1_105772732(1).mp3
3.05M
جنگ می آمد . . .
تا مردان ِ مرد را بیازماید
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#شب_آخر....
🌷در آخرین شب اسارت حال و هوای خاصی بر اردوگاه حاکم بود. دیگر کسی نیاز به پتوهای کهنه و وصله خورده نداشت و بدین لحاظ پتوها را کف حیاط اردوگاه پهن کرده بودیم. برای اولین بار از آمار خبری نبود، برای اولین بار قفلی به در آسایشگاه زده نشد و از نگهبانان قاطع هم خبری نبود. شور و شوق آزادی، گرسنگی و تشنگی مفرطی را که در طول مدت اسارت همیشه با ما بود، از یادمان برده بود.
🌷صبح ساعت هفت کاروان حرکت کرد. از دور به ساختمان هایی که از هر سو در محاصره ی انواع سیمهای خاردار، برجهای نگهبانی و دیوارهای عریض قرار داشت، نگاه می کردیم. هنوز باور نمی کردیم که در شرف آزاد شدن هستیم. در مسیر بازگشت به وطن، ناگهان کودکی به بدنه ی اتوبوس برخورد کرد. اتوبوس ترمز کرد و محافظان و راننده خارج شدند. مادر بچه بسرعت او را در بغل گرفت و به سوی ده شروع به دویدن کرد.
🌷اهالی ده با صدای «سیّدی، عفواً عفواً» از راننده و سربازها عذرخواهی می کردند. از طرفی راننده نیز با آنها مشاجره می کرد و ما نظاره گر این ماجرا بودیم. در همین اثنا یکی از زنان كُرد از فرصت استفاده کرد و دستمالی را از پنجره ی اتوبوس به داخل انداخت. دستمال را که باز کردیم دیدیم در آن نوشته شده بود. «مردم ایران در قلب ما جا دارند.»
راوی: آزاده سرافراز قاسم بامدادنیا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
به تو که میرسم، مکث میکنم! انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشتهام مثلاً در صدایت آرامش، یا در چشم
دلداده ی ارباب بود
درِ تابوت را باز کردند
این آخرین فرصت بود ...
بدن را برداشتند تا بگذارند داخل قبر؛ بدنم بیحس شده بـود ، زانو زدم گنار قبر دو سه تا کار دیگر مانده بود . باید وصیتهای محمدحسین را مو به مو انجام میدادم.
پیـراهن مشکی اش را از توی کیف درآوردم. همان که محرم ها می پوشید . یک چفیه مشکی هم بود ، صدایم میلرزید . به آن آقا گـفتم که این لباس و این چفیه را قشنگ بکشد روی بدنش ، خدا خیرش بدهد توی آن قیامت ؛ پیراهن را با وسواس کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
جز زیبایی چیزی نبود برای دیدن و خواستن ! به آن آقا گفتم:« میخواست براش سینه بزنم ؛ شما میتونید؟ یا بیاید بالا ، خودم برم براش سینه بزنم » بغضش ترکید. دست و پایش را گم کرد . نمیتوانست حرف بزند
چند دفعه زد رو سینه محمدحسین. بهش گفتم:« نوحه هـم بخونید.» برگشت نگاهم کرد. صورتش خیس خیس بود. نمیدانم اشک بود یاآب باران. پرسید:« چی بخونم؟» گفتم :« هرچی به زبونتون اومد. » گفت:«خودت بگو » نفسم بالا نمیآمد ....
انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد ، خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم...
گفتم :
از حـرم تـا قـتلگـاه
زینـب صـدا میزد حسـیـن
دسـت و پـا میزد حسـیـن
زینـب صـدا میزد حسـیـن ...
#همسرشهید ✍
#شهید_محمدحسین_محمدخانی ❤️
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh