eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 برای تشییع جنازه ام خواهش می کنم همه با چادر باشند شهدا زنده اند شهدا مےبینند حجاب، سفارش شهداست ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
تنها چیزی که از سیمای دلربا و آن چشم‌های زیبای عبدالحسین در میان میدان نبرد باقی ماند فقط یک کلاه متلاشی شده و نیم سوخته بود...! مگر گلوله‌ی تانک وقتی به یک نوجوان ۱۸ ساله می‌خورد چه چیزی از اون باقی می‌ماند؟ از ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ تاکنون پیکر عبدالحسین مهمان جبهه‌هاست و هنوز هم میل جاویدالاثر بودن دارد..! ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ماه پاره، خاطرات یوسف جبهه‌های دفاع‌مقدس روایت‌زندگی شهید عبدالحسین نوروزی‌نژاد است. ماه پاره، توصیف پاره‌پاره بدنی است که گلوله تانک در فضا افشاند تا عبدالحسین را به گستره آسمان ببخشد و خضوع و سجود دوباره فرشتگان در مقابل وجاهت و کرامت انسان را سبب شود. ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 قدرت‌الله در روستای «اسد‌آباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. خانواده محمدی از سال ۱۳۵۷ در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال ۱۳۷۵ قدرت‌الله متوجه شد که همسایه‌اش با عده‌ای روابط نامشروع دارد. همسایه‌ها چند مرتبه به او تذکر دادند، اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال، خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند، عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرت‌الله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار می‌کنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرت‌الله را نقش زمین ساخت. مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او ۲۴ ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرت‌الله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود. از او ۵ فرزند به یادگار ماند. دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان تاریخ شهادت ۱۳۷۵ محل شهادت :میدان ابوذر ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 اولاً؛ فقط بہ خاطر مظلومیتِ سیـدہ زیـنب بہ سوریہ می روم دومـاً؛ اگر بہ سوریـہ بروی قـطعاً زمینۂ ظهـور امام زمان عج را می بینید ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 شهدا برای شهید شدنشان، بهایی پرداختند؛ با بهانه به کسی متاع شهادت نخواهند داد... این خاطره رو بخونین که از دوستان شهیددیالمه نقل شده: چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد... نگاهش هم به زمین دوخته بود.. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: "تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی‌ندازی به طرف که داره حرف می‌زنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم بشه".. گفت: "من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند"!!!! بله... همان قدر که از حجاب خانم ها صحبت میکنیم باید از غیرت آقایون هم بگوییم در قرآن کریم هم هر آیه ای از پوشیده بودن و حجاب خانم ها سخن گفته در کنارش از چشمان غیرتمند مردها هم صحبت به میان آمده... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
❤️✨کانال زیبای زخمیان عشق 🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد دنبال صدا میگشتم که مریم کیه مریم : بله خیلی خوش اومدن ) یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت ( مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم ) واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه( یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن )از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید ( مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ) یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود( لبخند زدمو گفتم مبارکه مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود - سلام خاله جون خوبین خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟ - مرسی ممنون خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟ - نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام جانه بابا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🔷🌴آیا ۳۱۳ نفر یار امام زمان از قبل ثبت شده اند؟ 🌴⁉️🌴ما میتوانیم جز این ۳۱۳ نفر باشیم؟ 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 وقتی شهید آوینی و یارانش در خیابان های تهران علت گریه یک خانم در هنگام بدرقه رزمنده ها را می پرسند و او پاسخی می دهد که حتی ما را نیز در عصر حاضر شرمنده می‌کند.. 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 شهید سید محمد (مشهور به میلاد) مصطفوی تاریخ تولد:۱۵ اردیبهشت ۶۵ محل تولد:شهرستان بهار، همدان تاریخ شهادت:۲۵ مهرماه۱۳۹۴ محل شهادت:حلب سوریه در یکی از روزهای زیبای بهاری درسال ۱۳۶۵درشهرستان بهار به دنیا آمد و نامش را سید محمد گذاشتند اما میلاد صدایش می کردند. مادرش معلم قرآن و مسئول هیئت بانوان محل بود و بسیار در تربیت دینی فرزندانش کوشا بود، سید میلاد علاقه عجیبی به مادرش داشت... سید عاشق سینه سوخته امام حسین بود و هرسال روز عاشورا نذر داشت پای پیاده در دسته های عزاداری باشد سید میلاد اهل ورزش بود به ورزش کشتی و جودو صاحب مقامهای کشوری شد، ورزش باستانی هم کار می کرد. او ورزش ومعنویت را درکنار هم ادامه داد و در زورخانه به دوستانش سفارش می کرد هروقت وارد گود می شوید به نیت یک شهید ورزش کنید تا ورزش ما برای رضای خدا باشد وشهدا اثری در زندگی ما داشته باشند... سالروز ولادت ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 حرف آخر باید از طایفہ عشق، اطاعت آموخت.. قرآن کریم می فرماید: "قل ان کنـتم یحبون الله فاتّبعونی..." اگر ادعای محبت خدا را داریم باید طبق حرف های فرستاده‌اش، عمل کنیم پ.ن سوره آل عمران آیه ۳۱ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 اولین کسی که آمد و گفت برای این سربازها برنامه داشته باشیم، جواد بود. می‌گفت: سرباز که نباید اینجا فقط نگهبانی بدهد، روحیه‌اش هم مهم است... با مسئولیت خودش سربازها را می‌برد امامزاده آقاعلی عباس. بعد هم ناهار پادگان را آنجا می‌خوردند و بعد گوشه حرم کمی برایشان حرف میزد. جوری جذبشان کرده بود که سفره دلشان را برایش پهن میکردند. 📚 بی برادر (با تغییرات) به روایت دوستان ِ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✍بنده ی خدا بودن همیشه‌‌برای‌خدا‌بنده‌باشید! ڪه‌اگر‌این‌چنین‌شد بدانیدعاقبت‌همه‌ےِ‌شمابه‌خیر‌ختم‌مےشود... 🌷شهید مدافع حرم ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 هم قسم شدن تا پای جان اوضاع در ایستگاه گرمدشت، به‌شدت وخیم بود و نیروهای دشمن تا چند متری خاکریز گردان پیش ‌آمده بودند. در صورت فروریختن خاکریز ایستگاه گرمدشت، کل دستاوردهای قرارگاه‌های نصر و فتح به خطر می‌افتاد. سرنوشت مرحله اول عملیات در گرو مقاومت سرسختانه گردان سلمان بود. حسین قجه‌ای؛ فرمانده دلاور گردان سلمان، ضمن هدایت و فرماندهی این گردان، آن‌قدر از روی خاکریز، آر.پی.جی شلیک کرده بود که از گوش‌هایش خون جاری می‌شد. در همین حال، او با کمک یکی از نیروهای مهندسی رزمی جهاد سازندگی، توانست 10 متر خاکریز احداث کند. فشار دشمن هرلحظه افزایش می‌یافت، طوری که فرماندهی مافوق تصمیم گرفت گردان سلمان را اندکی عقب بکشد ولی حسین قجه‌ای قبول نمی‌کرد. محمدابراهیم همت از قجه‌ای درخواست عقب‌نشینی کرد، اما او در جواب گفت «من و نیروهای گردان دیشب هم‌قسم شدیم که خودمان را به خرمشهر برسانیم.» حسین قجه‌ای برای آخرین بار گلوله آر.پی.جی را جاگذاری کرد، از خاکریز بالا رفت و یکی از تانک‌های دشمن را نشانه گرفت اما درست در همان لحظه براثر اصابت گلوله یک تک‌تیرانداز عراقی، پیشانی‌اش شکافت و صورتش غرق خون شد و بدین ترتیب حسین قجه‌ای هم به قافله شهدا پیوست. این در حالی بود که مقاومت گردان‌های تیپ 27 به ثمر نشسته، حلقه محاصره شکسته شده و مواضع تیپ 27 در ایستگاه گرمدشت تثبیت‌ شده بود. سالروز شهادت ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh_دفاع_مقدس
💔 اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان یک بار توی صحبت‌هایش به من گفت اگر من بروم مأموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم: فعلاً که از جنگ خبری نیست. بهتر  است که ما هم حرفش را نزنیم.... تا اینکه فتنه‌ای در سوریه شروع شد. مدام اخبار سوریه را دنبال می‌کرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بی‌خبر بودم. 27 فروردین سال 92 بود؛ گفت: برای مأموریتی تهران می‌رود. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت: سوریه است و من از رفتن به سوریه بی‌خبر بودم... وقتی با خبر شدم که سوریه است، زدم زیر گریه. گفت: نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب(س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی‌داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می‌شد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه‌ها باش. خداحافظ.» نه فقط روح‌الله، بلکه همه شهدا به بچه‌های‌شان عشق می‌ورزیدند. خانواده‌های‌شان را دوست داشتند، اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائق‌شان به خاطر همان معامله‌ای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد. راوی: همسر ایام شهادت ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
❤️✨کانال زیبای زخمیان عشق 🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 بوی غذات تا سر کوچه میاومد - خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن - من من گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه بابا هم چیزی نگفت واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه - میدونم بابای خوشگلم بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه - ) خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم( اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر بابا رضا: برو باباجان شب بخیر یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷تنظیم کنم ،ساعت ۸کلاس داشتم صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه رفتم سر کلاس واییی استاد اومده در زدم اجازه استاد؟ استاد: چه وقته اومدنه -ببخشید تو ترافیک گیرده بودم استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه - چشم یکی یه دفعه گفت : اخ قربون چشم گفتنت همه زدن زیر خنده سرمو برگردوندم دیدم یاسریه ‍ که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست تپش قلب گرفته بودم چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد دیگه داشتم عصبانی میشدم یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم - عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی یاسری هم میخندید و نگاه میکرد مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود یاسری : خفه ، برین بیرون - ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh