eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
دوم اسفند سالروز شهادت دلاور مردی که علاوه بر حضور موثر در جبهه‌های نبرد و فرماندهی محورهایِ مختلفِ عملیات سردار دل‌ها بود، معلم اخلاق و نمونه بارز یک مجاهد فی‌ سبیل‌ الله از آن‌ جمله شهیدانی بود که به جبهه‌های جنگ ارزش بخشیده بود ( نفراول‌از راست) فرمانده طرح‌ و عملیات لشکر۳۲ انصارالحسین (ع) شهادت: فاو ، والفجرهشت ۱۳۶۴ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#کانال_زخمیان_عشق
اسمش را حسن گذاشتم ، چون به امام حسن علیه‌السلام ارادت خاصی داشتم . برادر نداشتم و او را "داداش حسن" صدا می کردم ... خیلی دوستش داشتم . همه اهل خانه دوستش داشتند . همه از قول من به او می گفتند داداش حسن ! هروقت که به جبهه می‌رفت از زیر قرآن ردش میکردم و می‌نشستم برایش دعا می‌خواندم . از خدا می‌خواستم بچه‌ام را سالم نگه دارد. یک بار که به مرخصی آمد گفتم : «حسن‌جان! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتی‌ات» لبخند زد . مثل همیشه ملیح و نمکین . سرش را پایین انداخت و گفت : « پس مامان جان همه اش زیر سر شماست . چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم . خیلی عجیب بود . » سرش را که بالا گرفت ، چشم هایش نمناک بود . صدایش می لرزید . گفت : « مامان جان از این پسرت بگذر ! دعا کن شهید شوم . تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند ! دعا کن به آرزویم برسم ! » داشت به من التماس می‌کرد . بغض کردم ! فهمید ناراحت شدم. خواست از دلم در بیاورد. نگاه کرد توی چشم‌هایم و با خنده گفت : « اگر زحمتی نیست ، دعا کن اسیر نشوم ! » دیگر برای سلامتی اش دعا نکردم . انگار از ته دل راضی شده بودم . راضی به رضای خدا ! پسرم بود ؛ جگر گوشه ام ؛ پارۀ تنم ، اما هر وقت می خواستم دعایش کنم یاد لحن صدایش می‌افتادم و تصویر چشم های نمناکش می نشست توی خانۀ چشم هایشم . آن وقت زیر لب می‌گفتم : « خدایا ! بچه‌ام به اسارت عراقی‌ها در نیاید ! آن روز سه شنبه بود . آمدند و گفتند چهارشنبه مراسم شهید برگزار می شود ، بروید فرزند شهیدتان را ببینید . من که برای حسن می مُردم ، خدایی بود که سکته نکردم . ما را بردند بالای سر حسن . با همان لباس پاسداری اش خوابیده بود . صورتش سرخ و سفید بود . نمی دانم چطور شد تا دیدمش گفتم : « حسن جان ! خوش به حالت مادر جان ! به آرزویت رسیدی ؟! مبارکت باشد» صدایت در گوشم می‌پیچد : « خدایا ! تنها تو را می خواهم . می خواهم با تو تنهای تنها باشم . فقط با تو . » چشم می‌دوزم به تو و سنگ مزارت که بوی گلاب میدهد ۳۲_انصارالحسین نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
احیا گرفته‌ام ؛ که شما احیا کنید مرا قدرم اگر با شما مقدر شود خوش‌ است ..... ۳۲_‌انصارالحسین نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh