eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
چه لذتی💖 داره... چه لذتی داره این #مهر تو صفحه آخر شناسنامت📖 بخوره!!! و #شهادت بشه آغاز جاودانگی...❤ الهی...نصیب...همگی.. #شهـــــادت🌷 #روزتون_شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
fadaeian-haftegi951226 (5)-2.mp3
10.13M
🎧🎤🎧 تو #زینبیه قیامته پس کی نصیبم #شهادته😭😭 .. 🎤🎤 #سید_رضا_نریمانی 🌺التماس دعای شهادت🌺 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🌷همسرشهید 🍂در تمام لحظه هاي زندگي #وجود_شهيد علمدار را احساس💓 مي كنم 🍂و چند وقتي است كه با #صدای_نفس اش😌 برای نمـــاز صبح بيدار می شوم. #شهید_سیدمجتبی_علمدار نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌷همسرشهید 🍂در تمام لحظه هاي زندگي #وجود_شهيد علمدار را احساس💓 مي كنم 🍂و چند وقتي است كه با #صدای_
🌷 🔻همسر شهید 🔰مهربان و خيلي مومن بود و حق را مي گفت. حق بود و هميشه اولويت را به كارهاي فرهنگي📚 مي دادو بعد از جنگ گفته بود كه 5 سال بيشتر در دنيا زنده نيست❌ و اين حرفش به پيوست. 🔰واقعاً به ايمان داشتم و می دانستم دستورات اسلام👌 را می گويد و براي همين حتي در نامگذاري اسم دخترم كه را پيشنهاد داد، بسيار خوشحال شدم😍 « زهرا عملدار » 🔻دختر شهيد 🔰من همه نمره هاي كه در درس هايم مي گيرم، مديون هستم. چرا كه سايه او👤 در همه جاي زندگيم است و چه در غم ها و چه در شادي ها، را احساس مي كنم و به خصوص وقتي بيشتر تنها مي شوم و يا از چيزي ناراحتم😔 باهاش صحبت مي كنم و مي گويم اگر تو بودي الان اينطوري نمي شد🚫 🔰اما هم نگاه معناداري مي كند☺️ و خجالت زده با خودم مي گويم: زهرا چرا اين حرف را زدي⁉️ وقتي كه واقعاً احساس را مي كنم، سر مزارش🌷 مي روم 🔰هر چند اي از او ندارم و اين مسئله مرا ناراحت مي كند😔 اما بيشتر وقت ها با او صحبت مي كنم، گريه مي كنم😭 سرش داد مي زنم و... علمدار بودن، سبز رنگ است و هر وقت مي خندد😍 مطمئن مي شوم از من راضي است. 🔰خوابش را ديدم و مي گفت: كه بايد شوم و حتي برايم تعيين مي كرد كه بايد متخصص قلب❤️ و مغز باشم و از كساني هم كه نبايد پول بگيري💰 و در آخر، وقتي منم با بابا صحبت مي كنم، از او مي خواهم من را . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🔹🔹 🔹 میگفت: موقع  بهش گفتم   شاءالله با  برگردی رفت و  شد   یادم اومد همیشه به  میگفت:    م رو به  نخواهم داد!  🌷    نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
❤️بسم الرب الشهداء و الصدیقین❤️ شهید مدافع حرم کربلایی حامد بافنده در روز دوم خرداد ماه سال هزار و سیصد و شصت و شش ۱۳۶۶/۰۳/۰۲ در مشهد مقدس چشم به جهان گشود . سوم اردیبهشت ماه سالروز شهادت #شهید_حامد_بافنده 🌹گرامی باد 🌹 تاریخ شهادت: 96/02/03 روز شهادت امام موسی کاظم(ع) محل شهادت : حما_سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
❤️بسم الرب الشهداء و الصدیقین❤️ شهید مدافع حرم کربلایی حامد بافنده در روز دوم خرداد ماه سال هزار و
💠حامد هدیه امام رضا به من بود. 🌷برای زیارت اومده بودیم مشهد،🕌 جهت اقامه نماز مرتب به می‌رفتیم و زیارت و دعا می‌خواندیم و برمی‌گشتیم، اما یک‌بار که با تعدادی از اعضای و دوستانم به حرم رفتیم، وقتی که زیارت و دعا و مناجات‌ها را خواندیم و شب زنده‌داری کردیم،😇 تصمیم گرفتیم که تا در حرم بمانیم، صبح زود فهمیدیم که حرم را تا چند دقیقه دیگر عوض می‌کنند، به همین دلیل در حرم ماندیم، خیلی شلوغ بود 😰و در همان شلوغی 2 تا بزرگ آوردند، من یک غنچه از وسط یک تاج گل بیرون کشیدم، دوستانم گفتند «اتفاق خوب و خاصی برای من می‌افتد». همان روز خانواده «حامد» به من در مشهد آمدند.😳 🌷«حامد» به همراه مادر و عمه‌ها‌ی خود در مشهد به خواستگاریم آمد،🙈 این قضیه در همان گیر و دار و درمان پدرم اتفاق افتاد. پدرم خیلی اصولی و قبول نکرد و دلایل خود را تفاوت‌های فرهنگی و نوع آداب و رسوم در و سبک زندگی را عنوان کرد و نیز حتی این نکته را بیان کرد که نحوه دختر‌ها در شهر ما ملک، آب و خانه است👌 و نتیجه گرفت که دختر من به شما نمی‌خورد. 🌷بعد از مدتی که گذشت، «حامد» از مشهد به آمد و پیش برادرم وتمام مواردی را که لازم بود را به گفت و تأکید کرد💯 که می‌خواهم با خواهر شما زندگی کنم و حتی گفت که حاضرم در رفسنجان زندگی کنم.😊 🌷 وقتی برادرم مسئله را مجددا به پدرم مطرح کرد🗣، پدرم هم یک مهریه سنگینی را طبق آداب و رسوم منطقه خودمان تعیین کرد، تعدادی سکه، سه دانگ خانه، تمتع و سفر ، چند هزار شاخه گل و مبلغی پول که درست یادم نیست😐، حق سکونت در رفسنجان را نیز پدرم شرط ازدواج ما قرار داده بود و حامد همه را پذیرفت.😍 🌷در حقیقت پدرم کاری کرد که اگر حامد فقط به یک ظاهری اقدام کرده است پشیمان شود و برود🚶، غافل از آن که مردان خدایی دل در گرو حق دارند و بی‌خودی پا در میدان نمی‌گذارند. اراده آن‌ها و پای در راهی که می‌گذارند استوار است و هرگز نمی‌لغزند.⚠️ ✍راوی : همسرشهید 🌷 📎سالروز شهادت نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توی کارون، غواصی يادمان می‌دادند چه آب کثيفی هم بود بچه ها به شوخی می‌گفتند يه بار آب را داده‌اند اصفهان، برا آزمايش ،،از بس آلوده بوده، جواب داده بودند «فاضلابی که فرستاديد، بيست درصد آب داره » 📚منبع کتاب روزگاران، قسمت خلیج فارس نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین... بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت: یاالله نبود ... ؟؟؟؟ حاج آقا بریم. نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن... 😊😂 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
کن به شـهدا شهدا تکیه شان به خداست اصلا کنار گل بنشینی بوی گل میگیری پس گلستان کن زندگیت را با یاد شهدا می خوام مثل تو باشم رفیقم❤️
مشتاقم برای یک تخریب به دست شما آسمانی ها که زیر و رو شود، ناخالصی های نفسِ زمین‌گیرم نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای شهیـد ... به پیکرت که می‌نگرم گوئی در خواب فرو رفته ای اما بیش از ما زندہ و هوشیاری بیا ما به خـواب‌رفتگان را هم بیـدار ڪن ... #شهید_محمد_برزگری 🌷 #رزقک_شهادت نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
.❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #شبیه_شهدا از بس چهرش معصوم و نورانی بود که بعضی مواقع دوستانش بهش می گفتند: محسن چقدر شبیه شهدا هستی. هر موقع این جمله رو بهش می گفتیم حالش دگرگون می شد می گفت نه بابا؛ آخه من و چه به شهادت من کجا وشهدا کجا اونایی که رفتند همه پاک بودند. تورخدا منو با این خوبا مقایسه نکنید. داداش محسن دیدی آخرش پرکشیدی ورفتی !! مارو یادت نره داداش. #امضاءسند_شهات به محسن گفتم تصمیمت واسه رفتن جدیه ؟؟ با اطمینان گفت: آره؛ با اون لبخندهای همیشگی نگاهم کردو گفت: مطمئن باش من شهید میشم. منم گفتم: هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست. دوباره گفت: خودم خواب دیدم و می دونم سند شهادتم امضاء شده عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود. #خاطرات_شهید #شهید_محسن_قوطاسلو🌷 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
امام زمان عج_۴۳.mp3
3.83M
#فایل_صوتي_امام_زمان 40 می خوای بدونی؛ چقدر درعشقت به امام زمان صادقی؟ برو سراغ قلـ❤️ـبت؛ ببین چقدرحاضری براش خسته بشی؟ ببین چقدر فکرت،قلبت و تمومِ زندگیت درگیرِ رفع موانع ظهورشه👆👆 #اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج 🌺🍃 یا صاحب الزمان مددی التماس دعا دارم👆😭 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🌾 #عشقت میان سینه من💗 پاگرفته 🌴شکر خدا که چشم تو😍 ما را گرفته 🌾دریاب دلـ❤️ـها را تو با گوشه نگاهی 🌴حالا که کار #عاشقی بالا گرفته #سه_شنبه_های_جمکرانی #اللهُم_َّعَجِّل_ْلِوَلِیِّک_َالْفَرَج نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه #شهید_مصطفی_چمران نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر قسمت:2⃣3⃣ 🍃ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم .اما او که خیلی شبها از گریه های مصطفی بیدار می شد ، کوتاه نمی آمد می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید ؟ چه گناهی کردید ؟ خدا همه چیز به شما داده ، همین که شب بلند شدید یک توفیق است . آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد ، می گفت: آیابه خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم ؟ 🍃چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد ؟ مصطفی که کنار او است . نگاهش کرد . گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورانمی بینیم ؟ مصطفی گفت: نه ! غاده در صورت او دقیق شد و بعدچشمهایش را بست . گفت: باید یاد بگیرم ، تمرین کنم ، چطورصورتت را با چشم بسته ببینم . 🍃شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود . نمی دانم آن شب واقعا چی بود . صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه . مصطفی این ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی 🍃و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا . صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم : یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود . نور نمی دهد ، تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــــم را..... #کانال_زخمیان_عشق نشرمعارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh http://eitaa.com/joinchat/336265218Cc90fa2ed85
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #بانوی_پاک_ من دریــــا ڪمڪ ڪݧ تا بیابم ساحلم را اینــجا گرفـــتہ عقــــده ها راه دلــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی دعوتی رو رفتیم. وقتی کارن رو دیدم بااشتیاق نگاهش کردم و سلام کردم. _سلام خانم خانما.خوبی؟چه عجب شما رو دیدیم. باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون.مبارک باشه با یک حالت غمگینی گفت:ممنون. محدثه اومد و سریع خودشو انداخت تو بغلم. _وای آجی چه خوب که اومدی بازم از این کارا بکن.باخودم گفتم این دختره محاله بیاد مثل هربار میخواد خودشو لوس کنه. نیم نگاهی از پشت شونه های محدثه به کارن انداختم و گفتم:مجبور شدم. کارن با یک حالت خاصی نگاهم میکرد. منم نگاهمو ازش دزدیدم و دیگه تا آخرشب یک لحظه هم نگاهش نکردم چون به حسی که داشتم مطمئن بودم و نمیخواستم باعث جدایی این دو نفر بشم. حالا هم که داشتم خاله میشدم به جای خوشحالی،ناراحت بودم. نمیدونستم چجوری قراره به ته برسونم این زندگی رو که با یک عشق نافرجام داره دیوونم میکنه؟! نشستم کناری و با خودم و دنیای خودم تنهاشدم. اما مگه میذاشتن دو دقیقه تنهابمونم؟ آناهید که بعد مدتها اومده بود تو جمع ما،نشست کنارم و شروع کرد به سوال و جواب و حرفای بی ربط. منم یکم باهاش حرف زدم اما بعدش حوصله ام سررفت و با اجازه ازش دور شدم. صدای موسیقی رو اعصابم بود. اینا که میدونستن من اهل موسیقی نیستم چرا منو آورده بودن؟ میخواستن عذابم بدن؟ جدا شدن از جمع هم زشت بود مگرنه میرفتم تو اتاق. هرکاریم کردم نشد جلو گوشامو بگیرم تا گوش ندم. آخر سرهم رفتم تو حیاط. هوا خیلی سرد بود اما شروع کردم به قدم زدن و حرف زدن با خالق محبوبم. چادر رنگیم تو باد میرقصید و دستام یخ کرده بود. _تو این هوا اینجا چیکار میکنی دختر؟ برگشتم سمت صدا و به چهره متعجب کارن پاسخ دادم:نمیخوام صدای اون موسیقی به گوشم بخوره. _وا یعنی چی؟نکنه اینم حرامه؟ طلبکارانه نگاهش کردم که گفت:باشه باشه حرامه فهمیدم. حالا قطعش میکنم بیا تو. کمی این پا و اون پا کردم که گفت:بیا دیگه منتظرم. رفتم سمتش و با هم رفتیم تو. کارن رفت و صدای اون موسیقی مزخرف رو قطع کرد. همه معترض شدن اما کار خودشو کرد گفت:خب بشینین با هم حرف بزنین دیگه برای موسیقی نیاوردمتون اینجا که. خلاصه یکم حرف زدیم تا اینکه شام رو از بیرون آوردن و همه باهم خوردیم. محدثه از همین اول ناز میکرد و هی میگفت اینو نمیخوام چاق میشم،اینو نمیخوام برای بچه بده.. کلافه شدم هوف.فقط زود دوست داشتم برم خونه. نگاه کردن به صورت کارن هم برام سخت و دشوار بود. برای همین اصرار کردم و زود رفتیم خونه. موقع رفتن کارن بهم گفت:دیگه خودتو پنهون نکن ازم ماه شب چهارده‌. سریع دور شدم و سوار ماشین شدم. 🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #بانوی_پاک_من 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق. _چیشده آجی؟ بغض کرده بود. این حالتشو خوب میشناختم. یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه. _محدثه؟خوبی؟ اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند. _چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم. میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش‌. _بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟ _گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟ _خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟ دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده. دیگه اون مرد همیشگی نیست. چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه. زهرا کارن ازم دوری میکنه. شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره. همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره. خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه. چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست! زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره. فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد. اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم. _آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا. اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟ _نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم. _محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار. تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟ کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه. همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه. مطمئن باش اون الان از تو داغون تره. همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره. برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟ شاید اونموقع به تو هم توجه کرد. خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو‌. بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی. بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه. باور کن جواب میده آجی. اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. _ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه. با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم. محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد. باید با کارن حرف بزنم. نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده. فوری بهش زنگ زدم. 🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh