⟮💔🚪⟯
قصهٔ یتیمے "ما" ..
از ڪنار "در" شروع شد :))💔
『#عڪسنوشتہ📸』
『 #مادرپہـلوشڪستہ🖤』
@Borhan_180از خدا وائمه کم نخواه.mp3
زمان:
حجم:
1.52M
«🖇🔖»
کم نخواھ❗
هرچے بیشتر بخواۍ هِمّتت بیشتره:)♥️✨-
#پادڪسٺ📎|#اسٺادعالے 🎙
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هفتم
خسته ازمنتظرموندن باکلافگی گفتم:
+بگودیگه.
باصدای آرومی گفت:
_قول میدیدبین خودمون بمونه؟
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
+اگه خطری باشی نه میرم به امیرعلی میگم. باکلافگی گفت:
_خطری چیه خانم؟ بابابخدادلیل دارم.
+خب بگومیشنوم.
مردد نگاهم کردکه باتحکّم گفتم:
+بگودیگههههه.
سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت:
_من حسینم!
اوممم،چه آشناست،کی بود؟ مغزم هنگ کرد
کی بودددد؟ اجازه نداد زیادهنگ بمونم وجواب داد:
حسین:پسرخاله ی مهتاب.
+آهاااان،عش...
سریع لبم وگازگرفتم، نزدیک بودلو بدم. باتعجب گفت:
حسین:بله؟
سریع گفتم:
+هیچی،خب این قایم باشک بازیاچیه؟ چراعین آدم نیومدی تو؟
حسین:نمی تونستم.
+چرا؟
حسین:نمی خواستم مامانم ببینتم.
سعی کردم ازش حرف بکشم،گفتم:
+فامیل انقدربرات مهمه که اینجوری عین دزدا اینجامی چرخیدی؟
پوزخندی زدوگفت:
حسین:فامیل مهم نیست، مهتاب مهمه.
لبخندی زدم وگفتم:
+پس دوستش داری.
سرش وانداخت پایین، سرخیه صورتش وتوهمین تاریکیم میتونستم ببینم.ایییی چقدراین دوتاپسر خاله خجالتین .بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
حسین:میشه...میشه بگید که حال مهتاب چطوره؟
باناراحتی آهی کشیدم وگفتم:
+والاچی بگم...
سریع گفت:
حسین:راحت باشیدهرچی هست وبگیدلطفا.
سری تکون دادم وگفتم:
+دکترش گفت سرطان داره،سرطان خون؛اگه
تافردابهوش نیادمیره کما.
بالاخره موفق شدم بهش بگم،سرم وآوردم بالاو
بهش نگاه کردم،چشماش ازاشک برق میزد.
ترجیح دادم تنهاش بزارم، ازجام بلندشدم وبا
صدای آرومی گفتم:
+دعاکنید.
هنوزیک قدم برنداشته بودم که باصدای پراز
بغضی گفت:
حسین:میشه ببینمش؟
+نه ماهم ازپشت شیشه می بینیمش.
دستش وگذاشت رو صورتش،شونه هاش
ازگریه تکون می خورد سریع پشت کردم
بهش وازش دورشدم دلم نمیخواست گریش
وببینم واونم معذب بشه. ازپله هابالارفتم ووارد
شدم.
چشمم خوردبه امیرعلی که ازدوربه سمتم میومد.
باتعجب سرجام ایستادم ومنتظرموندم بیادسمتم.
جلوم ایستادوگفت:
امیر:اِ اومدید؟
دوست داشتم مثل قبل نمک پراکنی کنم ولی نیرویی به من گفت که مودب باشم درجوابش گفتم:
+بله
یک لحظه نگاهم کردوچیزی نگفت.
هنوز تو فکر خبری بودم که به حسین دادم ..
صدامو به صورت مصنوعی صاف کردم وادامه دادم:
+چطور؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:میخواستم بیام دنبالتون دیرکردید.
بعد کمی سکوت کرد و ادامه داد:
بالاخره امانتید چیزیتون بشه بایدجواب بدیم....بریم بالا.
+بریم.
جلوترازمن راه افتاد، منم باکلافگی دنبالش رفتم.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هشتم
باکلافگی گفتم:
+پوووف نمیدونم این امیرعلی باکدوم عقلی گفته من وتوباهم بیایم نمازخونه بخوابیم. عین زنای غرغرو ادامه داد:
نازگل:چه امیرعلی امیرعلی ای هم می کنه.
اخمی بهش کردم و گفتم:
+شمامشکل داری؟
نازگل:نه
+پس حرف نزن.
هندزفریم وتوگوشم گذاشتم وآهنگی پلی کردم وسعی کردم که بخوابم. تازه چشمام گرم شده
بودکه بانوری که به چشمم خوردمجبورشدم از خواب بگذرم وبیداربشم.
روبه نازگل کردم و باحرص گفتم:
+مرض داری؟
خودش وبه نفهمی زد گفت:
نازگل:وا،مگه چیکارکردم؟
چشمام وریزکردم و گفتم:
+جون عمت،تونبودی نورگوشیت وکردی تو
چشمم؟
نازگل:خب دارم چت می کنم.
باکلافگی گفتم:
+بچرخ اون سمت خب.
بالحن پراز نازی گفت:
نازگل:وا،خب دستم دردمیگیره.
باحرص گفتم:
+به درک،آخه الان نصف شبی کدوم کله خری
بیداره؟
نازگل:بالاخره کلی عشاق داشتنم دردسرداره دیگه. ادای عق زدن درآوردم
وگفتم:
+اعتمادبه نفس تورو کاکتوس داشت هفته ای
دوسه بارآناناس میداد. چشم غره ای رفت و
به چت کردنش ادامه داد.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+خب برویکجادیگه بخواب نمازخونه به این بزرگی.
نازگل:کوری؟نمیبینی؟
این همه ادم کنارهم خوابیدن،جاهست که من برم یکجادیگه ؟
+پس یا اون گوشیت و خاموش کن یابچرخ اون
سمت.بالجبازی گفت:
نازگل:نمیخوام.
+اوکی،خودت خواستی.
فلش گوشیم وروشن کردم ومستقیم کردم تو چشمش.عصبی گفت:
نازگل:چیکارمی کنی روانی؟
+درست صحبت کن.
باحرص گفت:
نازگل:فلش گوشیت و خاموش کنم.
مثل خودش بالجبازی گفتم:
+نمیخوام.
باعصبانیت هلم داد عقب وازجاش بلند شد، باصدای جیغ جیغوش گفت:
نازگل:الان میرم به امیرعلی میگم.
خندیدم وگفتم:
+بچه میترسونی؟خب بروبگو.
باحرص موهاش و کشیدوبه سمت در نمازخونه رفت. فلش گوشیم وخاموش کردم وخندیدم. نفس آسوده ای کشیدم وسرم وروچادرمچاله شده ی زیرم گذاشتم.
چشمامو بستم، قیافه مهتاب جلوی صورتم اومد، اونچهره اروم و خندون این چند وقته مثل خواهر نداشتم،برامبود.
چقدر با حوصله به سوالاتم جواب می داد، چه راحت دل به دلم می دادوچه روحیات آروم ودلنشینی داره این دختر..
یهویی یادم اومد ازحرفای دکتر، نکنه اتفاقی براش بیوفته، نکنه.. نهه خدایاا نههه. اخه دختر به این خوبی حیف نیست؟؟
یاد حرف مهتاب افتادم: تو دعا کن درخواستتو به خدابگو ولی تعیین تکلیف نکن ..
گوشه ی شالم وکشیدم روی صورتم اشکم می ریخت وازته دلم ازخداخواستم،، خدایا،، خدایی که تازه باهات اشناشدم، به جوونی مهتاب رحم کن لطفا،حالش خوب بشه..آمیین....
همونطورکه باخداحرف میزدم هندزفری گذاشتم تو گوشم،به غزل مورد علاقه مهتاب(اگر به زلف بلند تو دست ما نرسد....) که تازگی برام فرستاده بود، پلی کردم وچشمام وبستم نفهمیدم چقدرگذشت که خوابم برد.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نوحه: تسبیحات حضرت زهرا، صلی الله علیک یا فاطمه
با صدای: حاج مهدی رسولی در حضور رهبر معظم انقلاب
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها😭😭
💚 #کانال_زخمیان_عشق