🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_بیست_هفتم
آغوش برادرانه روهام در تمام لحظات زندگی برای من امنترین مکان بود.
شبهایی که والدینم در مهمانی به سر میبردند و من را با محبوبه خانم تنها میگذاشتند،روهام مرا به آغوش می کشید و برایم داستان میگفت و یا با من بازی میکرد.
رابطه ما باهم خیلی صمیمانه تر از رابطه من با پدر و مادرم بود.
_داداشی جونم تولدت مبارک .من خیلی خوشبختم که تو داداشمی
بوسه ای روی گونه ام زد و نم اشک زیر چشمانم را با دست گرفت.
بازهم یادآوری گذشته اشکم را در آورده بود و من متوجه نشده بودم.
_ممنونم خواهری.منم خوشبختم که تو خواهر کوچولوی منی عزیزدلم
کیان دستم را گرفت و کمیل خندان گفت
_جمع کنید این هندی بازیاتون رو بابا!
صدای خنده مان بلند شد .
همه دور میز نشستیم.
کیان کیک را مقابل روهام گذاشت.
_نوبتی هم که باشه نوبت خاموش کردن شمع تولد برادرزن جانه!.یه آرزو کن داداش
تنها من میدانستم قطعا آرزوی روهام ،رسیدنش به زهراست.
من به چشم دیدم که وقتی زهرا را ندید چقدر چشمانش ناراحت شد هرچند لبخند بر لب کاشته بود.
چشمانش را بست
کمیل به شانه اش زد
_بلند بگو آرزوتو بب....
_سلام
با صدای بلند زهرا حرف کمیل نصفه ماند و روهام با تعجب چشمانش را باز کرد.
با لبخند به هردو نگاه کردم.
ممنون زهرا بودم که با آمدنش تولد روهام را برایش دلنشینتر کرده بود.
_سلام بر خواهر خودم.فکر کردی فقط خودت خواهر داری هی پزشو به من میدی
روهام با حرف کمیل به خنده افتاد.
_به بزرگی خودت ببخش داداش.
زهرا با لبخند آمد و کنارم نشست.حالا فاصله روهام با زهرا فقط یک سدی بود به روژان!!
_آقا روهام تولدتون رو تبریک میگم .ان شاءالله به آرزوهای خوبتون برسید و جشن صد سالگیتون رو جشن بگیریم.
برادرم با وجود برادران زهرا سربه زیر شده بود
_ممنونم زهرا خانوم، خوش حالم کردید که تشریف آوردید
زیر لب زمزمه کرد
_خواهش میکنم.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_بیست_هفتم
از روے تخٺ بلند شد ،سرم رو ڪند و بہ سمٺ در رفت ،پشٺ سرش راه افتادم .نمے تونسٺ خوب راه بره ،جوݧ نداشٺ .
-محمد حسین ڪجا ؟
-دارم میرم پیش خانواده م
-صبر ڪن
از دیوار گرفٺ و راه میرفت .صبر نڪرد ،یڪم سرعتم رو بیشتر ڪردم ،جلوش وایستادم .
-با تواما
-سرهنگ برین ڪنار
-بہت اجازه نمیدم برے
عصبے شد ،صداش رو بالا برد ،نگاش ڪردم مثل محمود عصبانے میشد .
-سرهنگ من نمیدونم خانواده م ڪجان .اصلن اینجا ڪجاست ؟
-آروم باش
-چطور آروم باشم ،میگم خانواده م ڪجان؟
-تو نمے تونے بری
-چرا؟!
-چون اونا فڪر مے ڪنن تو مردے
-یعنے چي؟
دستش رو گرفتم ڪہ ببرمش اتاقش ولے دستش رو جدا ڪرد ،نگاهے بہ دستش ڪردم ،خون اومده بود ،اثراٺ ڪندن سرمش بود ،دستش رو برد سمت قفسہ سینہ اش و فشارش داد .اینم اثرات تصادفش بود .
-گفتم چرا؟
-مجبور بودیم بہ خدا مجبور بودیم محمد حسین اونا دنبال تو ان
-سرهنگ بسہ
پرستار جلو میاد جملہ ڪلیشہ ایشو تڪرار میڪنہ ڪہ اینجا بیمارستان . محمد حسین از درد روے زمین میشینہ .
-گفتم چرا همچین ڪارے ڪردین؟
پرستار جلو میاد:شما چرا اینجایین ؟بفرمایین توے اتاقتون
-سرهنگ مادر من دق میڪنہ
-باشمام
زیر بغلش رو گرفٺم و رفتیم بہ سمٺ اتاق روے تخٺ خوابید و مثل جنین دور خودش پیچید رو ڪردم بہ پرستار .
-حالش بده
-الان دڪتر رو خبر میڪنم
قفسہ سینہ شو فشار میداد و زیر لب چیزے میگفت ڪہ نمے فہمیدم ...سرهنگ رو ڪرد بہ فرشتہ خانوم و پناه خانوم:ازتون میخوام ڪہ محمد حسین رو ببخشید .نگاهے بہ چایے روے میز ڪردم ڪہ سرد سرد شده بود .از جام بلند شدم ،ڪتم رو بر داشتم ،پناه خانوم بلند شد بہ احترام ریش سفیدم:دخترم محمد حسین تو این ماجرا هیچ کارست وقتے بیهوش بود من ایݧ تصمیم رو گرفٺم .ما مجبور بودیم
پناه خانوم دستے بہ لباسش ڪشیدم و سرے تڪون داد:گره هاتون رو باز ڪنین ولے قید محمد حسین رو نزن محمد حسین خیلے سختے ڪشیده
رو ڪردم بہ فرشتہ خانوم : ملڪا نبود؟
-پیش پاشاسٺ
-انشاء اللہ خوشبخٺ شݧ
-انشاء اللہ
بلند شدم بہ سمٺ در رفٺ،فرشتہ خانوم تا جلوے در همراهیم ڪرد .
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_بیست_هفتم
خسته ازمنتظرموندن باکلافگی گفتم:
+بگودیگه.
باصدای آرومی گفت:
_قول میدیدبین خودمون بمونه؟
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
+اگه خطری باشی نه میرم به امیرعلی میگم. باکلافگی گفت:
_خطری چیه خانم؟ بابابخدادلیل دارم.
+خب بگومیشنوم.
مردد نگاهم کردکه باتحکّم گفتم:
+بگودیگههههه.
سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت:
_من حسینم!
اوممم،چه آشناست،کی بود؟ مغزم هنگ کرد
کی بودددد؟ اجازه نداد زیادهنگ بمونم وجواب داد:
حسین:پسرخاله ی مهتاب.
+آهاااان،عش...
سریع لبم وگازگرفتم، نزدیک بودلو بدم. باتعجب گفت:
حسین:بله؟
سریع گفتم:
+هیچی،خب این قایم باشک بازیاچیه؟ چراعین آدم نیومدی تو؟
حسین:نمی تونستم.
+چرا؟
حسین:نمی خواستم مامانم ببینتم.
سعی کردم ازش حرف بکشم،گفتم:
+فامیل انقدربرات مهمه که اینجوری عین دزدا اینجامی چرخیدی؟
پوزخندی زدوگفت:
حسین:فامیل مهم نیست، مهتاب مهمه.
لبخندی زدم وگفتم:
+پس دوستش داری.
سرش وانداخت پایین، سرخیه صورتش وتوهمین تاریکیم میتونستم ببینم.ایییی چقدراین دوتاپسر خاله خجالتین .بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
حسین:میشه...میشه بگید که حال مهتاب چطوره؟
باناراحتی آهی کشیدم وگفتم:
+والاچی بگم...
سریع گفت:
حسین:راحت باشیدهرچی هست وبگیدلطفا.
سری تکون دادم وگفتم:
+دکترش گفت سرطان داره،سرطان خون؛اگه
تافردابهوش نیادمیره کما.
بالاخره موفق شدم بهش بگم،سرم وآوردم بالاو
بهش نگاه کردم،چشماش ازاشک برق میزد.
ترجیح دادم تنهاش بزارم، ازجام بلندشدم وبا
صدای آرومی گفتم:
+دعاکنید.
هنوزیک قدم برنداشته بودم که باصدای پراز
بغضی گفت:
حسین:میشه ببینمش؟
+نه ماهم ازپشت شیشه می بینیمش.
دستش وگذاشت رو صورتش،شونه هاش
ازگریه تکون می خورد سریع پشت کردم
بهش وازش دورشدم دلم نمیخواست گریش
وببینم واونم معذب بشه. ازپله هابالارفتم ووارد
شدم.
چشمم خوردبه امیرعلی که ازدوربه سمتم میومد.
باتعجب سرجام ایستادم ومنتظرموندم بیادسمتم.
جلوم ایستادوگفت:
امیر:اِ اومدید؟
دوست داشتم مثل قبل نمک پراکنی کنم ولی نیرویی به من گفت که مودب باشم درجوابش گفتم:
+بله
یک لحظه نگاهم کردوچیزی نگفت.
هنوز تو فکر خبری بودم که به حسین دادم ..
صدامو به صورت مصنوعی صاف کردم وادامه دادم:
+چطور؟
امیرشونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:میخواستم بیام دنبالتون دیرکردید.
بعد کمی سکوت کرد و ادامه داد:
بالاخره امانتید چیزیتون بشه بایدجواب بدیم....بریم بالا.
+بریم.
جلوترازمن راه افتاد، منم باکلافگی دنبالش رفتم.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_هفتم
دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در كار نبود تا زير لفظى عروسش را بدهد، حسين احساس كردم چيزى در دستانم گذاشت، زير چادر سپيد به كف دستم نگاه كردم. یک جفت گوشواره ظريف و زيبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقيقى سر بلند كردم: بله...
هيچكس كل نكشيد و هلهله نكرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:
- مبارک باشه.
بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسيدن صورتم، گردنبند زيبا و سنگينى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و كيسۀ كوچكى به دستم داد. مادرم نيامده بود و در آن لحظه اصلا برايم اهميتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسيده بودم. ليلا و شادى هم در گوشۀ سالن محضر ايستاده بودند. نوبت به امضا كردن دفتر رسيده بود، بوى اسفند فضا را پر كرده بود. در كنارى، على دوست صميمى حسين به همراه پدرش ايستاده بودند، شاهدان حسين! پدر و سهيل هم شاهدان من بودند. تصميم گرفته بوديم هيچ جشنى برگزار نكنيم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسين هم كسى را نداشت كه به عروسى دعوت كند، مى ماند فاميل پرمدعاى من، كه همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند كه تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ايراد بنى اسرائيلى بگيرند. شب قبل وقتى حسين مى خواست برود، به دنبالش تا حياط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:
- آخرش مهر من رو معلوم نكردى...
حسين دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.
كمى فكر كردم و كنار استخر نشستم. حسين هم كنارم نشست. دستم را بلند كردم و گفتم:
- یک جلد قرآن...
حسين سرى تكان داد: خوب، ديگه؟
- چهارده شاخه گل مريم...
- خوب؟
انگشت سومم را بلند كردم: یک شاخه نبات...
حسين منتظر نگاهم كرد. كمى فكر كردم و با خنده گفتم: صد و بيست و چهار هزار...
حسين متعجب گفت: سكه؟
قهقهه زدم: نه، بوسه!
حسين نگاه عجيبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بيست و چهار هزار تا؟
با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى بايد مهريه ام رو تمام و كمال بپردازى، اون موقع صد و بيست و چهار هزار بوسه به نيت صد و بيست و چهار پيغمبر، شايد تو رو از تصميمت منصرف كنه، بعد از صد هزارمين بوسه، با من آشتى می كنى و از طلاقم منصرف مى شى...
حسين به خنده افتاد : قبوله، ولى اين آخرى بين خودمون مى مونه، باشه؟
سرى تكان دادم: باشه، ولى يادت نره.
دوباره به اطراف نگاه كردم. پدر و سهيل داشتند دفتر را امضا مى كردند. پدر على، كه مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلو آمد ريش و سبيل سفيدى داشت با ابرويى پرپشت و چشمان نافذى كه ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز كرد و دست حسين را گرفت. بعد خم شد و سر حسين را بوسيد: مباركت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.
بعد رو به من كرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...
جعبه اى به طرفم دراز كرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشكر كردم. بعد ليلا جلو آمد. دستبند پهن و زيبايى با نگين هاى درشت برليان دور دستم بست و گفت: انشاءالله خوشبخت باشيد. اميدوارم سالهاى سال زير سايه حضرت على (ع)، كنار هم خوشبخت و سعادتمند باشيد...
با بغض گفتم: شرمنده كردى ليلا جون...
شادى هم گردن آويز زيبايى به گردنم انداخت و تبريک گفت. قرار بود بعد از محضر، يكسره به فرودگاه برويم. حسين براى مشهد بليط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برويم و بعد وارد خانه شويم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهيزيه بخرم. كمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت كارها به پايان رسيد و با همه خداحافظى كرديم. سهيل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان كردند، اما پدرم و بقيه همراهان از جلوى محضر خداحافظى كردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرين لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بيايد، تا موقع سوار شدن به هواپيما، چشم انتظار بودم، اما بيهوده بود، چون مادرم نيامد. ساک كوچكى همراهم آورده بودم. به دنبال حسين، سوار هواپيما شدم. وقتى هواپيما از زمين بلند شد، حسين چشمانش را بست و زير لب شروع به دعا خواندن كرد. بعد از چند دقيقه چشم گشود و با لبخند به من خيره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت: تو ديگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنيا بايد بدوم تا بتونم نذرهايم را ادا كنم.
با تعجب پرسيدم: چه نذرى؟
حسين خنديد: هزار جور نذر و نياز كردم تا تو رو به دست بيارم، حالا بايد اداش كنم.
از خستگى چشم روي هم گذاشتم. نفهميدم چقدر گذشته بود كه با صداى حسين به خود آمدم:
- مهتاب، بلند شو عزيزم، رسيديم.
با عجله بلند شدم و ساكم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...
- يكساعته خوابيدى خانوم!
باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هايم را بسته بودم. با خيال راحت در تاكسى نشستم و گذاشتم تا حسين به جاى منهم تصميم بگيرد.
ادامه