eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
27.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕زن عرب اومد تو صحن ابالفضل العباس
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️خودمون رو اماده کنیم برای سربازی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.. سربازی امام کار اسانی نیست.. از بیانات مقام معظم رهبری..
نماهنگ‌عین‌خواب.mp3
6.03M
🔊 | تنظیم 📝 عین خواب 👤 کربلایی‌علی‌اکبر         ▪️ویژه ؛ ۱۴۰۳
دل‌تنگ.mp3
13.22M
🔊 | تنظیم 📝 دل‌تنگ 👤 حاج‌محمود         ▪️ ویژه ؛ ۱۴۰۳
نماهنگ غم کربلا (1).mp3
5.2M
🔊 | تنظیم 📝 غم کربلا 👤 کربلایی         ▪️ ویژه ؛ ۱۴۰۳
شهید امت.mp3
7.85M
🔊 | تنظیم 📝 شهید امت 👤 حاج‌مهدی         ▪️ویژه ؛ ۱۴۰۳
با هم ندار بودیم. هرازگاهی که همدیگر را می‌دیدیم, می‌نشستیم کنار هم، سر حرفمان باز میشد. میان صحبت‌هایی که از هر دری می کردیم، یک‌دفعه دیدم رفت توی خودش. پرسیدم: «چی شده آقای رئیسی؟!» - رفته بودم نجف، حرم امیرالمؤمنین. با دل شکسته رو کردم به ضریح و گفتم: آقا! من هر چی میام اینجا، هرچی صداتون می‌زنم، شما که جواب منو نمی‌دید، شما که بهم رو نمی‌کنید، منم دیگه چیزی ازتون نمی‌خوام. میرم یه گوشه‌ی این حرمتون، زیارت می‌کنم، نمازم رو می‌خونم و بعدشم زحمت رو کم می‌کنم. رفتم کنج حرم ایستادم به نماز. یک‌دفعه دیدم یکی میزنه به پشتم و میگه: کار برای خدا کنید، ما هم هواتون رو داریم. نمازم رو زود تموم کردم. سر برگردوندم که ببینم کیه، دیدم هیچ کسی دور و برم نیست! با بغض می‌گفت، با حرفی که از تهِ قلبش میزد. - آقای مروی! امیرالمؤمنین جواب منِ دل شکسته رو داد. راوی: حجت الاسلام والمسلمین احمد مروی، تولیت آستان قدس رضوی منبع: ویژه برنامه شبکه یک، دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ شهید 🕊🌹 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ جواب ندادم. از دستش ناراحت بودم. لحظه اى بعد، چراغ اتاق روشن شد. حسين از آستانۀ در نگاهم كرد: چرا چراغو روشن نكردى؟ ناراحت جواب دادم: دلم نمى خواست. كيفش را گوشه اى گذاشت و روى تخت كنارم نشست: بداخلاق خانوم، چرا ناراحتى؟ اشک هايم بى اختيار روى گونه هايم روان شد: همه اش تقصير توست! لجباز، یک دنده... اصلا به حرف گوش نمى دى! حسين خنديد. روى گونه هايش موقع خنده، چال مى افتاد و دل مرا مى لرزاند. صدايش مهربان بلند شد: - تو هنوز درگير حرفهاى دكتر احدى هستى؟ بابا نگران نباش، اگه من به حرف اون گوش مى دادم، الان تو بيمارستان بودم، از همون موقع كه متوجه شدم آلوده مواد شيميايى هستم، اين دكتر احدى هى مى گفت تو بايد بسترى بشى، بايد اعزام بشى خارج، بايد بخوابى عملت كنن،... ول كن مهتاب، انقدر ناراحت نباش، هيچى نمى شه، من هم هيچ جا نمى روم. با گريه گفتم: تمام طلاهام رو مى فروشم... حسين دستش را زير چانه ام گذاشت و وادارم كرد نگاهش كنم. - عروسک! بحث پولش نيست، من بيمه هستم، هزينه اعزام به خارج و بيمارستان و همه چيز رو هم بنياد تامين مى كنه، موضوع اينه كه به نظر خودم حالم خوبه، تو كنارم هستى و همين بهترين دارو براى منه، دلم نمى خواد از كنار تو جنب بخورم، فهميدى؟ بعد لباسش را در آورد و با خنده ادامه داد: اگه بداخلاقى كنى خبر خوب رو بهت نمى دم ها! با دستمال اشک هايم را پاک كردم: چه خبرى؟ حسين كيفش را باز كرد و پاكت سفيد رنگى به طرفم دراز كرد. پاكت را گرفتم، كارت زيبايى درونش بود. داخل كارت چند جمله زيبا نوشته بودند. كارت دعوت به عروسى على و سحر بود. كارت را بستم و بى حوصله روى تخت انداختم: اين خبر خوبت بود؟ - آره، اگه مى دونستى چقدر نگران ازدواج نكردن على بودم، درک مى كردى. صحبتمان را صداى ممتد زنگ در، قطع كرد. حسين به طرف آيفون دويد. صدايش را مى شنيدم كه با كسى صحبت مى كرد. - سلام، قربونت، آره تازه آمدم. خوب بيا بالا، باشه بهش مى گم. يا على! بعد به اتاق برگشت: مهتاب، برادرت بود. آمده دنبالمون بريم آتيش بازى. با حرص گفتم: من نمى آم. حسين خم شد و گونه هايم را بوسيد: پاشو، عزيزم. از زندگى ات بايد استفاده كنى، قدر اين فرصت ها را بايد دونست. متعجب نگاهش كردم: مگه تو مى خواى برى پايين؟ حسين بلوزش را پوشيد: خوب آره، مگه تو نمى آى؟ مثل گرگ زخمى به طرفش هجوم بردم: تو بى خود مى كنى، يادت رفته دكتر احدى چى گفت؟ حالا مى خواى برى توى بوى دود و هوايى كه پر از خاكستره؟ پارسال يادت رفت به چه حالى افتادى؟ حسين دستانم را گرفت و به طرف لبانش برد: - تبارک الله احسن الخالقين، اين چشمها چه رنگى ان آخر؟ چشمانم پر از اشک شد: حسين، به همون خدايى كه مى پرستى قسم، اگه برى پايين... اگه برى پايين... حسين خنديد: ببين خدا چه قدر بخشنده است؟ يادت نمى آد چه تهديدى مى خواستى بكنى! دوباره اشک هايم سرازير شد. صداى زنگ پى در پى بلند شد. حسين با عجله رفت، صدايش را مى شنيدم: الان مى آييم، مهتاب هنوز آماده نيست، خوب بفرمائيد تو، باشه، چشم! صداى دلجويانه اش را شنيدم: عزيزم، حيف اون چشمها نيست؟ باشه، من قول مى دم فقط يک گوشه وايستم و نگاه كنم، قول مردونه! سهيل اينا پايين منتظرن، زشته. با بى ميلى لباس پوشيدم و روسرى ام را محكم گره زدم. حسين دم در ورودى منتظر ايستاده بود. تهديد گرانه گفتم: قول دادى ها! زود هم برمى گرديم. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh