eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_بیست_و_هفتم .....خواستگاریت با دست زد
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ سرشو آورد باالا و با هیجان گفت جدی میگید خانم محمدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - بله کاملا پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خانواده؟ - اینو دیگه باید از خانوادم بپرسید با اجازتون وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادی نیومد مریم زد به شونم و گفت:إ اسماء سجادی کو پس نمیدونم واالا پشت سرم بود چی بهش گفتی مگه هیچی جواب خواستگاریشو دادم. _ حتما جواب منفی دادی به جوون مردم رفته یه بلایی سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدی باالخره پس فکر کنم ذوق مرگ شده. اسماء شیرینی یادت نره ها باشه بابا کشتی تو منو بعدشم هنوز خبری نیست که وارد خونه شدم که مامان صدام کرد اسماااااء سلام جانم بیا کارت دارم باشه مامان بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشه _ همین الان بیا.. بله مامان مادر سجادی زنگ زده بود. تو ازجوابی که به سجادی دادی مطمئنی مگه برای شما مهمه مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت این حرفت یعنی چی _ خب راست میگم دیگه مامان همش فکرت پیش اردلانه تو این یه هفته ۴ بار رفتی با مادر زهرا حرف زدی تا باالخره راضیشون کنی اما یه بار از من پرسیدی میخوای چیکار کنی نظرت چیه _ اسماء من منتظر بودم خودت بیای باهام حرف بزنی و ازم کمک بخوای ترسیدم اگه چیزی بگم مثل دفعه ی قبل... حرفشو قطع کردم و گفتم مامان خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو _ باشه دخترم. مگه میشه تو برام مهم نباشی - مگه میشه حاالا که قراره مهم ترین تصمیم زندگیتو بگیری به فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از این حرفایی مطمئن بودم تصمیم درستی میگیری باشه مامان من خستم میرم بخوابم وایسااا. من بهشون گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشون خبر میدم الان هم بابا و اردالان رفتن واسه تحقیق تو دلم گفتم چه عجب و رفتم تو اتاقم اردلان و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضی بودن و قرار شده بود سجادی خانوادش آخر هفته بیان برای گذاشتن قرار مدار عقد. یک شب قبل از بله برون اردلان اومد تو اتاقمو گفت... - اسماء پاشو بریم بیرون با بی حوصلگی گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو با زور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیرون _ صداشو کلفت کردو گفت وقتی داداش بزرگترت یه چیزی میگه باید بگی چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم - باشه تو ماشین منتظرم زودباش سرمو تکیه داده بودم به پنجره و با چشم ماشین هایی رو که با سرعت ازمون رد میشدن رو دنبال میکردم با صدای اردالان به خودم اومدم. - اسماء تو چته مثلا فردا بله برونته باید خوشحال باشی چرا انقد پکری؟ نکنه از تصمیمت پشیمونی هنوز دیر نشده ها آهی کشیدم و گفتم: چیزی نیست نمیخوای حرف بزنی کجا داری میری اردلان برگرد خونه حوصله ندارم. _ داشتم میرفتم کهف الشهدا باشه حالا که دوست نداری برمیگردم الان صاف نشستم و گفتم: نه نه برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصی داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلی آروم شدم تو این یه هفته همش استرس و نگرانی داشتم هم بخاطر جوابی که به سجادی دادم هم بی خیالی مامان - اردالان اومد کنارم نشست: اسماء میدونم استرس داری واسه فردا آهی کشیدم و گفتم. نمیدونی اردلان من تو وضعیت بدیم یکم میترسم به کمک مامان احتیاج دارم اما... - اینطوری نگو اسماء باور کن مامان به فکرته.. بیخیال به هر حال ممنون بابت امشب واقعا احتیاج داشتم.. یک ساعت به اومدن سجادی مونده بود... _ خونه شلوغ بود مامان بزرگترهای فامیلو دعوت کرده بود همه مشغول حرف زدن باهم بودن... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چشم هایم چهارتا می شود از دیدن ریخت و قیافه ی هنگامه با آن لباس باز و بدون پوشش مناسب ! کیان اما خیلی راحت با هنگامه دست می دهد و احوالپسی می کنند .هنوز هاج و واج مانده ام پشت در ، هنگامه بازویم را می کشد و صورتم را می بوسد . حجم وسیع کرم های روی صورتش نگرانم می کند که نکند من برای خودم کم گذاشته ام ! _خوش اومدی پانی جونی ، وای این گل خوجل مال منه ؟ سری تکان می دهم و لبخند تصنعی می زنم . خودش سبد را می گیرد بو می کند و با ذوقی که معمولا توی صدا و حرف زدنش مشهود است می گوید : +میسی عزیزم خودت گلی که کیان می گوید : _مهمونی دم در که برگذار نمیشه بسلامتی؟ +باز تو اخماتو آوردی ؟ بیا تو نمی بینی دارم به دوست عزیزم خوش آمد می گم؟ _بله منتها توقع دارم یه بفرمایید تو هم بگی +خب بفرمایید ! نمی دانم چه حسی دارم .خوشحالم یا ناراحت ؟ می ترسم یا شجاع شده ام ! اما با دیدن صحنه های رو به رو خیلی دل دارم که قدم از قدم بر می دارم رویا هست و آذر آن ها هم بدون روسری و پوشش مناسب هستند .درست مثل عروسی های مختلط اما جمع و جور ! هیچکس از جا بلند نمی شود حالا دیگر واقعا حس خوبی ندارم .احساس می کنم دست ندادنم و حجاب تقریبی که به نسبت به آن ها دارم از همین الان من را انگشت نما کرده ! نریمان البته این بار دست دراز نمی کند و می گوید : _به به سلام خانوم پاستوریزه یکی از پسرها که تقریبا تیپ فشنی دارد می پرسد : +چرا پاستوریزه ؟ _تا دو دقیقه دیگه خودت می فهمی هنگامه دست پشت کمرم می گذارد و می گوید: +پانی جون به اصرار من اومده ها دوست دارم بهش خوش بگذره .عزیزم بیا راهنماییت کنم لباست رو عوض کنی صورتم انگار گر گرفته با زبانی که الکن شده می گویم : _نه مرسی +وا چرا تعارف می کنی؟ _آخه خوبم یعنی راحتم همینجوری نریمان با خنده می گوید : +دیدی آقا آرمان ؟ پاستوریزست دیگه داداش و بلند بلند می خندند ... رویا کنارش برایم جا باز می کند و آذر پشت چشم نازک می کند . پارسا که این بار روی مبل تک نفره نشسته و دختری همراهش نیست همانطور که به سیگار کنج لبش پک می زند سر تکان می دهد و من هم مثل خودش پاسخ می دهم زیر نگاه های پر از تمسخر بقیه رو به آب شدنم کسی کنار گوشم می گوید _برات مهم نباشه با تعجب به چهره ی بی تفاوت پارسا نگاه می کنم و می پرسم: +چی مهم نباشه ؟ _چیزی که مثل خوره افتاده به جونت چشمم را تنگ می کنم و می پرسم +مگه شما ذهن خوانی بلدی؟ _تو خیلی روتر از این حرف هایی دختر +متوجه نمیشم کمی بشتر به سمتم متمایل می شود و می گوید : یعنی خیلی تابلو خودتو مجبور کردی دو دستی آویزون کیان بشی تمسخرش نگرانم می کند .نباید خودم را ببازم .لحنم را محکم می کنم : +چون دوبار با کیان دیدیم این حرفو _حوصله ی دوبار تکرار کردن ندارم .تو خیلی رویی ! انقدر ساده ای که وقتی اومدی تو ترس و وحشت پشت چشمت از سه فرسخی داد می زد .اونوقت نشستی اینجا واسه من ادا درمیاری ؟ زیرچشمی نگاهی به جمع می اندازم . کسی حواسش نیست و همه مشغول بگو و بخند هستند . +صدای آهنگ انقدری بلند هست که کسی حرف های منو نشنوه پانی خانوم می ترسم از این که مدام تفکرم را رو می کند . اما خودم را نمی بازم _من پناهم نه پانی ! +منم محدودیت و ممنوعیتی واسه خودم ندارم _در مورد خودتون مختارین ولی اسم منواسم تو پیش پا افتاده ترین چیز ممکن در زمان حاضره الکی سعی نکن خودتو خسته کنی من سر حرفم هستم تو فوق العاده ساده ایگوش کن کیان اگه عرضه داشت ده تا دوست دختر قبلیش رو نگه می داشت الان از یکه و تنها موندنه که اومده مخ تو رو زده ! با خشم بلند می شوم اما او با آرامش می گوید : _خودتو سوژه نکن بشین +به چه حقی با من اینجوری حرف می زنی؟ چرا انقدر وقیحی ؟ فکر کردی کی هستی ؟ اون کیان بدبخت مثل کف دسته حداقل مثل تو مرموز نیست که فقط ی گوشه بشینه و دیگران رو زیر ذره بین بذاره و آمار و اطلاعات دربیاره ! بعدم به اسم ذهن خوانی به خوردشون بده من هرچقدرم ساده و رو باشم تو حق نداری توی کارام دخالت کنی !بلند می خندد خیلی بلند ! و بعد در اوج ناباوری ام با سستی شروع می کند به دست زدن مثل وارفته ها ایستاده ام و نمی دانم دقیقا چکار کنم کم کم همه ساکت می شوند و نگاه ها روی ما زوم می شود 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروااا _بله؟ +دوساعته دارم صدات میکنما ! _ببخشید حواسم نبود +چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ ! _محمودی کدوم... +همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ... بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه بچه مردم از خجالت آب شده ... ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا وجدان ‌: اونم از نوع رُسش . من : تو دهنتو ببند وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟ +بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟ _من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ... مژده دیگه به روم نیاورد و گفت : +بیا بریم پیش بقیه ... الان نمازمون قضا مِرِ (میره ) با هم وارد نمازخانه شدیم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh