🔺🔺🔺
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
🍂اگر توانستید به اوامر الهی جامه عمل بپوشید و نواهی را ترک کنید، می توانید در کارهای انقلاب اسلامی موفقیت حاصل کنید و در تمامی جوامع و ادیان و مذاهب سربلند باشید و از دستورات قرآن و اسلام استفاده نمایید و در عوض افرادی که بدگویی انقلاب را می کنند در تمامی اعمال خود آن ها را سرکوب کرده و از بین ببرید و به آن ها بفهمانید که هرکه با حق بخواهد مبارزه کند هلاک میشود🍂
#شهید_حجت_باقری🌷
📎سالروز ولادت
@zakhmiyan_eshgh
سبـ🌱ــز ترین #خاطرات
از آن کسانیست که
در ذهنمان عاشقانه💖 #دوستشان_داریم
امروز برایت
#زیباترین گلهای💐دنیا را خواهم آورد
هرچند #تو مهربان تر از همه آن هایی😍
امروز #تولد_تو 🎊
تولـ🎈ـد همه #خوبی هاست
#شهید_روح_الله_قربانی
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰یک روز که حسابی دلش هوای #روح_الله را کرده بود، دور از چشم خانواده اش به خانه خودشان🏘 رفت.
کلید را که به در🚪 انداخت و وارد شد بیشتر احساس #دلتنگی💔 کرد.
🔰خیلی دلش برای روح الله تنگ شده بود😢 با قدم های آهسته و چشمی #گریان، خودش را به اتاق او رساند. به کتابخانه📚 #روح_الله نگاه کرد. از بین آن همه کتاب و جزوه های #نظامی، نگاهش روی هشت کتاب سهراب سپهری، که روح الله برایش کادو🎁 خریده بود ثابت ماند.
🔰جلو رفت و آن را از بین کتاب های دیگر بیرون کشید📕 با دست خاک رویش را پاک کرد و آن را باز کرد📖 #کتاب را ورق زد، دوتا #گلبرگ گل رز🌹خشک شده از آن بیرون افتاد. #زینب عادت داشت، گل هایی را که روح الله برایش می خرید، پرپر می کرد و لای کتاب #خشک می کرد.
🔰در یکی از #نبودن های روح الله، وقتی دلتنگش💔 شده بود، روی یکی از گلبرگ ها نوشت: آن چنان #مهر_توام در دل و جان جای گرفت، که اگر #سر برود از دل و از جان نرود❌ این گلبرگ را خودش نوشته بود.
🔰اما جریان #گلبرگ_دوم را نمی دانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط #روح_الله را شناخت که روی #گلبرگ نوشت بود:
••●❣ عشقِ من #دلتنگ_نباش ❣●••
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
روی قبرم بنویسید، مسافر بوده است
بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده است
بنویسید زمین کوچه ی سرگردانیست
او در این معبر پرحادثه، عابر بوده است
صفت شاعر اگر همدلی و همدردیست
در رثایم بنویسد، که شاعر بوده است
بنویسید اگر شعری از او مانده بجای
مردی از طایفه ی شعر معاصر بوده است
مدح گویی و ثنا خوانی اگر دین داریست
بنویسید در این مرحله کافر بوده است
غزل هجرت من را همه جا بنویسید
روی قبرم بنویسید، مهاجر بوده است
شاعر: #شهید_بسیجی_محمد_عبدی
محل شهادت : سیستان و بلوچستان
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید علم داریوش رضایی نژاد
از خون جوانان وطن با صدای شهید رضایینژاد
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شهید داریوش رضایی نژاد
🔴 خنثیسازی اخلالگر مغناطیسی
در بین یکی از قطعاتی که برای یکی از سایتهای هستهای وارد کرده بودیم، یک اخلالگر خیلی کوچک، اما خیلی خطرناک مغناطیسی جاسازی شده بود. آقای رضایی نژاد را از این قضیه مطلع کردیم. کار داریوش به گونهای بود که هیچگاه مستقیما به سایتهای #هستهای رفت و آمدی نداشت. آن روز که برای خنثیسازی اخلالگر مغناطیسی مجبور شد به سایت برود، اولین و آخرین بارش بود.
ایشان خیلی خونسرد قطعه را بررسی کردند. به من نگاه کردند و گفتند: دکتر میبینی دارن با ما چه کار میکنن؟ گفتم: داریوش بذار تیم متخصص خنثیسازی بیان، یه وقت آسیب میبینی. داریوش لبخندی زد و گفت: دکتر! ما دیگه رفتنی هستیم.
هیچ وقت داریوش را اینقدر #معنوی ندیده بودم. اصلا شاید این بمب را برای این تعبیه کرده بودند که رضایی نژاد را شناسایی کنند. دو هفته بیشتر طول نکشید که داریوش را ترور کردند.
به نقل از تعدادی از همکاران
برگرفته از کتاب شهید علم، دفتر دوم
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔴تواضع عالمانه
داخل آزمایشگاه جمع شده بودیم. تقریباً همه از شاگرد اولهای رشته بودند. استاد مقدمه را که گفت داریوش نتیجه آزمایش را حدس زد. استاد اخم کرد و با لحنی که بخواهد داریوش را مسخره کند گفت: «بچه! حالا تو جوونی، بذار بزرگتر بشی یاد میگیری که نباید عجله کنی!» داریوش هم بزرگوارانه خندید.
فردا برای دیدن نتیجه، داریوش نیامد. گفت میترسم استاد جلوی من تحقیر شود. نتیجه همان بود که داریوش پیشبینی کرده بود. استاد گفت: خوب شد رضایی نژاد نیامد، وگرنه خدا میداند من چقدر باید خجالت میکشیدم.»
همدوره کارشناسی ارشد شهید
برگرفته از کتاب شهید علم، دفتر دوم
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
معرفی از ما تحقیقات بیشتر از شما
کپی تمام مطالب کانال با ذکر #صلوات حلال است
التماس دعا
اعضای محترم
#کانال_زخمیان_عشق
786fbddf835875648fca24b4809822122c4dd0fd.mp3
7.22M
✨منـو رها نکن کـه جلد گنبدم
آقا کبوترِ هوای مشهـدم
منـو صدا بزن که من هواییــم
خداروشکرمنمامامرضاییم
#علیمی💚
#فوقویژه👌
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهيد_چمران
✍خاطرات_کوتاه_از_شهید
قسمت: 56
61) از خط که برگشتیم . مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه . دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم ، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم ، خوب بود. زنم گفت « یک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برویم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.»
★★★★★★★★★★
62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون . نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند.
★★★★★★★★★★
63) گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کردین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ، او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده . دل خور نشو عزیز.»
★★★★★★★★★★
64) هر هفته می آمد ، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم. یک هفته که می گذشت ، دلمان حسابی تنگ می شد.
★★★★★★★★★★
65) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه . باتلاق شده بود چه باتلاقی . عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا.
★★★★★★★★★★
66) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده .
★★★★★★★★★★
67) برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار بهش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد.»با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.
★★★★★★★★★★
68) گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم فرار کردیم.
★★★★★★★★★★
69) از فرماندهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند .و برمی گشتند .
★★★★★★★★★
70) اصل ایده بود اصلا . لوله را دو تا سوراخ می کرد و می گفت « میخ بذارید این جا ، می شه خمپاره » . می شد.
ادامه دارد
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#من_باتو
#قسمت21
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ویـکـم
بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟
گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ!
با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم!
چیزے نگفتم و لبخند زدم!
مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ!
خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون!
_بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید.
همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست!
شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود!
حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام!
سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید!
بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟
سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ!
بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ!
نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید!
رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد!
بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ!
با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ!
با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟!
آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے!
با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟
_این ڪہ از اول مشخص بود!
_باشہ،پس من برم!
دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد!
از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم!
شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ!
شروع ڪردم دنبال قطار رفتن!
صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظ!
قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#من_باتو
#قسمت22
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت بــیــسـت ودوم
از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ!
_سلام عشقم!
صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟!
با اخم نگاهم ڪرد.
_ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم!
همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ!
خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ!
چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد!
با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے!
اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم!
سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست!
سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے!
بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید!
زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد!
بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم....
و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود.
_فهمیدم!
رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت!
بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت!
همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟
حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
4_475398617050382623.mp3
5.55M
✾✾══════════════✾✾
🔻یه روزی روزگاری
🔻دوتا بچه بسیجی
🔻نمی دونم کجا بود
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh