه ای کردم وباصدای آرومی گفتم: +سلام خانم جون. خانم جون به سمتم چرخید،یهوازجاش بلندشد وبه سمتم اومد،ازترس یک قدم عقب رفتم،خانم جون سرعتش و زیادکرد،روبه روم ایستادو زل زد بهم،یهومحکم بغلم کرد وبلندزدزیرگریه.‌ اشکم دراومد ومنم شروع کردم به گریه کردن. خانم جون:الهی بمیرم ببین چی به سرت اومده، آخه تو که دیشب رفتی نگفتی خانم جون از نگرانی دق می کنه؟ محکم بغلش کردم وگفتم: +ببخشیدخانم جونم، ببخشید بخدا اصلا نمی تونستم خونه بمونم اگه می موندم تاصبح من وبااون یاروعقدمی کردن. خانم جون من ازخودش جدا کردودستم وگرفت وبه سمت آشپزخانه بردم. پشت میزنشستم،خانم جون سریع میزصبحانه روبرام آماده کردوخودشم روبه روم نشست وبا اصرارگفت: خانم جون:بخوردیگه،بخوررنگ به روت نمونده. دستی به صورتم کشیدم و لقمه ای درست کردم وبه زور تودهانم گذاشتم،اصلامیل نداشتم ولی به خاطرخانم جون مجبوربودم بخورم. به خانم جون نگاه کردم،یه جوری باغم نگاهم می کردکه باعث شد بغض کنم،سریع لقمه ی دیگه ای گرفتم وتوهانم گذاشتم تاجلوی بغضم وبگیره. یه قلوپ ازچایم خوردم وبا صدای آرومی گفتم: +خانم جون،دیشب من وکی آوردخونه؟ خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:شایان لبم وجویدم وگفتم: +چیزی نگفت؟ خانم جون:راجب چی؟ +راجب همه چی ...چبدونم کلاچیزی نگفت؟ خانم جون سری تکون دادوگفت: خانم جون:راجب اون مزاحماگفت، گفت که بی شرفاچه بلایی سرت آوردن گفت که چقدرکتک زدنت، گفت که اگه نرسیده بودممکن بود چه بلایی سرت بیاد. باکنجکاوی گفتم: +باباومامان هم بودن؟ خانم جون:آره. توجام جابه جاشدم وگفتم: +باباچی گفت؟نگران شدیاعصبی؟ خانم جون یکم نگاه کردوبعدسرش وباناراحتی انداخت پایین وچیزی نگفت،آب دهانم وقورت دادم وبااصرارگفتم: +خانم جون بگودیگه،باباچی گفت؟ خانم جون دوباره نگاهی بهم انداخت وبعداز مکثی بابغض گفت: خانم جون:بابات گفت... سکوت کرد وبعدازچندلحظه ادامه داد: خانم جون:گفت مهم نیست! پوزخندی زدم؛ اشکم روی گونم چکید،انتظارش می رفت اونا هیچ وقت نگرانم نشدن،من انتظار زیادی داشتم. خانم جون دستم گرفت وبا‌گریه گفت: خانم جون:هالین مادر،توروخداگریه نکن آروم باش. وسط گریه خندیدم وگفتم: +من آرومم من حالم خوبه،من اصلاناراحت نیستم این اولین بارم نیست که این بی رحمیا رومی بینم.باگریه ازجام بلندشدم وبی توجه به صدازدن های خانم جون به سمت اتاقم دویدم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بیام خونه؟ لیلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد. علی سکوت می کند . ادامه می دهم : - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند . نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید : - خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن. و ادامه می دهم : - و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند. می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم : - ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .)) ‌ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش. چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم: - این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه . نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم : - برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده . مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید : - هزار ماشا الله . - مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید . علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید : - ای خدای خودشیفته‌ها ، ای خدای دختران فرهیخته ! می خندم . پدر می گوید : - خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری . علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد . موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی . ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 🏴
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر طاها : نه میمونم تا شما برین - من امروز کلاس ندارم میخوام برم خونه امیر طاها : چه خوب ،پس بلند شین بریم از اینجا ) با امیر طاها از کافه اومدیم بیرون،همرام تا سر جاده اومد تا سوار تاکسی شدم.اونم رفت( رسیدم خونه ،سلام کردم که امیر حسین اومد جلو با اون زبون قشنگش سلام کرد منم دست به صورتش کشیدمو گفتم سلام عزیزم مریم داشت تو اشپز خونه غذا درست میکرد مریم: سلام سارا جان ،کلاست تمام شد؟ - نه کلاسامو عوض کردم رفتم تو اتاقم چشمم به میز افتاد عکسا کو ،عصبانی شدم فک کردم عکسا رو مریم جایی پنهونش کرده تن تن از پله ها اومدم پایین - مریم خانم ،مریم خانم مریم: جانم - عکسای روی میز اتاقم کجاست مریم: سر جاشون - شوخیت گرفت نیست که مریم : منظورم اتاق حاج رضاست ) هاج و واج نگاهش میکردم نمیدونستم چرا دوباره برده اونجا( مریم : سارا جان من نیومدم تو این خونه که خاطرات گذشته تونو از یاد ببرین ،همانطور که دلم نمیخواد امیر حسین باباشو فراموش کنه ) چیزی نگفتم و برگشتم تو اتاقم ،این زن چقدر فکر بزرگی داره ( روی تختم دراز کشیدم داشتم به اتفاقات این مدت فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - جونم عاطفه عاطی: اه نمردیمو یه روز خانم شنگول بود - یعنی حقت نیست الان گوشی و قطع کنم؟ عاطی: خوبه حالا ،واسه من طاقچه بالا نندار زنگ زدم تبریک بگم بابا حاج رضا - خیلی ممنون عاطی: خوب مامان جدیدت چه طوره ؟ - دفعه آخرت باشه این حرفو زدی، اون مادر من نیس عاطی: چه داغی هم کرده ،باشه زن بابا ؟ حالا زن خوبی هست؟ - به نظرم که اره عاطی: خا خدا رو شکر ،همون قدر که بتونه تو رو تحمل کنه پس زن خوبیه - بی ادب عاطی: خودتی، دانشگاه نرفتی؟ - نه کلاسامو عوض کردم عاطی: چرا؟ - مفصله داستانش با اومدی بهت میگم عاطی: هیچی ،باز معلوم نیست چه گندی زدی - عع لوووس توکجایی؟ عاطی: خوابگاه دوساعت دیگه کلاس دارم - اهوم باشه مواظب خودت باش عاطی : توهم مواظب خودت باش میبوسمت دلم میخواست بخوابم ولی فکرو خیال ولم نمیکرد یه دفعه به یاد حرف ساناز افتادم که میگفت یه بچه مذهبی پیدا کن به بابا معرفی کن نه بابا امیر طاها هیچ وقت قبول نمیکنه ،اون پسری که من دیدم عمرن قبول کنه ، ولی ای کاش میتونستم باهاش حرف بزنم شاید کمکم کرد دیگه دلم نمیخواست برم دانشگا، ولی مجبور بودم که بابا از موضوع بویی نبره کم کم خوابم برد با صدای آجی سارا بیدار شدم امیر حسین بود &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
حرفم را خجالت می کشم ادامه بدهم. اما او می گوید: - بحث خدا با ما بحث محبته. یه عاشق همیشه محبوبش رو می بخشه، این یک. بعد هم خدا خودش گفته اگه فقط توی دلت از کار اشتباهت پشیمون بشی می بخشه این دو. بعد هم گفته: اگر بنده ها می دونستن که من چقدر مشتاق اومدن و دیدار و آشتی شون هستم، از ذوق و شوق جون می دادن. تو اینا رو بچسب وحید و این کاری رو که اراده کردی و با لطفش ترک کردی، دیگه سراغش نری. یا اگر خواستی بری سراغ گناه، برو یه سرزمین دیگه. یه دنیایی که برای خدا نباشه. خالقش او نباشه. از نعمت هایی استفاده کن که از صفر تا صدش برای خدا نباشه. با چشم و گوش و دست و پایی گناه کن که برای او نباشه. همۀ دارایی ما از خودشه و ما با همین ها خرابکاری می کنیم و او باز هم هوا داری می کنه. دمش گرم. به این میگن خدا. خدا باید بنده شو درک کنه که ممکنه خطا کنه اما دوستش داشته باشه. فقط خب خجالتم خوب چیزیه. دروغ چرا، راستش را می گویم: - سخته مهدوی جان، سخته. یه نیرو کمکی نداری. در چشمانم خیره می شود و می گوید: - همون رفیق که مثل پدر و شبیه برادره. همون وحیدجان. امام دارید وحید؛ امام. دستش به سمت توس. دستت رو در دست امامت بذار، همراهش برو. تو هم می شوی شبیه خدا... ذهنم دارد حرف می زند و من حرف هایش را بلند می گویم: - دست کشیدن از خیلی کارا شاید راحت باشه، مشکل اینه که چه طور سر این قضیۀ توبه بمونی؟ دست میدی با خدا، بعد دستتو نکشی. مهدوی لبانش طرح لبخند دارد و نگاهش طرح محبت. دستانش را کاش می داد دست من تا ببیند چقدر سردم شده و من نیاز دارم کسی هوای من را داشته باشد. بالاخره لب می زند: - همینو به خدا بگو وحید! سر تکان می دهم. نمی فهمم منظورش را: - بگو خدایا دلم می خواد، اشتها دارم برم سراغ کاری که هوسش داره آتیشم می زنه، بگو خدایا می ترسم از بعضی از کارا، می ترسم برم سراغش سختم بشه، مسخره ام کنن، من رو از اطرافیانم جدا کنه. بگو خدایا خیلی اهل داد و قالم، جوشی و عصبی ام. بگو بعضی کارا رو که برای این انجام میدم چون نفسم حال میاد، چون تعریف یه عالمه آدم پشتش درمیاد. بگو من میام کنارت، آروم می شم بعد میرم سرم یه جاهایی مشغول میشه که کیف داره، شیطون حالشو بهم میده، اما تو رو تار می کنه برام. - به همین رُکی. کل حیثیتمو به باد بدم! می خندد مهدوی. چنان می خندد که تا به حال ندیده ام. ِ...... - چندتا نقطه قوت گروهی دارن، چندتا نقطه ضعف اصلی هم تو جامعه ها هست که جوون رو می کشه پا کار اونا. مهدوی جریمۀ مصطفی را گذاشته تا صدر و ذیل فرقه ها را بررسی کند و برای ماها بگوید. مصطفی هم ما را نشانده پای تابلو و دارد حرف می زند. قاعدتا باید خیلی زور داشته باشد عصر جمعه بیایی مدرسه، اما همۀ ماها با اشتیاق آمدیم. حتی علیرضای وامانده. البته نه به ذوق شنیدن. گفتیم نمی آییم. مهدوی هم به مصطفی گفته بود اگر بچه ها نیایند وای به حالت. مصطفی هم قول شام داد و همه مثل چی نشسته ایم پای حرف هایش: - نقطه قوت اصلی که استفاده می کنن، خبر نداشتن سطح جامعه از اون هاست. که این عدم اطلاع رو هم خودشون ایجاد می کنن. حالا چه جوری؟ آرشام خمیازه می کشد و می پراند: - دو دقیقه وقت داری مُصی! گفته باشم. درجا جواب می دهد مصطفی: - ببند شما. - احسنت. این را من می گویم و مصطفی پای تخته ادامه می دهد: - یه جامعه با تبادل اطلاعات، مردمش رو سمت و سو میده. منظورم از اطلاعات، خبر نیست، کاری با اخبار ندارم، کلی میگم. بالا بردن سطح دانش و حفظ فرهنگ مردم به چند طریقه که بین اون ها، اول مطالعه است که سهم اصلی رو داره، دوم هم نخبه های جامعه، سوم هم رسانه ها. البته الان جای دوم و سوم عوض شده. جواد صاف می نشیند و می گوید: - من گزینۀ دوم هستم. اولیش هم سخته، فشار میاد. رسانه هم که درِپیتیه! مصطفی با اجازه ای به مهدوی می گوید و گچ دستش را پرت می کند سمت جواد. جاخالی می دهد اما باز هم می خورد به موهایش و می خندیم. مصطفی تأمل نمی کند و زود ادامه می دهد: - مطالعه که توی کشور ما باد هواست. اگه یه خونه کتابخونه توش باشه می گیم واویلا چه خبره، اگه این زلمزیمبو های دکوری رو چند میلیون بخرن بذارن می گیم "باکلاس". اینه که فهم مفید و اطلاع عمیق و درست، عملا در بین عام جامعه جریان پیدا نمی کنه. نخبه هایی هم که اهل حرف زدن باشن، یا کمن یا توی فضای مجازی یه کاری باهاشون می کنن که حرف هاشون بین مردم از اعتبار می افته. می مونه رسانه که چون هفتاد درصد مردم ما رسانۀ خارجی رو ترجیح میدن و از ماهواره و شبکه های دیشی استفاده می کنن، پس اون چیزی که نیاز اصلیشونه دریافت ندارن. . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بچه ها سر تقسیم مسئولیت ها کمی حرف دارند،جابه جایی نیرو انجام میدهیم،یکی توانسته از صندوق قرض الحسنه ای قول ده میلیون وام بگیرد. بین خرید دستگاه و تجهیزات دفتری مانده ایم اولی مصوب میشود. لنگ یه آزمایشگاه مجهز ساخت میکروچیپ ها هستیم که تحهیزش بیش از سی صد میلیون هزینه برایمان دارد!دکتر صنیعی آزمایشگاهش فول امکانات هست اما حاضر به بستن قرارداد برای پروژه های مشترک نیست!فقط شرطش داشتن پنجاه و یک درصد از سهام شرکت بود!اینطوری طبق قرار سودش هم همین قدر خواهد شد،بنابراین بقیه ول معطل میشوند!نکته اینجاست که اصلا سررشته ای از این حوزه ندارند. چند سال پیش یک بودجه کلان پژوهشی رسیده و با زیرآبی که رفت این امکانات را تهیه کرده. وحید میگوید:ببین من یه بیست تا برگه سفید امضا از شماها که دارید دکترا میگیرید میگیرم،آینده که شما شبیه این اساتید باد کردید و نسد هیچ غلطی بکنم حداقل کارم پیش بره. _یعنی من اگر اینطور شدم شاهرگم رو میزنم. _پایین آگهی ترحیمت میزنیم؛دکتر لوطی مرحوم... جلسه تمام میشود و بچه ها میروند. باید با مسعود صحبت کنم. همین امشب. یکی از بچه های آن ور خبر داده که چند روزی است تب کرده و دکتر گفته این تب عصبی است و مسعود. تصویرش روی صفحه می آید. دوربینش تمام فضای اتاقش را هم نشان میدهد. مبله و شیک است. _میثم!از آریا چه خبر؟ حوصله ندارم که مقدمه بچینم. رک میگویم:آریا خوبه. از خودت چه خبر؟ مسعود برای چند لحظه فقط صفحه را نگاه میکند. سرش را پایین می اندازد. با تاخیر دو سه ثانیه ای دوباره نگاه به دوربین میکند و میبینم که حرف دارد و مزمزه میکند. _چرا تماس گرفتی؟چیزی شده؟ زیر چشمانش گود افتاده است. آنجا شاید همه چیزش خوب باشد اما وطن نمیشود. غریبی همیشگی است منتهی مارک دارش. تنهایی متمدنانه است. بچه های ما قید لذت جمع های خانوادگی و پر محبت ایرانی را می زنند و مابه ازایش در این چند سال دنیا چه میگیرند!مسعود بعد از سکوت طولانیش من را به حرف می آورد:تنها نمون. برو پیش بقیه. خودم از حرفم مسخره ام میگیرد. این بقیه خودشان نیاز دارند بروند پیش کسی. چشمانش را تنگ میکند و دست به سینه میشود. با کمی تأمل میگوید:دیشب رفتم. از حالش متوجه میشوم کجا رفته است. وقتی تنهایی و بی همدمی فشار می آورد از خانه که نه، از قفس تنگ پانسیون و خانه بیرون میزنی، اولش فقط خیابان و پارکها را دوره میکنی و بعدش با جمع ایرانی ها کمی میپلکی بعدش ناخودآگاه سر از بار و دیسکو و جام و... مات مات نگاهشان میکنی. کمی سعی میکنی مثل خودشان دل به جمع بزنی و آزادانه سر و دست تکان بدهی و از آزادی لذت ببری. اما نمیشود. به خدا که روحت آرام نمیشود و یا تو باز هم همین مسیر را ادامه میدهی یا مثل سینا ساکت میشوی و میچسبی به خانه و دانشگاه و آزمایشگاه. برای فراموشی خاموشی بشود راه حلت. همین. _از فریده خانم چه خبر. یعنی شد خونواده رو راضی کنی. بالاخره نمیشه که همینطوری بمونید بلاتکلیف. لب میگزد و چشم میبندد. حدسم تبدیل به بقین میشود. مسعود دلتنگ هم هست و دل مشغول. خود کنترلی اختیاری اشتیاقی یک علم میان رشته ای است که من حتما بعدا تولیدش میکنم:یه کاری کن اینطوری نباشی دیگه! سکوت را نمیشکند. با اختیار خودم بحث را عوض میکنم. _جات خالیه!باشی یه خورده کنار ما دنبال آزمایشگاه و مواد و طرح و سرمایه گذار خصوصی و درس و پروژه و تحقیق بدوی! دست به سینه میزند و خیره خیره نگاه دوربین میکند. _جای من که خالی نیست. ایران جای خاصیه. اگه فقط میخوای کار کنی با تمام امکانات بیا این ور. اینحا قالشون دنیا رو گرفته اما حالِ من یکی رو خوب نمیکنه!حال هیچکس رو خوب نمیکنه میثم. ما اینجا حل میشیم. فقط میثم... کمی مکث میکند. _تو میدونی برای چی داری زندگی میکنی؟ لب میگزم. دوباره حرفش را میپرسد:از زندگیت چی میخوای میثم؟ یک لحظه حس میکنم خالی شده ام. همه اهدافم یادم می رود و بی برنامه میشوم. دارم زندگی میکنم دیگر. برای چه و چرایش. باید زندگی کرد خب. پس میخواهی چه غلطی بکنی. مدرک میگیرم و کار میکنم. مسعود خیره به دوربین نگاهم میکند،لبخند زوری میزنم و میگویم:زندگیه دیگه!باید بگذره! نابود میشوم با جوابی که داده ام. کلمه ها خودشان از دهانم خارج شد والا که... _گم شدم میثم... _مسعود جان! با لبخند تلخی میگوید:چیه؟مثل آدم حرف زدم؟برو که فکر کنم ایران الآن ساعت از یازده گذشته باشه. نگران من نباش. نفس عمیق میکشد و خداحافظی میکند. نگرانش نیستم،فقط تمام لحظات شب تا صبحم را از فشار روانی مسعود بیدار میمانم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ چند دقيقه اي تنها و خيره به منظره آدمهاي پر تحرك نشستم. بعد حس كردم كسي كنار م نشسته است برگشتم و نگاه كردم پسري بود هم سن و سال سهيل با كت و شلوار سربي رنگ و خوش قيافه. قبلا هم ديده بودمش يكي از اقوام خاله مهوش بود كه هر چه فكر مي كردم اسمش را به خاطر نمي آوردم. چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد. با صدايي كه سعي مي كرد جذاب جلوه كند گفت : - حالتون چطوره مهتاب خانوم ؟ نگاهش كردم و زير لب تشكر كردم. دوباره گفت : اول كه ديدمتون اصلا باورم نشد آنقدر عوض شده باشيد از آرام پرسيدم تامطمئن شدم خودتان هستيد. بعد كه ديد جواب نمي دهم پرسيد منو نشناختيد ؟ بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : نه خير به جا نياوردم. آهسته گفت : سياوش هستم نوه عموي مهوش خانم . به سردي گفتم : حالتون چطوره ؟ با خنده گفت : مرسي ديدم تنها نشسته ايد گفتم بيام خدمتتان شايد به من افتخار بدهيد. داشت براي خودش حرف ميزد كه صداي پرهام از جا پراندم : - مهتاب بيا كارت دارم. زير لب عذر خواهي كردم و بلند شدم دنبال پرهام رفتم. رو ي يك صندلي نشست. كنارش نشستم . كت يقه گرد و زيبايي پوشيده بود موهايش را عقب زده بود. اما چشمانش درخشش هميشگي را نداشت. انگار غمگين بود با ناراحتي گفت : خوب همه رو دور خودت جمع مي كني ... چيزي نگفتم : پرهام هم ساكت شد. بعد از چند دقيقه پرسيدم : - پرهام هنوز از من دلخوري ؟ با صدايي كه از شدت غم يا عصبانيت دورگه شده بود جواب داد: - بله دلخورم هر چي فكر ميكنم مي بينم من هيچ ايرادي ندارم كه تو حتي نمي خواي در موردم فكر كني. بي حوصله گفتم : بحث اين چيزا نيست اصلا الان قصد ازدواج ندارم. پرهام اميدوار پرسيد : يعني اگه صبر كنم ممكنه قصد ازدواج پيدا كني ؟ - نه دلم نمي خواد كسي منتظرم باشه. هيچ معلوم نيست كه آينده چه چيزي برام داشته باشه تو هم همينطور ممكنه فرصتهاي خيلي بهتري داشته ... پرهام حرفم را قطع كرد و گفت : آره تو هم ممكنه فرصتهاي بهتر از من داشته باشي مثل همين آقاي كنه كه بهت چسبيده بود نه ؟ عصبي بلند شدم و گفتم : تو از من يك سوال پرسيدي و من جوابم را دادم تو بايد ظرفيت شنيدن جواب منفي را داشته باشي زور كه نيست. بعد بدون آنكه منتظر جوب پرهام باشم به طبقه پايين رفتم تا براي خودم غذا بكشم. حوصله نداشتم و از سر و صدا سرم درد گرفته بود. بعد از شام رفتم و كنار سهيل نشستم و با لحني تهديد آميز گفتم : سهيل به خدا از كنار من جنب بخوري مي كشمت! سرانجام وقت رفتن رسيد. سهيل اصرار داشت كه ما هم دنبال ماشين عوسو داماد برويم ، من اما خسته و بي حوصله بودم براي همين در ماشين بابا سوار شدم. وقتي وارد اتاقم شدم نفسي به راحتي كشيدم. نمي دانستم چرا اينقدر كم طاقت و بي حوصله شده بودم. لباسم را عوض كردم. موهايم را بافتم و صورتم را پاك كردم. خوابم نمي آمد براي همين بلند شدم تا يك نوار ملايم بگذارم بلكه اعصابم كمي راحت شود . كشوي ميز را باز كردم تا نوار بردارم ناگهان دستم خورد به يك چيز سخت با تعجب شي را بيرون آوردم. واي خداي من ! دفتر آقاي ايزدي بود. باز هم يادم رفته بود بهش برگردانم. اما اين بار آن را سر جايش نگذاشتم. آهسته نشستم روي تختم و به دفتر خيره ماندم. حس كنجكاوي رهايم نمي كرد با ترس و كمي عذاب وجدان دفتر را باز كردم. در صفحات اول چيزي نوشته نشده بود. در بعضي از ورق ها چند خطي شعر نوشته شده بود و تا اوايل مهر دفتر تقريبا خالي بود. ولي تقريبا از دهم مهر ماه دفتر پر از نوشته بود. كنجكاو اولين صفحه سياه از نوشته را باز كردم. پایان فصل 10 فصل یازدهم به نام خداوند مهربان و آمرزنده شنبه 13/7/70 خدايا يعني ممكن است مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض . هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh