Hossein Haghighi - BazA .mp3
7.8M
🎵 آهنگ «بازآ»
🎙 با صدای: حسین حقیقی
✍ شاعر: قاسم صرافان
🎵 آهنگساز: شروین معینی، اوّاب
🎛 تنظیم، میکس و مسترینگ: اوّاب
🎸 گیتار: بهروز میرزایی
🎼 تولید شده در واحد موسیقی مؤسسه مصاف
#عهد_میبندم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥هیچکس اینقدر زیبا
حرام سیاسی رو تبیین نکرده بود..
'تَنَزَّلُ الْمَلائِكَةُ وَالرُّوحُ'
خوشبهحال فرشتههایی
که از دیشب آمدهاند به دستبوسیات...
السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَديلَ الْخَيْرِ
سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت
زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
Mohsen Chavoshi - Ou.mp3
5.83M
💠 نوآهنگ| او
👑 تاجگذاری کند
💫 آمده کاری کند
⚡️ بت شکند شاه ما
❣ بنده نوازی کند
🎙محسن چاووشی
#امام_زمان علیهالسلام
يوسف زهرا - حاج مهدی رسولی.mp3
4.75M
-
همه عبد و تو آقایی
تو دلبری و مولایی...
#آغاز_ولایت_امام_زمان #عید_بیعت
-•┈••✾•💚•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 روایتگری حاج حسین یکتا از پیاده روی اربعین و جمع شدن بیست میلیون نفر در کربلا
امام حسین علیه السلام داره برای ظهور و قیام فرزندش امام مهدی علیه السلام یار جمع میکنه!
#طریق_الاقصی
#اربعین
ماه دل آرا بیا ، از پشت ابرا بیا_۲۰۲۱_۱۰_۱۵_۲۰_۵۸_۱۱_۸۰۲.mp3
9.25M
ماه دل ارا بیا
از پشت ابرا بیا..♥️
#حاج_محمود_کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش میکنیم حرفاتو
جلو بیار دستاتو
دست همو میگیریم
عهد ببندیم با تو
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفسیر حیرتآور حضرت علی از دشمن زمان!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت نزدیک شدن به #هفته_وحدت
بيعت ميكنم.mp3
11.95M
▫️ #نماهنگ “ بيـعت مـيكنم "
ویژه سالروز امامت
حضرت صاحب الزمان (عج)؛ 💐
اللهم عجل لولیک الفرج ♥️
#عبدالرضاهلالى | #سجادمحمدی
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_پنجاه_یکم
فصل چهل و پنجم
براى هزارمين بار جلوى آينه رفتم و به تصويرم زل زدم. به نظر خودم، هيچ فرقی با سال پيش نكرده بودم. به لباسم خيره شدم، يک كت و شلوار كرم رنگ كه قالب تنم بود. موهايم را اول بسته بودم، ولى بعد پشيمان شدم و بازش كردم تا روی شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صدای بوق، با عجله روسری ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدری برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:
- وای مهتاب چقدر خوشگل شدی...
در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد:
- یعنی می خوای بگی خواهرم زشت بوده؟
گلرخ با دست آرام روی گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من می ذاری؟
دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهای برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. جلوی در سهیل پارک کرد و گفت:
- بفرمائید...
با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟
سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...
گلرخ دستش را روی زنگ گذاشت و قلب من پر از شادی شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوی چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهای امین الدوله فضا را آکنده بود. به جای اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن های نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودی افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل های طلایی پوشیده بود. موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. انبوه موهای طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدی موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجوای آهسته اش را شنیدم:
- مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. وای که چه خوب است در آغوش امن مادر فرو رفتن، از شب قبل دائم دلهره این لحظه را داشتم. « مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم؟ » اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند برای همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاک می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدی...
بعد صدای گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...
سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...
گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.
صدای سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...
دست در كمر پدرم وارد سالن شدم. واى كه چقدر دلم براى اين خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خيره شدم. خرده ريزهاى مادرم كه آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشيم، فرشهاى نرم و ابريشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفيس، واى كه چقدر برای همه چيز دلتنگ شده بودم. مادرم ليوان هاى شربت را روى ميز گذاشت و خودش كنار من نشست. دستان ظريف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:
- خوب مهتاب برام تعريف كن. حسين چطوره؟ چه كار مى كنى؟ درست به كجا رسيده؟
موهايم را از صورتم كنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین های ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟
دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم.
مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم برای تو پر می کشید...
با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادی؟ چرا بهم زنگ نمی زدی؟
مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:
- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردی من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این مینای آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زری از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد!
ادامه دارد....✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh