eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
156 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 از دانشگاه که پیاده شدم ،روهام و کمیل را دیدم که به ماشین تکیه زدند و هردو در افکار خودشان غرق شدند و حواسشان نیست با لبخند به سمتشان رفتم _چیزی اون پایین گم کردید،چشم دوختید به زمین؟ هردو به یکباره سرشان را بالا آوردند و به من نگاه کردند. هردو لبخند زدند،لبخندی که مصنوعی بودنش از صد فرسخی معلوم بود _سلام زنداداش _سلام خوبید؟ _ممنونم روهام دستم را گرفت _سلام آّبجی خانم _سلام داداش.خوبی؟شما اینجا چیکار میکنی؟ _ممنونم.با کمیل از اینجا رد میشدیم گفتیم بیایم دنبالت باهم بریم مشکوک نگاهشان کردم _از کجا میدونستید من دانشگاهم،من خیلی وقت بود دانشگاه نیومده بودم هردو نمیدانستند باید جوابم را چه بدهند ،کمیل کمی کمی در گفتن چیزی تردید داشت.تا خواست لب باز کند و چیزی بگوید. استاد حسینی به ما نزدیک شد _سلام خانم شمس حالتون خوبه؟ _ممنون استاد ،شما خوب هستید؟ _ممنونم همه به استاد حسینی سلام کردند.استاد بعد از سلام و علیک با آنها مرا مخاطب قرارداد _وقتی خبر رو شنیدم خیلی متاثر شدم ان شاءالله که خبر دروغ باشه و آقا کیان به سلامت برگردند. احساس کردم قلبم دیگر نمی تپد،صدایش در سرم بازتاب میشد. انگار توان از پاهایم رفته بود به بازوی روهام چنگ زدم. صدای یا فاطمه گفتن کمیل به گوشم می رسید و صدای فریاد روهام ! _روژان عزیزدلم ،منو ببین با دو دستش صورتم را گرفته بود _خواهری هیچ اتفاقی نیفتاده فقط نگاه مهربان کیان مقابل چشمانم بود با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد لب زدم _کیان شهید شده؟ روهام ضربه آرامی به صورتم زد _نه ،بخدا زنده است .روژان جان کیان نفس بکش ،بخدا کیان حالش خوبه،اشتباه شده .منو ببین عزیزم کیان خوبه .مرگ من نفس بکش،لعنتی نفس بکش انگار کسی راه گلویم را بسته بود . صدای گریه زیبا و مهسا بیشتر آزارم میداد. به قلبم چنگ انداختم _کی......یان کمیل به صورتم سیلی زد،انگار همان سیلی کافی بود تا از شوک بیرون بیایم و راه نفسم باز شود. راه نفسم که باز شد ،روهام مرا به آغوش کشید _تو که منو کشتی خواهری! صدای گریه‌ام بلند شد و روهام مرا محکمتر در آغوشش فشرد _هیچی نشده عزیزم ،هیچی نشده !آروم باش خواهری &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی کفشم وازپام درآوردم وزیرلب گفتم: +آخ پام لِه شد. مهین جون پوکر فیس گفت: مهین:نمیدونم شما جووناچجوری این کفشارو پاتون میکنید. خنده ی آرومی کردم وگفتم: + منم زیادکفش پاشنه بلندنمی پوشم امشبم چون به لباسم این کفش میومدپوشیدم. لبخندی زدوروکرد به مهتاب وگفت: مهین:خوبی مامان جان؟ مهتاب:بدنیستم،فقط خستم،یکمم سرم دردمی کنه. مهین جون بانگرانی گفت: مهین:چراسرت درد می کنه؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:ازبس که این برادرزادت(نازگل)حرف میزنه. نامحسوس خندیدم و زیرلب گفتم: +حق داری. مهتاب که حرفم و شنیده بودنگاهم کرد وچشمک ریزی بهم زد. مهین جون باتشر گفت: مهین:اِنگواینجوری،چیکارش داری برادرزادم و؟ مهتاب چیزی نگفت وچشماش وبست و سرش وتکیه دادبه پشت مبل. صدای زنگ گوشی ای باعث شدمهتاب چشماش بازکنه.باکلافگی گفت: مهتاب:وای این امیرعلی کجاست؟گوشیش مارو کشت. مهین جون بلندصدا زد: مهین:امیرررررعلییییی! چشمام ومحکم رو هم فشاردادم،ماشالله چه صدایی داره این مهین جون. بیچاره مهتاب خوب شد گفت سردرد داره ها. دوباره صدای گوشیش دراومد برای اینکه دوباره مهین جون صدلش نزنه و مهتاب اذیت نشه، گفتم: +مهین جون اجازه بدین من گوشیشون وببرم چون میخوام برم اتاقم لباس عوض کنم. مهین:ببخشیداعزیزم بهت زحمت میدیم. لبخندی زدم وگوشی امیروبرداشتم وازجام بلندشدم. +نه بابااین چه حرفیه. چشمم به صفحه گوشی افتادکه نوشته بودشماره خصوصی ... ازپله هابالارفتم وبه سمت اتاق امیررفتم. باخودم گفتم خدایا رحم کن، باز چه برخوردی میکنه؟ دراتاق وزدم،چنددقیقه منتظرموندم ولی جوابی نشنیدم. صدای گوشی قطع شد. انگار اون طرف از جواب ناامید شده بود.شایدم دوباره زنگ بزنه. دوباره درزدم ولی باز جواب نداد. باکلافگی صدا زدم : +امیرررجواب ندادی منم دارم میام تو. دروبازکردم ورفتم تو... &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
دوباره مکث می کند. این بار طعم تلخ دارد سکوتش. - چند باری هم بیرون با پسرهای غریبه دیده بودمش. دلم نمی خواست که درگیرش بشم. صبر کردم تا پدر بیایند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بیرون و کسی نیست. خدا می دونه که نمی دونستم شیرین تنهاست. سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد. - زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شیرین اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می اد. حالا صدایش تحلیل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقیه اش را بشنوم. هرچه می کنم تارهای صوتی ام تکان نمی خورند، یخ زده اند. سکوت بهترین حرف است. صورت مصطفی بر افروخته و لب هایش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد. - برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هایش، از محبتش. چرت و پرت می گفت. نفسم مکث می کند. - لیلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می دیدم که از روی ضعف درونش این کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعد، مجبور شدم مادر رو در جریان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتیجه اش شد لجبازی شیرین با خودش و زندگیش. چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پراز اخمش می دوزم؛ یعنی باید باور کنم یا دارد یک افسانه تعریف می کند. - فقط ته دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از این مخمصه رها بشم. می دونی لیلا نذرهای عمری کردم. یک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هرچی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فریاد زدم، فایده نکرد. دیگه داشتم به این فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بیرون. دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد یخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غریبی در عالم به پا شده است. - ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نیستم؛ اما اهل این حرمت شکنی ها هم نیستم. برای حریمی که خدا تعیین کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حریم هات دفاع می کنم. نفسی می کشد: - با وعده راضیش کردم. وعده ی این که فکر کنم تا هفته بعد. با حرف این که اگر می خواد من به قضیه ی ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم . اومدم بیرون. یه راست رفتم ترمینال و با همون حالم رفتم پیش امام رضا علیه السلام . اون عکس ها هم که نشونت داده کنارتختش من ایستادم برای همون روز کذاییه. خدا شاهده که من خطایی نکردم. فقط غفلت کردم. این که آن قدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زیر نظر داره. توی عروسی ها حتى با یکی احوال پرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هایی که دیروز دیدی خیلی هاش فوتوشاپه. حرف هایی که پریشب زد یا برات نوشته فقط تفکرات و خیالاتشه والا من هیچ وقت، هیچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های... خدایا من از کجا باید بفهمم مصطفی راست می گوید یا شیرین، عکس ها صادق اند یا حرفها؟ - اون عکس هایی که توی اردوی دانشجویی انداخته مثلا با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلا یک بار هم اردوی مختلط دانشجویی نرفتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ براى اينكه بحث را عوض كنم، گفتم: خوب چه كارا كردى؟ رفتى صحبت كنى براى كارت يا نه؟ - آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن كه با استخدامم موافقن يا نه، تو چه كار كردى؟ اين ترم واحد برداشتى؟... - آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بيا اينجا، شام پيش من باش. صداى خسته اش، لرزيد: مرسى مهتاب جون، حاج خانوم حالش چندان خوب نيست. مرجان هم رفته زيارت، تنهاست. من بايد مواظبش باشم. وقتى گوشى را مى گذاشتم، حسابى خواب از سرم پريده بود. آخرين بارى كه حسين زنگ زده بود، درباره على خيلى مبهم حرف زد و گفته بود بعدا برايم تعريف مى كند. پس حتما چيزى بوده كه مى خواست بعدا برايم تعريف كنه. احتمالا سحر حق داشت. بلند شدم و به طرف حمام رفتم. احتياج به يک دوش آب گرم داشتم، اما زنگ در، منصرفم كرد. آيفون را برداشتم، صداى سهيل شتابان بلند شد: زود بپر پايين، شام دعوت دارى... - كجا؟ - مامان گفت بيام دنبالت. زود باش. دلم مى خواست نروم، خسته بودم و احتياج خواب داشتم، اما از طرفى وقتى ياد رفتن پدر و مادرم مى افتادم، دلم مى خواست هر لحظه پيششان باشم. ناچار در كمد را باز كردم و شروع كردم به لباس عوض كردن، وقتى در را بستم و وارد كوچه شدم سهيل را مشغول صحبت با يک پسر كوچک و ژوليده ديدم. سهيل با ديدن من، دستى به پشت پسرک زد و چيزى در دستانش گذاشت. در راه، همه ساكت بوديم. سهيل انگار ناراحت بود. پرسيدم: - سهيل چرا ناراحتى؟ سر تكان داد و گفت: از دست خودم شاكى ام! مى دونى اين پسره كى بود؟ گلرخ آهسته گفت: معلومه كه نمى دونيم، حالا كى بود؟ سهيل نفس عميقى كشيد و گفت: اسمش جواد بود. واكسى محله، آمده بود سراغ حسين رو مى گرفت. با تعجب گفتم: چه كارش داشت؟ - هيچى، مى خواست ببينه كجاست و به قول خودش خدا نكرده مريض نشده باشه. مى گفت حسين هفته اى يكبار بهش سر مى زده و كفشهاشو مى داده واكس بزنه، براش كتاب قصه و لباس مى برده، چه مى دونم ميوه و شيرينى و از اين خرت و پرت ها، ماهانه بهش يک پولى هم مى داده، حالا اين آقا جواد با معرفت آمده بود سراغ رفيقش! واقعا از خودم بدم آمد، چرا من از اين كارها نمى كنم؟ گلرخ با ملايمت دستش را گرفت و گفت: هيچوقت براى اين كارها دير نيست. بدى ما آدما اينه كه به دور و برمون اصلا توجه نداريم. صد سال ديگه اگه من پياده از جلوى اين واكسى رد بشم، متوجه اش نمى شم! ولى حسين اينطورى نيست. اون حواسش به همه چيز هست. براى كمک به بقيه هميشه داوطلبه، خدا كنه سالم و سرحال برگرده، انگار تو اين شهر چشم انتظار كم نداره. با حرفهاى گلرخ و سهيل، دلم براى حسين پَر كشيد. وقتى به خانه پدرم رسيديم همه در فكر حسين و دل مهربانش بوديم. بعد از شام، مادرم صندلى اش را عقب زد و گفت: - بچه ها من مى خوام هفته بعد مهمونى خداحافظى بگيرم... سهيل با خنده به ميان صحبتش پريد: خداحافظى سه هفته قبل از رفتن چه معنى مى ده؟ مادرم دستش را بالا آورد: بچه جون پابرهنه نپر وسط، توى اين سه هفته من بايد وسايل رو بسته بندى كنم، مهمونى بدون مبل و صندلى و ديگ و قابلمه هم كه نمى شه. پرسيدم: حالا مى خواى كى رو دعوت كنى؟ - خوب فاميل و دوستانمون رو ديگه، دايى، عموها، همسايه ها، پدر و مادر گلرخ جون، چه مى دونم شما هم اگر مهمونى داريد دعوت كنيد. پدرم با اخمى دوستانه گفت: همكاراى منهم كه آدم نيستن، هان؟ مادر لبخندى زد و گفت: اين چه حرفيه امير، من كه همكاراتو نمى شناسم، خودت هر كدوم رو مى خواى دعوت كن. بعد رو به من كرد و گفت: مهتاب تو هم ليلا و شادى رو دعوت كن، چه مى دونم هر كى رو دوست دارى. سرى تكان دادم و گفتم: ليلا كه فكر نكنم بياد. شوهرش اصلا دوست نداره رفت و آمد داشته باشه. مادرم با نوک انگشتان به گونه اش زد: وا خدا مرگم بده! چرا؟ بشقاب ها را روى هم گذاشتم و گفتم: چه مى دونم، ليلا مى گه فقط با دوستاى دوران مجردى اش دنبال عيش و نوشه! بيچاره ليلا رو خونه نشين كرده. گلرخ با تأسف سرى تكان داد: حيف از ليلا و جوانى اش! با اون پول و ثروت هر كى ببينه فكر مى كند ليلا ملكۀ دنياست. سهيل خنديد: مگه كسى مى تونه جاى تو رو بگيره؟ آن شب وقتى همه خوابيدند به اين فكر مى كردم كه چقدر دلتنگ حسين هستم و اينكه واقعا حس مى كنم در كنار حسين، ملكۀ دنيا، من هستم. پايان فصل 46 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh