" السلامُ علیكِ
یا ٱمّ البُدور السّواطع "
سلام بر تو ای مادر ماههای درخشان...💫!
" لا تَدْعُوِنِّي وَيْكِ أُمَّ الْبَنِينَ
تُذَكِّرِينِي بِلِيُوثِ الْعَرِينِ "
ای وای! مرا دیگر «مادر پسران» خطاب نکن؛
که مرا به یاد شیران بیشهام میاندازی.
اعیان الشیعه؛ از مرثیههای حضرت امالبنینۜ
در فراق فرزندان خود و شهدای کربلا |🌱"
وفات حضرت ام البنین س.mp3
10.15M
#سیدمهدیحسینی
『 که در بین زنان؛
تنها تو عباس آفرین باشی...🌱•』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوز جگرش خرج حسين ابن علی شد
انگار نه انگار جگرهای خودش را . . !
#رمان_زیبای_
عشقی به پاکی گل نرگس
خدايا ؛
دنیا شلوغه ؛
ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛
از بندگی نه ...
إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ ••
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_یکم
کیک سیبی که درست کرده بودم وبرداشتم
وهمراه چای به سمت حال رفتم.این بارمهین جون بودکه منتظرزل زده بود به مهتاب. کنارشون نشستم و سینی روگذاشتم رومیز. روکردم به مهتاب و گفتم:
+قصدنداری حرف بزنی؟
آب دهنش وقورت دادوگفت:
مهتاب:فکرام وکردم.
مهین:خب؟نتیجه؟
مهتاب:اوممم،بیان!
مهین جون باخوشحالی گفت:
مهین:یعنی قبول کردی؟
مهتاب گفت:
مهتاب:نه فعلافقط میخوام بیان.
مهین:هرچی خدابخواد.
تیکه های کیک و برداشتم وتوظرف گذاشتم وجلوشون گذاشتم.
باخنده عین بزرگای فامیل گفتم:
+بفرماییددهنتون وشیرین کنید.
مهتاب خنده ی آرومی کردوکیک وتودهنش
گذاشت.
*
وارداتاق شدم وگوشیم وبرداشتم.
بایدزنگ میزدم شایانببینم خانم جون کی
میاد،دلتنگی فشارآوردهبود. شماره ی شایان وگرفتم،بعدازچندتابوق بالاخره جواب داد:
شایان:سلام عزیزم.
+سلام.چخبر؟چه می کنید؟
شایان باخنده گفت:
شایان:درگیریم دیگه برای خریدواینا.
لبخندی زدم وآهانی گفتم.
شایان:خب کارت چیه گل دختر؟
+میگم خانم جون کجاست؟
شایان:فرداظهرمیان.
باخوشحالی گفتم:
+ایول.
خندیدوگفت:
شایان:فرداکه نه ولی پس فرداحتماقرار میزارم ببینیدهمدیگرو.
لبخندی ازسرخوشحالی زدم وگفتم:
+باشه ان شاالله. ممنون
شایان:هالین؛دنیاصدا میزنه اگه کارنداری من
برم.
+باشه.نه بسلامت
شایان:مراقب خودت باش،بای.
خوشحال بودم خانم جون وبعداز مدتهامی دیدم.
لبخندی زدم وخداروشکر کردم.
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_دوم
بالبخندنگاهش می کردم،وقتی استرس می گرفت
گونه هاش قرمزمی شد،خیلی خوشگل می شد.
بااسترس لباسش ومرتب کردوبرگشت سمتم،
باصدای لرزون گفت:
مهتاب:خوب شدم؟
لبخندی زدم به تیپ فیروزه ای وسفیدش نگاه کردم،سرم و تکون دادم وگفتم:
+ماه شدی.
لبخندی ازسرذوق زدودوباره به آیینه نگاه کرد.
یهولبخندش جمع شد،باناراحتی سرش وانداخت پایین.باتعجب ازجام بلند شدم وبه سمتش رفتم وگفتم:
+چی شدیهو؟
لبخندغمگینی زدو گفت:
مهتاب:دوست داشتم بابام که نیست حداقل
امیرعلی به عنوان مرد خونه باشه.
درکش می کردم،هردومون دردمشترک داشتیم بااین تفاوت که اون میتونه بیان کنه ولی من نه!لبخندزورکی ای زدم و گفتم:
+مگه دیشب داداشتزنگ نزد؟دیدی که اون مشکلی نداشت توهم که همون دیشب گفتی دیگه نگران نیستی پس امیدت به خداباشه، به قول خودت هرچی خیره همون میشه. به چیزای خوب فکرکن.
چیزی نگفت،لبخندمحویزدودوباره به آیینه نگاه کرد.به صورت بدون آرایشش نگاه کردموپرسیدم:
میگم مهتاب نمیخوای یه رژبزنی مثلاخواستگاریه
لبخندی زدوگفت:
مهتاب:کسی که من و بخوادهمینجوری بایدبخواد نه باآرایش و قیافه مصنوعی.
پیامبر(ص)می فرمایند:
بهترین زنان شما،زنی است که برای شوهرش
آرایش کندوخودرااز دیگران بپوشاند.
منگ نگاهش کردم که ادامه داد:
مهتاب:نتیجه می گیریم،من فقط بایدبرای شوهرم خودم وخوشگل کنم،حسینم هنوزشوهرم نشده نامحرمه!
خندیدم وگفتم:
+همیشه قانعم می کنی، باشه من تسلیم،اصلا
توهمینجوری خوشگلی، حالابریم پایین؟
خنده ی آرومی کردو گفت:
مهتاب:بریم.
چادرش ورودستش گذاشت وازاتاق رفتیم بیرون ازپله هارفتیم پایین.
مهتاب:مامان تواتاقشه؟
شونه ای بالاانداختم وگفتم:
+نمیدونم،شاید.
مهتاب:من برم ببینم اتاقهیانه.
باشه ای گفتم،اونم بالبخندی به سمت اتاق
مامانش رفت.
به سمت آیینه قدی که کنارستون بودرفتم،به تیپم نگاه کردم.
یه پیرهن بلند کرمی باشلوارجین مشکی پوشیده
بودم و روسری کرم با حاشیه مشکی که با گیره ی مشکی مرتب بسته بودم.تواینه نگاه کردم، یاد گذشته افتادم و نوع پوشش و ارایشام...وای نوع نگاها و تیکه انداختنام به پسرا، به امیر علی... روایتی که مهتاب بهم گفت باعث شد یک حسی بهم دست بده.دوباره نگاه کردم به تیپ الانم.
ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد،زیرلب گفتم:
+حالابهترشدی. گذشته ت گذشت. بعداز این رو درست کن دختر
نفس عمیقی کشیدم وچادر رنگیم و گرفتم دستم. همینکه پام وتوسالن گذاشتم؛مهتاب ومهین جونم باخنده ازاتاق اومدن بیرون. مهین جون بادیدنم لبخندی زدوگفت:
مهین:دخترگلم چه خوشگل شدی.
لبخندی زدم وگفتم:
+ممنون،من میرم وسایل پذیرایی و آماده کنم.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:صبرکن منم بیام.
سرم وتکون دادم، چادرش ورومبل گذاشت و منم چادرم و کنارش گذاشتم ودوتایی وارد آشپزخونه شدیم. مشغول چیدن شیرینی توظرف شدم.
خوشحال بودم که چادر گذاشتن وتغییر پوششم روهیچ وقت به روم نمیاورد.مهتاب ازاونجایی که درکش بالاست به روم نیاورد.
روکردم به مهتاب و گفتم:
+ساعت چندمیان؟
مهتاب انگاردوباره استرس گرفت با صدایی که از ته چاه درمیومدگفت:
مهتاب:هفت!
به ساعت نگاه کردم،ده دقیقه به هفت بود،گفتم:
+عه پس سریع ترمیوه روبچینیم یکم دیگه میان.
آب دهنش وقورت دادوگفت:
مهتاب:الان انجام میدم.
باشه ای گفتم و به کارم ادامه دادم،مهتابم مشغول چیدن میوه شد.
کارم تموم شد،سرموکه آوردم بالاچشمم خوردبه دستای مهتاب. درمان این بیماری دستش وکبود
کرده بود،به صورتش نگاه کردم، رنگ شاداب و تازه ی پوستش به بی رنگ شده بود.. باناراحتی آهی کشیدم وبه سمت سینی رفتم وفنجون ها رو آماده کردم.باصدای زنگ درهردومونازجا پریدیم خیارازدست مهتاب افتاد،خواست خم بشه که اجازه ندادم وخودم خیار اززمین برداشتم وگفتم:
+برودروبازکن.
باشه ای گفت وبه سمت دررفت. یهوایستادو بااسترس گفت:
مهتاب:خوبم؟
برای باردهم این سوال ومی پرسید،خندیدم و
گفتم:
+عااااالی!
مهین:دخترم بیادرو بازکن.
سریع...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh