🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_سی_نهم
حلما را قلقلک داد و صدای خنده حلما بلند شد.
منتظر بودم همسر مهدیه را هم معرفی کند.
با لبخند به فائزه گفتم
_همسرشون رو..
هنوز حرفم را کامل نزده بودم که فائزه ببخشیدی گفت و از ما فاصله گرفت.
با تعجب به جمع چشم دوختم.
مهدیه برخلاف بقیه که ناراحت بودند،مرا مخاطب قرار داد
_همسرم یک سالی میشه که تو سوریه شهید شدند،فائزه هم ماه آخر بارداریش شده یکم سریع بهم میریزه .الان برمیگردن نگران نباش
خجالت زده لب زدم
_ببخشید اگه ناراحتتون کردم .من در جریان نبودم
به رویم لبخندی زد
_ناراحت نشدم عزیزم باهاش کنار اومدم.
ما خودمون این راه رو انتخاب کردیم و گله ای نداریم.
پس لطفا تو هم خودتو ناراحت نکن.به جمع ما خوش اومدی
_ممنون عزیزم
ازهمه بخاطر تبریک ازدواجمان تشکر کردم.
با بلند شدن صدای اذان فائزه هم با چشمانی سرخ به داخل برگشت.
بخاطر وضع جسمانیش نمی تواست ایستاده نماز بخواند.
روی صندلی نشست تا نمازش را بخواند ،من هم کنارش ایستادم.
نماز که شروع شد حال خوبی نداشتم.
درقنوت نمازم از خدا خواستم تا مرا هم در این مسیر یاری کند و صبرم بدهد.
بعد از نماز هر از چند گاهی نگاهم به علی کوچولو می افتاد که همانند یک مرد رفتار میکرد و با آن سن کمش برای حلما پدری میکرد.
دیدن مهدیه و فرزندانش روحیه ام را بهم ریخته بود.
ترس به جانم افتاده بود، اگر این سفر آخر کیان می بود من چه میکردم؟
منی که مدت زیادی نبود همسرش بودم و دلم میخواست سالها کنارش زندگی کنم.
زندگی بدون کیان قطعا کابوسی ابدی میشد!
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سی_نهم
خیره میشم به گنبد آبی امامزاده ،همیشه مامان فرشته می اومد اینجا منم چادرش رو میگرفتم اون زمانا برای خوب بودن بابا دعا میکردیم آخریا برای خوب شدن یا خلاص شدنش ،بارون هنوزم میزد تندم میزد ،بچه ها زیر بارون می دوییدن ،روی زمین خیس امامزاده میشینم رو میکنم بهش : شما همیشه جواب مامانم رو می دادین ...منم پسر همون مادرم ،دست رد به سینم نزن کمکم کن دستم رو بگیر،من پناهم رو از تو میخوام شونه هام میلرزه و اشکم روی گونه هام جاری میشه .
_گروه رو باز کن برا شما که کاری نداره آقا من گرفتارم من کمک میخوام ،کمکم کن از این وضع نجاتم بده
-گریه مرد دیدنی نیست خدایی
برنمیگردم ،جلوم میاد:دیگه به ما رخ نشون نمیدی؟
با ماتم خیره میشم به چشاش ،متولی امامزاده بود ،انقدر مامان فرشته می اومد اینجا که میشناختم .
-سلام
-سلام به روی ماهت ..بلند شو ...بلند شو پسر حاج محمود الاناست که بچایی
-میخوام زیر بارون باشم
-که سرما بخوری نری مدرسه ؟
خنده ی بی جونی میکنم پس هنوز یادش بود؟ با این سنش هنوز یادش بود.
-یادته ؟ بچه که بودی یه بار زیر بارون نشستی گفتم چی کار میکنی پسر حاج محمود ؟ گفتی میخوام سرما بخورم گفتم چرا؟ گفتی نمیخوام برم مدرسه
-ای کاش اون روزا بود
-آدمی زاده و حسرتش و افسوس
کلافه خیره میشم به گنبد آبی فیروزه ای امامزاده ،بعض به گلوم هجوم آورد.
-مشدی نشستم زیر بارون خدا دلش واسم بسوزه جوابم رو بده
-پسر حاج محمود بارون بهونه ی خداست میخاد اونا که باهاش قهرن آشتی کنن مگه خدایی نکرده باهاش قهری ؟
-نه
-پس بلند شو جا اشغال نکن
بی صدا نشستم ،نمی دونم چرا پای رفتن نداشتم نمی تونستم بلند شم و برم زیر سایه بونی زیر یه پناهی ،آه پناهم!
-نمی گی چی شده؟
-دلت پاکه دعا کن گره از کارم باز شه
-ای بابا دل پاک کجا بود؟
-مشدی برام دعا کن
-دعای چی؟
-دعای مرگ
-بابای خدا بیامرزم میگفت مرد وقتی دلش مرگ میخواد که شرمنده بشه .شرمنده شدی مرد؟
-خیلی
-هعی ببین زیر بارون دلمو شکستی آخه یکی هم دلش شکست یه مردم شرمنده شد تو مدینه
بعد کلاه سبزش رو روی سرش جابه جا کرد و دستم رو گرفت :برکت خدا رو ماشاء الله ماشاء الله بلند شو سید داری از سرما میلرزی به خودت رحم نمی کنی به مادرت رحم کن
بلخره کوتاه اومدم بلند شدم دستم رو کشید برد سمت اتاقکش اشاره ای به بخاریش کرد:بشین مرد بشین کنار بخاری
نشستم ،پتوروی شونه هام انداخت و یه لیوان چایی جلوم گذاشت :شرمنده نشی شازده محمد حسین ..چایتو بخور میگن چایی برای ایرانی دوای هر درده ،ایرانی شاده چایی میخوره ،ناراحته چایی میخوره ،قلبش شکسته چایی میخوره ،بخور سنت شکنی نکن
-لطف کردی سید ولی از گلوم پایین نمیره
انگار یه بغض وسط گلوته نه ؟
-آره سید
-باز کن اون بغض رو
***
راه می افتم توی راهروی بیمارستان که تهش با اتاق عمل بن بست بود، ملکا و مامان فرشته جلو میان :محمد حسین معلوم هست کجایی؟ چرا انقدر خیسی ،سرما میخوری
بهروز خان نگاش برمیخوره به من ،با خشم بلند میشه و به سمتم میاد
آنچه خواهید خواند: خدا رو شکر که قبل از پناه می میرم،نفسم بالا نمی اومد ،پاشا تکونم میداد ،فایده نداشت چیزی نمی دیدم فقط می فهمیدم که تکونم میده
-محمد حسین..محمد حسین صدام رو میشنوی ؟ محمد حسین چرا رنگت پریده ..داره کبود میشه ..ملکا بلند شو دکتر خبر کن ..محمد حسین به من نگاه کن
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_صد_سی_نهم
خیره میشم به گنبد آبی امامزاده ،همیشه مامان فرشته می اومد اینجا منم چادرش رو میگرفتم اون زمانا برای خوب بودن بابا دعا میکردیم آخریا برای خوب شدن یا خلاص شدنش ،بارون هنوزم میزد تندم میزد ،بچه ها زیر بارون می دوییدن ،روی زمین خیس امامزاده میشینم رو میکنم بهش : شما همیشه جواب مامانم رو می دادین ...منم پسر همون مادرم ،دست رد به سینم نزن کمکم کن دستم رو بگیر،من پناهم رو از تو میخوام شونه هام میلرزه و اشکم روی گونه هام جاری میشه .
_گروه رو باز کن برا شما که کاری نداره آقا من گرفتارم من کمک میخوام ،کمکم کن از این وضع نجاتم بده
-گریه مرد دیدنی نیست خدایی
برنمیگردم ،جلوم میاد:دیگه به ما رخ نشون نمیدی؟
با ماتم خیره میشم به چشاش ،متولی امامزاده بود ،انقدر مامان فرشته می اومد اینجا که میشناختم .
-سلام
-سلام به روی ماهت ..بلند شو ...بلند شو پسر حاج محمود الاناست که بچایی
-میخوام زیر بارون باشم
-که سرما بخوری نری مدرسه ؟
خنده ی بی جونی میکنم پس هنوز یادش بود؟ با این سنش هنوز یادش بود.
-یادته ؟ بچه که بودی یه بار زیر بارون نشستی گفتم چی کار میکنی پسر حاج محمود ؟ گفتی میخوام سرما بخورم گفتم چرا؟ گفتی نمیخوام برم مدرسه
-ای کاش اون روزا بود
-آدمی زاده و حسرتش و افسوس
کلافه خیره میشم به گنبد آبی فیروزه ای امامزاده ،بعض به گلوم هجوم آورد.
-مشدی نشستم زیر بارون خدا دلش واسم بسوزه جوابم رو بده
-پسر حاج محمود بارون بهونه ی خداست میخاد اونا که باهاش قهرن آشتی کنن مگه خدایی نکرده باهاش قهری ؟
-نه
-پس بلند شو جا اشغال نکن
بی صدا نشستم ،نمی دونم چرا پای رفتن نداشتم نمی تونستم بلند شم و برم زیر سایه بونی زیر یه پناهی ،آه پناهم!
-نمی گی چی شده؟
-دلت پاکه دعا کن گره از کارم باز شه
-ای بابا دل پاک کجا بود؟
-مشدی برام دعا کن
-دعای چی؟
-دعای مرگ
-بابای خدا بیامرزم میگفت مرد وقتی دلش مرگ میخواد که شرمنده بشه .شرمنده شدی مرد؟
-خیلی
-هعی ببین زیر بارون دلمو شکستی آخه یکی هم دلش شکست یه مردم شرمنده شد تو مدینه
بعد کلاه سبزش رو روی سرش جابه جا کرد و دستم رو گرفت :برکت خدا رو ماشاء الله ماشاء الله بلند شو سید داری از سرما میلرزی به خودت رحم نمی کنی به مادرت رحم کن
بلخره کوتاه اومدم بلند شدم دستم رو کشید برد سمت اتاقکش اشاره ای به بخاریش کرد:بشین مرد بشین کنار بخاری
نشستم ،پتوروی شونه هام انداخت و یه لیوان چایی جلوم گذاشت :شرمنده نشی شازده محمد حسین ..چایتو بخور میگن چایی برای ایرانی دوای هر درده ،ایرانی شاده چایی میخوره ،ناراحته چایی میخوره ،قلبش شکسته چایی میخوره ،بخور سنت شکنی نکن
-لطف کردی سید ولی از گلوم پایین نمیره
انگار یه بغض وسط گلوته نه ؟
-آره سید
-باز کن اون بغض رو
***
راه می افتم توی راهروی بیمارستان که تهش با اتاق عمل بن بست بود، ملکا و مامان فرشته جلو میان :محمد حسین معلوم هست کجایی؟ چرا انقدر خیسی ،سرما میخوری
بهروز خان نگاش برمیخوره به من ،با خشم بلند میشه و به سمتم میاد
آنچه خواهید خواند: خدا رو شکر که قبل از پناه می میرم،نفسم بالا نمی اومد ،پاشا تکونم میداد ،فایده نداشت چیزی نمی دیدم فقط می فهمیدم که تکونم میده
-محمد حسین..محمد حسین صدام رو میشنوی ؟ محمد حسین چرا رنگت پریده ..داره کبود میشه ..ملکا بلند شو دکتر خبر کن ..محمد حسین به من نگاه کن
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_نهم
امیر:هالین خانم بیدارشیدرسیدیم.
باصدای امیرعلی آروم چشمام وباز کردم وبه اطراف نگاه کردم. چشمام وبادست مالیدم وبه امیر نگاه کردم،گفت:
امیر:اگه میخواید پیاده شیدماشین وپارک کنم اگرهم که نه بشینید.باصدای آروم و منگی گفتم:
+می مونم تاپارک کنی.
سری تکون دادو مشغول پارک کردن ماشین شد. صدای قاروقور شکمم دراومد، باکلافگی دستم وروی شکمم گذاشتم وزیرلب گفتم:
+الان چه وقت گشنگیه آخه؟!
امیر:گشنتونه؟
فکرنمی کردم بشنوه،نگاهش کردم وگفتم:
+بله.
ماشین وپارک کردوکمربندش وبازکرد. بدون اینکه نگاهی بهم انداخته باشه گفت:
امیر:پیاده شید.
نگاه کنایه امیز وحق ب جانبی بهش انداختم و پیاده شدم . صدای زنگ گوشیمدراومد؛شایان بود، ایستادم ومنتظرموندم امیرعلی هم بیاد. جواب دادم:
+سلام.
صدای عصبانیش اومد:
شایان:سلام وزهرمار، چراجواب نمیدی؟
باصدای ارومی گفتم:
+حالم خوب نبود.
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
شایان:بی شعور.
خندیدم و پشت سر امیر،راه افتادم وگفتم:
+حالاچرافحش میدی شایان؟ول کن دیگه.
شایان:حقته،چجوری ازدست بابات خلاص شدی؟
باناراحتی گفتم:
+بابدبختی.
خواستم ازپله هابالا برم ولی دیدم امیر به سمت دیگه ایرفت؛باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
+کجا؟
اشاره کرددنبالش برم.
شایان:بازخوبه فرار کردی.
پوزخندصداداری زدم وگفتم:
+خبرنداری بعداز باباگیریه عوضی دیگه افتادم.
باصدای متعجب و نگرانی گفت:
شایان:یعنی چی؟ چی شدمگه؟
باصدای لرزون گفتم:
+نزدیک بود یه بلایی سرم بیاد!.
امیرکه صدام وشنیده بوددرجا ایستادوبا نگرانی سرشو تکون میداد،روم وازش گرفتم وگوش سپردم به حرف شایان:
شایان:چیییی؟کی؟یعنی کی میخواست همچین بلایی سرت بیاره؟
امیردوباره راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم. باکلافگی گفتم:
+سوارماشین شخصی شده بودم رانندش عوضی ازآب دراومد.
صدای کلافش وشنیدم:
شایان:وای وای هالین، آخه مگه مجبوری سوار
ماشین شخصی میشی؟
+خنگ جان بابادنبالم بود دیگه وقت نکردم به ماشین دقت کنم فقط سریع سوارشدم.
امیرروبه روی دکّه ای ایستادوضربه ای به دردکّه زد. باتعجب نگاهش کردم.
شایان:الان کجایی؟
+بیمارستان،امیرعلی اومددنبالم.
یهوگفت:
شایان:راستی گفتی امیرعلی،بگوببینم جریان چیه؟ دنیا یه حرفایی میزنه. زیرلب باحرص گفتم:
+عجب دهن لقیه این دنیا.
سریع گفتم:
+هیچی نشده یه بحثی بینمون پیش اومدکه حل شد.
امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره به سمت مردی که از دکه اومده بود بیرون برگشت.
شایان:مطمئن باشم؟
+آره بابا.من برم کاری نداری؟
شایان:نه مراقب خودت باش.
+باشه.ممنون
شایان:بای.
گوشی وقطع کردم وبه امیرعلی که به سمتم میومدنگاه کردم.
امیر:بفرمایید.
باتعجب به دستش نگاه کردم،بیسکوییت وشیرو کیک بود.
امیر:گفتیدگشنتونه
اوهومی گفتم وخوراکی وازدستش گرفتم زیرلب تشکریکردیم. سری تکون دادو به سمت ساختمان بیمارستان راه افتادیم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سی_نهم
- چی رو می خوای بدونی؟ این که از کوچیکی با هم بزرگ شدیم. این که رشته ی تحصیلی م رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. این که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم میدونن که پسرخالمه و نامزدمه. دیگه چی
می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گیرد و نفس عمیقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس میکشم. هوای آزاد می خواهم.
- این که نشد دلیل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره .
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خیلی برای عقد برنامه ریزی نکن . تا بیشتر از این افسردگی نگیری. در ضمن منتظر مصطفی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گوید:
- لیلاجان با تدبیر جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق . امروز باید برای جلسه برود سمت سیستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در این وضعیت او را با حال پریشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گیرد؛
و مادر که:
- لیلاجان صبر کن. فقط صبرکن
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف لیوان شیر و عسل را قورت می دهم. عسل نیست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بیرون می رویم. تا امام زاده پیاده میرویم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گیرد. روشن است و بی پاسخ.
کنار ضریح می نشینم. این جا راحت می توانم خیالم را کنترل کنم.
آرزوهایم رادوست دارم ، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نیافتنی ! چشمانم را می بندم . آرزوهایم مثل بادکنک هایی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند . دستم به نخ بادکنک هاست وبالا می روم. باد موهایم را پریشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام .آن بالا فشار زیاد باد نمی گذارد چیزی را ببینم. لباس هایم دورم پیچیده وکفش هایم دارند از پایم در می آیند. دسته ای از موهایم مقابل چشمانم
می افتد . می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم . نگاهی به زیر پایم می کنم و از ارتفاع زیاد وحشت زده می شوم . چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رویاها سوار شوی و به تاخت بتازی به جایی که نیست . روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد .سبزه را سفید ، سفید را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمایش دادن حماقت است.
سرم درد می گیرد. تلخی حقیقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدریس دارد و بعد هم برای تحقیقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه ی خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ
می خورد. علی است:
- بیادم در یه چیزی خریدم پیشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجبارا تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گریه کنی! هنوز که هیچی معلوم نشده .
-همین برزخ از همه چیز بدتره.
-کلاس داره . زنگ زدم. یکی از بچه ها رفت پرسید. به جای استادش تدریس داره. لیلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن.
کاش با مامان میرفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. دیدی که؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_نهم
وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت یود . می دانستم با دیدن آن کوچه ها به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم. سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت. با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوی در قهوه ای که باز بود ریسه ای از چراغهای رنگی کشیده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی های کنار هم میزهای کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه ای بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ی به من کرد و گفت :
- خانمها بالا هستند
بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوی در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده ای داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا !
نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید :
- وای هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...
بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.
بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید.
داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلا و جواهر زیادی به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهای رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود. چیزی که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسری ام را گوشه ای گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندی که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریز قربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردی ... زری اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده ای کرد و گفت :
- حق هم داری ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.
به صورت پر از چین و چروک و موهای قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدی با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت :
- دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم برای تو و هم برای حسین جانم.
چند لحظه ای نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...
بعد بی توجه به من اشک هایش را که روی گونه هایش سرازیر شده بودند را پاک کرد . هنوز چند دقیقه ای از نشستنم نگذشته بود که صدای کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس های هزار تومنی و پانصد تومانی در هوا روی سر عروس پر شده بود. بچه های کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چند لحظه بعد دستش را برای دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم :
- مبارک باشه خوشبخت باشید.
با لبخندی نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.
سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگری داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لای در صدایم زد :
- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن !
با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوی پله ها رفتم. زن چادری با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید.
تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسری ام را محکم تر کردم.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh