eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از وقتی برگشته بودم خودم را با کارهای متفرقه مشغول کرده بودم تا به یاد نیاورم که صبح فردا کیان مرا به مدت یک ماه تنها میگذارد. یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود و من مشغول آب دادن به گلدانهایم بودم. _روژان جانم دست از آب دادن گلها برداشتم و به کیان که به سمتم آمده بود ،چشم دوختم _جانم _عزیزم من میخوام واسه نماز برم مسجد،شما نمیای؟ از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از وقتی ازدواج کردیم خیلی دلم میخواست با کیان به مسجد و هیئتشان بروم ولی خب اتفاقاتی می افتاد که قسمتم نمیشد. با ذوق گفتم: _اتفاقا خیلی دلم میخواد با مسجد و هیئتتون آشنا بشم ولی خب یک خورده هم خجالت می کشم! _عزیزم این طبیعیه! بالاخره بار اولیه که میخوایم باهم بریم مسجد. تقصیر منه با اینکه چندوقته ازدواج کردیم ولی فرصت نشده شما رو ببرم،تا با خانم های دوستام آشنا بشی، نگران نباش عزیزم، من مطمئنم که وقتی بشناسیشون خیلی زود باهاشون صمیمی میشی. روژانم لطفا سریع آماده شو که حسابی دیرمون شده ،ممکنه به نماز نرسیم _چشم الان آماده میشم. با عجله به اتاقم رفتم و مانتو عبایی سورمه ای ام را پوشیدم و بعد روسری‌ام را لبنانی بستم .چادر و کیفم را برداشتم و به پذیرایی رفتم. کیان روی مبل نشسته بود و مداحی زیر لب زمزمه میکرد _الله اکبر این همه جلال الله اکبر این همه شکوه الله اکبر در راه علی فاطمه ایستاده مثل یه کوه «صلی الله علیک یا فاطمه» او عاشق این مداحی بود بارها دیده بودمش که این مداحی را زمزمه میکند و هربار هم صدایش از بغض می لزرد. _من فدای این صدای زیباتون بشم.من آماده ام آقا مون! با لبخند به سمتم آمد و چادرم را با دست گرفت و بویید _من خیلی ازت ممنونم که ارثیه مادرم رو انقدر خوشگل رو سرت نگه می داری و حرمتش رو حفظ میکنی.من اگر روزی هزاربار هم به خاطر وجود تو از خدا تشکر کنم کمه، ازبس عزیزی هم پیش من و هم پیش خدای من! با جمله آخرش بلند زدیم زیر خنده _آقاهه، هندونه هایی که زیر بغلم دادی زیادی سنگینه.با اجازه اتون بزارمش تو آشپزخونه بعد بریم که دیر شد با اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 آنچہ گذشٺ: تیمور پناه رو گرفت ،هویٺ محمد حسنم لو رفٺ ،حالا محمد حسین برای نجاتشون میره در حالے ڪہ جون خودش تو خطره -سرگرد من باهات خیلے ڪار دارم ...تو خیلے از سردستہ ها رو ڪشتے ..باید حسابم رو با تو پاڪ ڪنم نفس هاے پشت سر هم مے ڪشم ،احساس میڪنم روے پیشونیم پر از عرق سرده . -حساب منو تو با هم ..با هم بہ حسابمون میرسیم -دِ نشد دیگہ تو عزیزامو از گرفتے (دستے بہ سمٺ محمد حسن گرفت و گفت):برادرم رو گرفتے چیزے وسط وجودم هرے ریخٺ ،خیره شدم بہ محمد حسن ،بابا ڪمڪم ڪن از امانتیت محافظٺ ڪنم .بعد دستش رفٺ سمٺ پناه: عشقم رو گرفتے ...منم باید برادرت رو بگیرم ..عشقٺ رو بگیرم پناه مے ترسید،حقم داشٺ اون ڪجا و این مراسمات ڪجا ؟ پناه ڪجاے این بازے بود؟ تیمور روے صندلے نشست . -مژده عشق من بود،با نفساش نفس مے ڪشیدم ولے تو چے ڪار ڪردے؟ ڪشتیش ،خودٺ ڪشتیش یادتہ؟ ویلای شمال یادتہ؟ -بہش گفتم تسلیم شو تسلیم نشد -باید مے ڪشتیش -من نکشتمش خودش ، خودش رو ڪشٺ -دروغ نگو -دروغ نمیگم از ترس اینڪہ گیر پلیس نیفتہ خودش رو ڪشت -تو ڪشتیش با بچہ تو شڪمش -بچہ؟! -من اگہ محمد حسن و پناه رو بڪشم باز تو یہ بچہ بہ من بدهڪارے سرگرد -اسم زن منو بہ زبونت نیار -بسہ ...امروز روز انتقامہ -ببین تیمور من قاتل اونا نیستم تویے با ڪارایے ڪہ ڪردے . -بسہ برا من رجز نخون بلند شد بہ سمٺ پناه رفٺ ،روبہ روش نشسٺ ،خیلے نزدیڪش ،صورت تو صورتش ،عصبے شدم رگ غیرتم باد ڪرد ،خواستم بہش حملہ ڪنم نوچہ هاش زیر دستم رو گرفتن . -زن قشنگے دارے ...مخصوصا چشاش -عوضے ولش ڪن خواستم از قفس دستاے این دوتا غولتشن رها شم نشد . -چشاش دل آدم رو میبره ببینم تو ام عاشق چشاش شدے -بے غیرت خفہ شو بلند شد ،تپش قلبم داشٺ جاے شڪستگے قبلے قفسہ سینہ رو میشڪافٺ ،دوباره اومد سراغ من . -ڪیف رو بده -اول زن و برادرم رو ول ڪن ڪلافہ رو ڪرد بہ نوچہ هاش :اه دارے اعصابم رو بهم مے ریزے ،بگیرن ازش ،ڪتکش بزنین فقط بگیرن ازش بہ سمتم حملہ ڪردن و شروع ڪردن بہ ڪتڪ زدنم ،باهاشون در گیر شدم ولے گنده تر از اونے بودن ڪہ حریفشون بشم ،بلخره شڪستشون دادم . -خاڪ تو سرتون با این قد و قواره حریف این لاغر مردنی نشیدین جلو اومد ،تفنگ رو گذاشت رو پیشونیم ،پناه جیغ ڪشید . -بده من اون ڪیف رو ڪیف رو سمتش گرفتم و بعد ڪیف رو گرفت و نشست روے صندلے:دیدے باختے سرگرد کیف رو باز میڪنہ ڪہ میفہمہ اسناد قلابیہ،عصبے برگہ ها رو پخش و پلا میڪنہ پوز خندے میزنم ڪہ حرصش در میاد و با پشت تفنگ میزنہ توے دهنم بعد تفنگ رو مسلح میڪنہ و میگیره سمتم ،خون گوشہ لبم رو پاڪ میڪنم . -گفتم شوخے ندارم هیچ آثارے از ترس نداشتم واسم مهم نبود چہ اتفاقے میفتہ ،ڪہ یڪ دفعہ تفنگ رو بر میگردون سمٺ پناه . -گفتم بد بختت میڪنم داد زدم نہ ولے دیر شده بود ،ڪل وجودم یخ زد ،محمد حسنم با بہت خیره شد بہ پناه ،حملہ بردم بہ سمٺ تیمور تا میتونستم زدمش بازم این نوچہ ها ،بازم این نوچہ ها نجاتش دادن و شروع ڪردن بہ زدن من ،لابہ لاے لگداشون خیره شدم بہ پناه ،صداے آژیر پلیس ڪہ بلند شد فرار ڪردن ،خودم رو روے زمین ڪشیدم رسیدم بہ پناه ،لابہ لاے دستام گرفتمش آرزوهام رو آمالم رو اطرافش پر از خون بود ،تکونش دادم ،اسمش رو فریاد زدم بے فایده بود جوابم رو نداد ،بلندش ڪردم شروع ڪردم بہ دویدن شده تا شہر بدوئم اولین بار بود ڪہ مثل مادر مرده ها گریہ میڪردم البتہ بعد از شہادت بابا ،سرهنگ با دیدنم شوڪہ بہ پناه نگاه ڪرد ،جلوے آمبولانس دیگہ طاقٺ نیاوردم و روے زانو هام افتادم .داد زدم :پناه ...پناه پاشا هم جلو اومد و خیره شد بہ پناه،تڪونش داد ولے بے فایده بود آنچہ خواهید خواند: -پسر جون مثل موش آب ڪشیده شدے اینجا مگہ جاے خوابیدنہ؟ بلند شو سرما میخورے پتورو روے شونہ هاے لرزونم میندازه و جلوم روے پاش میشینہ:نگاش کن دارے از سرما میلرزے مرد حسابی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به امام زاده ی روبه‌روم نگاه کردم،اشکام‌وپاک کردم وآروم وارد‌شدم هیچ جایی نداشتم که‌برم،مجبورشدم بیام‌امام زاده که حداقل‌تا آخرشب اینجابمونم‌بعدش یه غلطی کنم.‌به ساعت مچیم نگاه‌کردم، ساعت ده شب‌بودومن تاالان توخیابونا‌بودم‌ داشتم به سمت حرم‌می رفتم که یهویکی سوت زد،باترس به‌عقب برگشتم،یه نگهبان‌بودکه سریع به سمتم میومد. بهم رسید،گفت: _سلام خانم کجامیرید؟ باخستگی به حرم اشاره کردم وگفتم: +برم حرم. باتعجب گفت: _الان؟ باصدای آرومی گفتم: +ایرادی داره؟ سری تکون دادوگفت: _چی بگم والا؟ولی‌تاساعت یازده اینجا‌بازه ها بعدش درارو‌قفل می کنیم.‌ چشمام وکه ازگریه‌دردمی کردبادستم‌مالیدم و گفتم: +باشه،حالابرم تو؟ انگارفهمیده بودحالم‌خوب نیست گفت: _چیزی نیازنداری دخترم؟ سری تکون دادم و‌زیرلب گفتم: +نه. به سمت حرم رفتم،‌کفشام ودرآوردم و‌واردشدم. یکم ترسیدم آخه هیچکی جزمن نبود،نفس عمیقی‌ کشیدم.به سمت ضریح‌رفتم.زیارت کردم وزیرلب‌ گفتم: +خودت کمکم کن. همونجاکنارضریح‌کزکردم وسرم و‌گذاشتم روی زانوم.‌یهویادشایان ودنیا افتادم،بدبختا ده بار زنگ زده بودن ولی جواب نداده بودم،‌دلم نیومدبیشتراز این نگرانشون بزارم سریع گوشیم و‌ازکیفم درآوردم و یه پیام کوتاه به شایان دادم: +سلام،سالمم فقط‌لطفاامشب زنگ نزن‌.‌ گلوم ازشدت بغض‌دردمی کرد،دستم و‌گذاشتم روگلوم و‌سرم وروزانوم گذاشتم وسعی کردم‌آروم‌‌ باشم.‌ هنوزدودقیقه ازپیام‌دادنم نگذشته بودکه‌گوشیم صداش در‌اومد،اصلاحال نداشتم جواب بدم، بیخیال‌شدم ومنتظرموندم‌خودش قطع بشه.‌ دودقیقه بعددوباره زنگ خورد،باکلافگی جواب دادم وگفتم: +خوبه گفتم حالم خوب نیست زنگ ‌نزن. امیر:سلام. ازتعجب هیچی نتونستم بگم: امیر:خوبید؟ بازهیچی نگفتم،فقط‌اشک بودکه ازچشمم‌چکید. صدای ناراحتش اومد: امیر:چراجواب نمیدید؟ آب دهنم وقورت دادم‌وبه سختی گفتم: +حرفی مونده که بارم‌نکرده باشی؟ بعدازچندثانیه سکوت‌گفت: _حلال کنید،بخدا‌نفهمیدم چرااون حرفارو‌زدم. پوزخندصداداری زدم و گفتم: +میدونی چه بلاهایی سرم اومد؟ باصدای ناراحت تراز قبل گفت: امیر:بله درجریانم که‌پدرتون دیدنتون وافتادن دنبالتون. دوباره پوزخندی زدم وگفتم: +فکرکردی فقط همین بود؟ باصدای پرازنگرانی‌گفت: امیر:چیزدیگه ای هم شده؟ نتونستم جلوی خودم وبگیرم وزدم زیرگریه. صدای نگرانش توگوشم پیچید: امیر:هالین خانم لطفا‌بگیدچی شده؟حالتون‌خوبه؟سالمید؟ هیچی نگفتم فقط‌گریه کردم،پوف‌کلافه ای کشید وگفت: امیر:هالین خانم کجایید؟الان میام دنبالتون. سعی کردم حرف بزنم ولی نشد. دوباره گفت: امیر:هالین یعنی هالین خانم لطفابگیدکجایید‌ خواهش میکنم.‌ همه ی سعیم وکردم که حرف بزنم: +امام زاده... سریع گفت: امیر:الان میام. نذاشت حرفی بزنم‌وقطع کرد. زیرلب باگریه گفتم: +بی شعورخودش باعث میشه من ‌اینجوری ازاون بیمارستان کوفتی بزنم بیرون بعدالان‌خودش...‌ پوف کلافه ای کشیدم وهمونجاسرم وبه ضریح تکیه دادم. &ادامه دارد....نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
صدای شکستن قلبم بلند تر است . من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقیق کرده است. علی... - على... علی... مادر متحیر مقابلم ایستاده است. پدر و علی هراسان می آیند. همه ی وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همین راحتی بیچاره شدم: - ساعت چنده؟ باید با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گیرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگیرم. لیوان آب را مادر مقابل دهانم می گیرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شیرینی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - این شماره کیه مامان؟ آشناست یا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگویم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گوید: - چی ؟ نامزد مصطفی ؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگیرد؛ اما پدر می گوید: - صبر کن بابا. صبرکن. یه آب قند به مادرت بده. بذار ببینم به لیلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - على قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گیرد و صورتم را بالا می آورم . -کی بود بابا؟ چی گفت؟ نمی دونم. نمی دونم . نامزد مصطفی. گفت زندگیتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگید دروغه. ابروهایش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آید : - همین؟ یه دختر زنگ زده، بی هیچ دلیلی یه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - إ علی آقا از شما بعیده. این ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شاید الآن خواب باشند. باید حرف بزنم والا خفه می شوم : - بابا !خدا ! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پیشانیم را می بوسد. - فعلا هیچی معلوم نیست. شما هم به خاطر هیچی داری این طوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگردفعه ی دیگه، فقط یه دفعه ی دیگه ببینم! این قدر ضعیف برخورد می کنی، نه من نه تو . برو استراحت کن. حق نداری نه گریه کنی، نه فکر بی خود. این روی پدرم را ندیده بودم. لیوان آب میوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار دیوار . می روم سمت اتاقم. مبینا پیام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پیام بدهد تا بفهمم بیدار است. ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است یا ترس فریب خوردن.شب خوابم را روشن می کنم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين دستش را بالا برد و محكم گفت: اطاعت! توى كوچه قيامت بود. گله به گله آتش روشن كرده بودند، جوانها دور توده های آتش گرد آمده و از رويش مى پريدند. پسر بچه ها، گاهى ترقه اى داخل آتش مى انداختند و فورى در مى رفتند. سر و صداى انفجار بمب هاى دست سازشان به راه بود. صورت گلرخ قرمز شده بود، با ديدنم گفت: - بابا تو كجايى، سرخى آتيش تموم شد. به سهيل اشاره كردم نزديک بيايد وقتى جلويم ايستاد گفتم: - سهيل، حسين دستت سپرده، نذارى بياد جلوى آتيش ها! دكتر قدغن كرده... سهيل سرى تكان داد: خيالت راحت باشه، تو با گلى برين از رو آتيش بپرين. شب هم شام بريم رستوران. متعجب پرسيدم: مگه نمى رى خونه مامان؟ سهيل خنديد: دلم نيامد تو رو تنها بذارم. روى پا بلند شدم و صورتش را بوسيدم. صداى حسين از پشت سر بلند شد: - به به، برادر و خواهر، چه توطئه اى كردين؟ برگشتم به طرفش، آهسته گفتم: تو پيش سهيل بمون... حسين ابرويى بالا انداخت: آهان! پس بنده رو دست داداشتون سپرديد، بله؟ دستش را گرفتم، با خنده گفتم: من تو رو آسون به دست نیاوردم که راحت از دست بدم. صدای حسین کنار گوشم بلند شد: عاشـــقتم! - پس حرفمو گوش کن... بعد به دنبال گلرخ به طرف آتش ها راه افتادم. دست هم را گرفتیم و با صدای بلند شمردیم: یک، دو، سه. همزمان از روی سه تودۀ آتش پریدیم، در همان حال فریاد زدیم: - سرخی تو از من، زردی من از تو. وقتی به آخرین بوتۀ آتش گرفته رسیدیم، گلرخ به کناری رفت تا سنگ کوچکی که در کفشش رفته بود، درآورد. کنار آتش ایستادم و دستانم را به طرف شعله هایش دراز کردم. پسر کوچکی کنارم آمد و یک قوطی اسپری مانند درون آتش انداخت و با عجله رفت. سر و صداها کنار گوشم قاطی شده بود: - عجب خریه ها، گاز فندک انداخت. - خانوم خانوم بیا اینطرف... - ول کن بابا، بذار بخندیم. بعد صدای فریاد سهیل را شنیدم: مهتاب برو عقب! نگاهش کردم. دستم را بلند کردم: چرا؟ لحظه ای بعد، همزمان با فریاد سهیل، حسین را دیدم که خودش را به طرف من انداخت و مثل کودک خردسالی در آغوشم گرفت و محکم خودش را به طرف پیاده رو پرت کرد. فریاد یا زهرای حسین با صدای مهیب انفجار درهم پیچید. کنار صورتم سنگ ریزه و شن و ماسه به هوا برخواست. با تعجب به حسین که اشک می ریخت، نگاه کردم. سهیل با صدای بلند فریاد می کشید و ناسزا می گفت. حسین برخاست و دست مرا هم گرفت تا بلند شوم. گلرخ با رنگ پریده و لبانی لرزان جلو دوید: - چیزی تون نشد؟ مات و مبهوت سر تکان دادم. سهیل با پسری که قوطی گاز فندک را درون آتش انداخته بود، دعوا می کرد. به اطرافم نگاه کردم، حسین روی پله های خانه ای نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. جلو رفتم و دستم را روی صورتش گذاشتم: حسین، من حالم خوبه... سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش خیس اشک بود. با صدایی گرفته گفت: - خدا رو شکر. کنارش روی زمین نشستم: تو چرا انقدر ترسیدی، هان؟ حسین با هق هق آشکار گفت: اگه یکی از سنگ ریزه ها به چشمت می خورد، خدای نکرده کور می شدی. فوری گفتم: حالا که طوری نشده، چرا انقدر ناراحتی؟ حسین با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت: - یک لحظه یاد رضا افتادم، فکر کردم تو جبهه ام. « آه! طفلک من! چقدر بهش سخت گذشته بود. » می دانستم که رضا یکی از دوستان صمیمی اش بوده که در یک انفجار جلوی چشمانش (شهید شده بود). دستش را میان دستم گرفتم و گفتم: گریه کن عزیزم، بذار سبک بشی. لحظه ای بعد، بدون خجالت از نگاه خیره دیگران سرش را روی سینه ام گذاشت و سیل اشک از دیدگانش روان شد. پایان فصل 40 ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh