▫️زندگی مرفه...
🔻مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی بیدار نبود. طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می شدیم. او هیچوقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد. من از او خواستم منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.
🌷 شهید#سیدموسی_نامجو🕊
🌺هدیه نثار ارواح مطهر شهدا صــلوات
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور زندگی کنیم؟
پیامی از شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری 📲
ما اهل اینجا نیستیم..🌱
ما اهل جایی دیگ هستیم
باید برای اونجا ما خیلی تلاش کنیم💔
شهید#احمد_کاظمی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
▫️زندگی مرفه...
🔻مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب میخواند. نماز شب او نماز معمولی بیدار نبود. طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می شدیم. او هیچوقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد. من از او خواستم منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند.
🌷 شهید#سیدموسی_نامجو🕊
🌺هدیه نثار ارواح مطهر شهدا صــلوات
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور زندگی کنیم؟
پیامی از شهید #ابراهیم_هادی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_پنجاه_یکم
فصل سیزدهم
شنبه 1/1/71
از وقتی تنها شده ام، از عید و ایام عید بیزارم. خانه کثیف شده و کسی نیست دستی به سر و گوشش بکشد. تنها در اتاق نشستم، حتی رادیو و تلویزیون را هم روشن نکردم. دلم نمی خواست سر و صدای تحویل سال را بشنوم. مرا یاد سالهایی می اندازد که مادر و پدرم بودند. مادرم با وسواس همه جا را تمیز می کرد و می شست. پدرم با هر سختی که بود تن همه ما لباس نو می کرد. بوی بهار باغچه کوچکمان را پر می کرد. هنوز کسانی بودند که به دیدنمان بیایند و ما هم به دیدنشان برویم. اما حالا، خانه سوت و کور و ساکت است. هیچکس نیست که عید را به من تبریک بگوید و من هم کسی را ندارم که به دیدنش بروم. بعد از تحویل سال، علی پیشم می آید. چند دقیقه ای در بغلش زار می زنم، اما می دانم که حوصله او هم از دست من سر رفته، باید جلوی خودم را بگیرم. بعد از اینکه علی رفت، در تاریکی نشستم وبه این فکر فرو رفتم که الان مهتاب چه می کند؟ حتما ً در جریان دید و بازدید عید سرش گرم است. در میان خانواده، با لباس های نو و زیبا می خرامد. بعد لحظه ای آرزو کردم که ای کاش پیش من بود و خودم به فکرهایم خندیدم. خانۀ محقر و سوت و کور من کجا و مهتاب کجا؟
پنجشنبه 13/1/71
امروز با اصرار علی، همراهش رفتم. مادر و پدر و برادر کوچکترش سر کوچه منتظرم بودند. مادرش با دیدن من، چشمهایش را پاک کرد و من دلم گرفت. پدرش، با محبت مرا بوسید و عید را تبریک گفت. سوار ماشین که شدم، بی جهت دلم تنگ شد. تمام مدت روز روی فرش بزرگی که مادر علی پهن کرده بود نشستم و از جا تکان نخوردم. مادر علی، با دلسوزی گفت: حسین آقا، قصد ازدواج ندارید؟ وقتی نگاهش کردم، بال چادرش را روی صورتش گرفت و گفت: تا کی می خواید تنها بمونید، تو اون خونه، تنها، کسی نیست آب دستتون بده. علی هم دیگه باید زن بگیره، از رزق و روزی هم نترسید. خدا خودش روزی رسونه.
علی با خنده گفت: مادرمن، اگر نرسونه اون موقع جواب دختر مردم رو شما می دید؟
حاج خانم اخم کرد و گفت: استغفرالله! پسر این حرفها چیه می زنی، هر کسی که ادعای مسلمونی می کنه باید زن بگیره، وگرنه به گناه می افته.
از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.
شنبه 15/1/71
از شوق صبح بعد از نماز دیگر نخوابیدم. دلم میخواست زودتر به دانشگاه بروم بلکه ببینمش، وارد محوطه که شدم، خلوت بود و جز تک و توکی از بچه ها کسی نبود. ناخودآگاه دلم گرفت. به طرف دفتر رفتم و در را باز کردم. احتمالا ً حاج آقا موسوی امروز نمی آمد. سر خودم را گرم کردم که در باز شد و لطف خداوند شامل حالم شد. مهتاب همراه دو نفر از دوستانش وارد شدند. دوباره دست و پایم شروع به لرزیدن کرد. آنقدر محو تماشایش شده بودم که به سختی می فهمیدم چه می خواهد، بعد متوجه شدم که برای مسابقه نقاشی، فرم می خواهند. با هزار زحمت، فرم ها را پیدا کردم و به طرفش گرفتم. در کسری از ثانیه دستانمان بهم برخورد کرد و تمام بدنم را رعشه ای فرا گرفت، از شدت خجالت، گر گرفتم. نمی دانم چطور عذر خواهی کردم و نفهمیدم چرا لبخند زد. اما هرچه بود خاطره اش هم قلبم را لبریز از شادی می کند. باز هم خدایا، استدعای بخشش دارم. می دانی که در این اتفاق هیچ قصدی نداشتم، اما نمی توانم لذتی که سراپای وجودم را در بر گرفت، کتمان کنم. تا شب به یاد آن لحظه دلم مالش می رفت. آن شب دستم را نشستم، دلم نمی خواست آثارش را پاک کنم. موقع وضو گرفتن هم سعی می کردم، خیلی دست روی دست نسایم، بعد خودم خنده ام گرفت، دیوانه شده ام. دیوانه!
شنبه 22/1/71
اولین جلسه حل تمرین به آرامی گذشت. مهتاب مدام مشغول حرف زدن با بغل دستی اش بود و من دلم نمی آمد حتی تذکری بهش بدم. دلم می خواهد آزاد باشد، مثل نسیم تا بر دل و جان من بوزد. سر نماز از خدا خواستم اگر سرانجامی در این عشق نیست، یک جوری تمامش کند.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
‹ 🌿🌷 ›
گمنامی تنھا براۍ شھرت پرستان دردآور است وَگرنھ همھی اجرها در گمنامیست . .
🌺هدیه محضر شهدا صــلوات
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
غروب #ماه_رمضان بود.ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت . .
و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم :
ابرام جون کله پاچه برای #افطاری عجب حالی میده!!
گفت : راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد ، ایرج با موتور رسید ،ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده اند و افطاری میخورند. و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم . .
فردای آن روز که ایرج را دیدم
پرسیدم : دیروز کجا رفتید؟
گفت : پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آنها دادیم . .
آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند
خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه شان . .
شهید#ابراهیم_هادی🕊🌹
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh