eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | قربانی شگفتی‌ساز در تاریخ 🔻 رهبر انقلاب: نوبت میرسد به روز عید قربان، این قربانی شگفت‌انگیز و شگفتی‌ساز در تاریخ که بی‌نظیر است. مأمور میشود که نوجوان خودش را به دست خودش به قتل برساند -امر الهی است، آزمایش الهی است- آن هم فرزندی که سالهای متمادی از وجود او محروم بوده و در پیری اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَى الکِبَرِ إِسماعیلَ وَإِسحاق؛خدای متعال این بچّه را به حضرت ابراهیم داده بود و خب پیدا است چقدر انسان به فرزندِ اواخر عمر و دوران پیری دلبسته است. 🔺️ به این فرزند که حالا «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» -یک جوانی و یا نوجوانی شده- گفت میخواهم تو را به قتل برسانم، این دستور خدا است. آن جوان هم گفت: یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنی‌ إِنْ شاءَ اللَهُ مِنَ الصَّابِرین. ببینید اینها حوادث عجیب تاریخ دین، تاریخ دین‌داری، تاریخ ایمان، تاریخ اسلام است. ۱۳۹۹/۵/۱۰ 🌷 .
خطبه روز عید قربان 🌺امیرالمومنین(ع): 📜حرمت امروز زیاد وآرزوی بهره وری از برکات آن بجا وامید مغفرت الهی درآن پسندیده است‌.پس ذکر خدای بزرگ را زیاد گویید واستغفار کنید وتوبه نمایید که او توبه پذیر ومهربان است. 📚(من لایحضره الفقیه ج۱ ص۵۱۸)
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را 🍁 ─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔༅═┅─
🍃 جان چه کار آید اگرپیش تو قربان نشود ... مولانا 🍁 🌷🌷
امـروز میـخـوری غـم فـردا و همچنان فردا به خاطرت غم فردای دیگر است 🍁
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت 🍁
عیدست، برون آے ڪه حیران تو گردم قربان خودم ساز، ڪه قربان تو گردم جمعیت آسوده‌دلان از دل جمع‌ست جمعیت من آن ڪه، پریشان تو گردم ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ࿐‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍁
❏‌یٰارحمۃ‌اللّٰہ‌الوٰاسعہ¹²⁸ ❬عیدِقُربـٰان‌اَست‌و . . بِھتَرنیست‌زین‌عِید؎مَرٰا . . دَرچُنین‌عِید؎دِل‌وجٰانم‌بہ‌قُربانِ‌توبٰاد♥️'❭ ❁︎••دَرآرزو؎ِتو . . ❁︎••تـٰاعمرهَست،خوٰاهم‌بود💕 ❁︎••اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌يااَباعَبدِالله‌الْحُسَيْن 𑁍•┈•𑁍𑁍•┈•𑁍 ❍°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بڪَوی؛ مَرا این دوری ڪجا پایان می‌یابد ٺا آنجا چشم به راهٺ بایسٺم....... 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی‌گمان فلسفه قربان سَر بریدن نیست، دل بریدن است! دل بریدن از هر چیزی که‌ به‌ آن تَعَلُق داری، دل بریدن از هر چه تو را از او می‌گیرد.. عید قربان، عيد جان‌باختن و قربانی كردنِ جان خويش در پای خداست. سَـر بـريـدنِ نَفْـس است و پا بريدن از شيطان!🧡🌱 عیدتون مبارک عزیزانم☺️
آن شب از كوچه ‏ها كسى می رفت‏ كوله بارش پر از بود دست ، دوباره يك قرآن‏ و نگاهش اسير بود آن شب از كوچه ‏هاى بارانى‏ كاروان‏هاى عشق می رفتند باز هم غرق عود و آيينه‏، ميهمان‏هاى عشق می رفتند صبح فردا، ميان هر تابوت‏ دشتى از ياس و لاله می رويد آه! مادر هنوز است! دشت را سينه خيز می بويد
🌷 همیشه خود را از خیل عظیم کاروان شهدا جامانده می‌دانست و به شدت در فراق یاران شهیدش دلسوخته بود. او همواره با آه و سوز خاصی از آن‌ها یاد می‌کرد و در آخرین روزهای زندگی خویش به شدت از شهیدان باکری و خرازی یاد می‌کرد و از این که به شهادت نرسیده، اشک حسرت می‌ریخت... وی شب قبل از شهادتش در جلسه‌ای با حزن و اندوه فراوان یاران سفر کرده خود را به خاطر آورده و گفته بود: "شهدا خیلی به گردن ما حق دارند، باید تلاش زیادی بکنیم" و همگان را به زنده نگاه داشتن یاد و خاطره‌ آن‌ها سفارش کرده بود... 🕊
: وقتۍ عقل عاشق شود، عشق عاقل می شود! و شهید می شوی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 بغض و گریه دختر مسیحی هنگام بردن نام سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در پخش زنده؛ با حاج قاسم سلیمانی سید شهدای مقاومت عهد می‌بندیم که قدس را آزاد کنیم! زینه کرم، فعال مدنی مسیحی در لبنان:در جنگ با اسرائیل بی‌طرفی معنا ندارد و دعوت به سکوت و بی‌طرفی خیانت است
موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت پدرم داد زد: هواپیما... بمب روی قرارگاه انداخت پدر از روی صندلی افتاد، پا شد و گفت: "یاعلی"... افتاد سقف با بمب اولی افتاد او به بالاسرش نگاه انداخت تانک از روی صندلی رد شد! شیشه‌ی عینکم ترک برداشت یک نفر اسلحه به دستم داد طرفم چفیه و کلاه انداخت خاکریز از اتاق خواب گذشت و من و او سینه‌خیز می‌رفتیم او به جز عکس خانوادگی‌اش هرچه برداشت بین راه انداخت... به خودم تا که آمدم دیدم پدرم روی دست‌هایم بود یک نفر دوربین به دست آمد آخرین عکس را سیاه انداخت موشک آرام روی تخت افتاد زنی از بین چند دست لباس یونیفرم پلنگی او را روی ایوان جلوی ماه انداخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خودت را به امام زمان بسپار ، دستتو میگیره 🎙استاد دانشمند 🌴💎🌹💎🌴
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 مدارک پزشکی رو توی کیفم قرار دادم و با عجله یکی یکی پله ها رو پایین اومدم. به محض سوار شدنم آراد با چهره‌ای آشفته گفت: + دکتر چی گفت؟! نفس بلندی کشیدم که حاکی بغض توی گلوم بود، قلبم مشت شد و نفس کشیدن سخت. + مروا جانم حالت خوبه؟! دکتر بهت چی گفته؟! لعنت به اشک‌هام که راه باز کردن روی صورتم که از خفگی نمیرم. بی هوا خودم رو پرت کردم توی آغوشش که دستاش بدون لحظه ای مکث حلقه شد دور شونه هام، با صدایی پر از بغض لب زدم. - آراد خانم عباسی گفت که خوب میشی. گفت بدون شیمی درمانی هم میتونی بهبودیت رو به دست بیاری از طریق روش های دیگه. هق زدم و دوباره گریم رو از سر گرفتم. - خدایا باورم نمیشه. خدایا شکرت. حلقه‌ی دست آراد دور شونه هام شل شد که با فین فینی از آغوشش بیرون اومدم. رنگش پریده بود و چندان حال مساعدی نداشت. درب بشکه رو باز کردم و به سمتش گرفتم. با دستش بشکه رو پس زد و سرش رو، روی فرمون گذاشت، انگار اون هم مثل من با شنیدن این خبر شکه شده بود. گریه کنان لب زدم. - آراد ببین همه چیز درست شد. آراد باورم نمیشه‌، خدایا شکرت. تو خوب میشی آراد، دیگه مال هم میشیم. دیگه هیچی از خدا نمی خوام هیچی ... هق هقم اوج گرفت و سرم رو، روی داشبود گذاشتم، با شنیدن صدای در ماشین سرم رو بلند کردم که متوجه شدم آراد از ماشین خارج شده. از پشت شیشه بهش خیره شدم دستاش رو دور گردنش حلقه کرده بود و به سمت جلو حرکت می کرد، نفس کم آورده بودم درب بشکه رو باز کردم و چند قلپ آب ازش خوردم. از ماشین پیاده شدم و به طرف آراد رفتم. روبروش ایستادم و توی چشمای آبیش زل زدم. - خوبی تو؟! نگاهی به اطراف کرد و دستش رو به سمت صورتم آورد‌، قلبم از کوبش ایستاد. روسریم رو کمی جلو آورد و لب زد. + خوبم عزیزم. نمی دونم چی بگم واقعا! فقط میتونم بگم خداروشکر، صد هزار مرتبه شکر. دستش رو توی جیبش بُرد و جعبه‌ی قرمز رنگی رو از جیبش بیرون آورد. چشمام از خوشحالی برقی زد و با شیطنت گفتم: - آرادی این مال منه دیگه؟! اَبرویی بالا انداخت که بلند خندیدم دستم رو به طرف دستش بردم، دستش رو عقب کشید و گفت: + اینجا؟! به کوچه نگاهی انداختم و گفتم: - آراد اذیت نکن دیگه بازش کن‌! مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت ماشین کشید، سوار ماشین شدیم که جعبه قرمز رنگ رو باز کرد با دیدن آویزی با شکل قلب ذوق زده لب زدم. - ‌وای آرادی این مال منه؟! لبخندی زد به ذوق کردنم و کش دار بله ای گفت. آویز رو از دستش گرفتم و توی هوا تکونش دادم، لبخند پهنی زدم و گفتم: - اینجاست که شاعر میفرماید: مدتی هست‌ که درگیر سوالی شده‌ام! توچه داری که من، اینگونه هوایی شده ام. بلند بلند خندید و دستی به چشمام که نسبتاً خیس اشک بودند کشید. +از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل! من برای داشتنت باید که مولانا شوم. &ادامـــه دارد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 ظرف های ناهار رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم، سینی چایی رو برداشتم و به سمت مبل ها رفتم. کنار کاوه نشستم و استکان چاییم رو در دست گرفتم. - با آقای حجتی صحبت کردی؟! مژده خنده ای کرد و لب زد. + توی اتاق که آراد بود. چشم غره‌ای بهش رفتم و به کاوه خیره شدم. + مگه با تو نیستم! باهاش تماس گرفتی؟! کاوه شکلاتی برداشت و گفت: + آره صحبت کردم. ولی راجب مهریه و اینجور چیزا ازش چیزی نپرسیدم، کِی تعداد سکه ها رو تعیین کردید؟! - والا سکه ها رو پدر حجتی گفته بود هر چی من بگم همونه، عصر همون شبی که قرار بود بیان خواستگاری مامان بهم گفت منم گفتم که آدم ها با قلبشون زندگی میکنند‌‌، نه تعداد سکه! تعداد سکه و مادیاتش اصلا برام مهم نیست و فرقی نمیکنه چند تا سکه مهرم باشه. دیگه قبل از خوندن صیغه تعداد چهارده تا مشخص شد. کاوه آهانی گفت و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و دیدم که چندین تماس بی پاسخ از آراد دارم. خیلی سریع شمار‌ه‌اش رو گرفتم، که پس از چند بوق جواب داد. + سلام خانومم، حالت خوبه؟! ‌نگاهی به کاوه انداختم که کنجکاو بهم خیره شده بود. آراد چند تا جمله رو تکرار کرد که در جوابش با تته پته گفتم: - ‌سلام مرجان خوبی عزیزم؟! آره آره، مدارک رو آوردی؟! باشه میام، قربانت خداحافظ. استکان چایی رو بر روی میز قرار دادم و به سمت اتاقم دویدم، شماره مژده رو پیدا کردم و بهش پیامکی دادم. " مژده آراد اومده دنبالم بریم بیرون. تو رو خدا کاوه چیزی متوجه نشه ها! مامان بابا می‌دونن ولی کاوه بو نبره. من از در پشتی میرم، حواست باشه!" خیلی سریع لباس هام رو تعویض کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط دویدم. با دیدن ماشین آراد دستی براش تکون دادم که بعد از چند ثانیه کنار پام ترمز کرد. در رو باز کردم و توی ماشین نشستم. لبخندی زدم. - سلام، خوبی؟! ببخشید معطل شدی. نگاهش چرخید روی صورتم و با لبخند بهم خیره شد. نگاهم رو دزیدم، خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم و به چشماش زل بزنم. + خانومم من رو ببین. با لحنی بچه‌گانه و کشیده گفتم: - آراد اینجوری نگاه نکن خجالت میکشم! + بیا بنشین به بالینم که صبرم را سر آوردی. تو هم آنقدر زیبایی که شورش را درآوردی. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفیفی کشیدم، با دستم به بازوی آراد زدم و گفتم: - آراد اینجوری میکنی من غش میکنما! دلم واسه اون خنده هات و شعرات ضعف میره دیوونه اینجوری با دلم بازی نکن! چونه‌ام رو توی دستش گرفت و به اجبار صورتم رو به سمت خودش چرخوند که نگاهم به چشمای آبیش قفل شد. + حرفای تازه میشنوم دلبر، نگفته بودی‌‌‌‌! خجالت کشیدم و لب پایینم رو گزیدم. با این حرکتم خنده‌ی نسبتا بلندی کرد که این بار من گفتم: - خبر‌ داری که شهری روی لبخند تو شاعر شد؟ چرا اینگونه،کافرگونه،بیرحمانه می خندی؟! اینبار صدای قهقهه‌اش بلند شد و با خنده استارت زد. + پس تو هم طبع شاعری داری دلبرکم. با خنده لب زدم: ‌- به شما رفتم دیگه آقایی. قهقهه کنان سری تکون داد و به سمت مطب دکتر عباسی حرکت کرد.. • &ادامـــه دارد ...... ~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...