با تاریک شدن هوا،
سرما هم داشت از راه میرسید.
محمدعلی بلند شد تا به چراغ نفت بریزد.
پیت نفت خالی بود. آن را تکان داد و گفت:
«یه چکه هم ندارد انگار.»
عاتقه منقل را زیر کرسی گذاشت. گفت:
«به قول خودتان، مگه مردم دارند که ما
داشته باشیم؟»
محمدعلی لبخندی زد و تلویزیون سیاه و
سفیدی را که روی میز کهنهای گذاشته بودند،
روشن کرد.
راستی عاتقه!
داداشت تلویزیونش را که نمیخواهد؟
عاتقه به اتاق دیگر رفته بود،
از همان جا گفت:
«نه هنوز، گفت تا وقتی که
تلویزیون نخریدهاید امانت باشد.»
زندگینامهٔ داستانی شهیدرجایی
-اصغرفکوری؛چراغصبح-🌿!
امامخمینی(ره)شهادت رجایی و باهنر (1).mp3
زمان:
حجم:
7.67M
#امامروحالله(ره)
شهادتشهیدرجاییوشهیدباهنر...💔
حسینسیبسرخیشور سیب سرخی 2.mp3
زمان:
حجم:
6.08M
#حاجحسینسیبسرخی
『نوشته خدا رو قلبم حسین..🌱•』
#رمان_زیبای_هیوا
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞
به دنبال تو میگردم میان کوچهها گاهی
عجب طوفان بیرحمیست،
عطری آشنا گاهی 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh