eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 فائزه بعد از نماز حالش خوب شده بودو شوخی میکرد و گاهی هم با حلما سرو کله میزد. علی هم مشغول بازی با عقیل شده بود. یک ساعتی که گذشت ، کیان تماس گرفت _جانم _سلام.قبول باشه،عزیزم بیا بیرون بریم. _از شما هم همینطور چشم الان میام. گوشی را داخل کیفم انداختم و رو به جمع کردم _از آشنایی و مصاحبت با شما خیلی خوش حال شدم.حتما خونه ما هم تشریف بیارید فائزه با خنده گفت: _از فردا که همسرت میره ماموریت خودم میام پیشت نگران نباش. تو هم بیا خونه ما، خوش حال میشیم ببینیمت. در خونه همه ما به روت بازه عزیزم! قدرشناسانه به او و بقیه چشم دوختم _ممنون از محبتتون چشم حتما.با اجازه.شبتون بخیر. باهمه خدا حافظی کردم و از مسجد خارج شدم‌. با چشم دنبال کیان گشتم. کنار حوض با چندتا از دوستانش مشغول حرف زدن بود ومی خندید . تا چشمش به من افتاد، با دوستانش خداحافظی کرد و به سمتم آمد. _سلام عزیزم ،خوش گذشت؟ _سلام.بله خیلی خوب بود! _با خانمای دوستام آشنا شدی ؟ _بله با خانم حاج آقا خدا شناس،خانم مهندس رضایی،خانم دکتر محبی و همسر شهید.... هرچه فکر کردم فامیلش را به یاد نیاوردم کیان با تعجب گفت: _خانم شهید احمدی هم اومده بودند؟ _اگه منظورت به مامان علی کوچولوئه ،آره اومده بودند. _اره .من و سید احمد نزدیک به ده سال باهم دوست بودیم. اون از من زودتر به سوریه اعزام شد ،منم میخواستم همون موقع برم ولی بخاطر دانشگاه نشد. کیان سکوت کرد و من حرفی نزدم تا با خودش کنار بیاید. ماشین را یک خیابان بالاتر پارک کرده بودیم. تا رسیدن به ماشین سکوت کرد. به ماشین که رسیدیم. به آن تکیه زد و به آسمان چشم دوخت. _من و حاج علی و سید باهم عهد کرده بودیم،هر کدوممون که زودتر شهید شد،دست اون دوتای دیگه رو هم بگیره.سید آدم بد قولی نبود ولی میترسم منو یادش بره. دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. ولی با همان دوجمله اش هراس به جانم افتاد. دروغ چرا؟به خودم لرزیدم از عهدی که باهم بسته بودند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 جلو میرم ،از چہار چوب در میگیرم ،نگام رو تو اتاق میچرخونم ،مامان فرشتہ متوجہ حضورم شد ،شبنم چشاش رو پاڪ ڪرد :بیا تو محمد حسینم بہنوش خانوم هم نگاهے بہم ڪرد ،خدا ڪنہ ڪہ بہنوش خانوم من رو مقصر این ماجرا ندونہ . -بیا تو محمد حسین آروم از دیوار میگیرم و وارد اتاق میشم ،پناه بیدار شده بود .جلو میرم ،سرم پایین بود ،سرفہ اے میڪنم . -بہترے ؟ سرے تڪان میدهم ،مامان فرشتہ از روے صندلے بلند میشہ من بشینم ،نگاهے بہ پناه ڪردم ،ملافہ رو بالا ڪشید تا روے صورتش .بہنوش خانوم با اخم رو ڪرد بہم :چرا از جات بلند شدے؟ بعد از روے صندلے بلند شد :من مثل بهروز این اتفاق رو نمیندازم تقصیر ٺو ،ازٺ دلخورم چون مراقب دخترم نبودے ولے بہت حق میدم ...چون پسرم من مثل توئہ . بلند شد و بہ سمٺ در رفٺ بعد رو ڪرد بہ مامان :فرشتہ خانوم بیا بیرون بزار گره هاشون رو باز ڪنن مامان فرشتہ بلند شد ،بہ سمٺ در رفٺ .دوباره سرفہ اے ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم . -قه..قهرے؟ -... جوابے نیومد ،پس قہر بود ،حق داشٺ ،بایدم قہر بود . -من ..من ...وا ..قعا شرمنده ام -... -چی...زے ..نمے ...گے؟ ..دارے ...میڪشیم دوباره نفس عمیقے ڪشیدم ،دوباره قفسہ سینہ ام سوخٺ .ملافہ رو ڪنار ڪشیدم .نگاش رو ازم دزدید. -تو ..شیش ..دونگ ...واسہ ..منے -... -پناه...یہ ..چیزے ..بگو فایده اے نداشٺ ،نمے تونستم باهاش آشتے ڪنم ،نفسم یارے نمے ڪرد ،نا امید بلند شدم بہ سمٺ در رفتم. -گفتن نفست بریده بدون اینکہ برگردم خنده اے روے لبام نشست :بدون...تو ...معلومہ..نف..سم ..میگیره -عاشقے ما رو بر میگردم ،نگاهے بہش میڪنم :خانوم ...یہ ملڪ خوب ...میخام ..پشت بہ جنگل ...رو بہ ..دریا ..درسٺ وسط...قلبتون -گرون میشہ -مثلا ...چقدر؟ -خیلے -هر..چے بشہ ..میدم سرفہ هاے ممتدم شروع میشہ ،دستم رو جلوے دهنم میگیرم . -فڪر میڪردم فقط ماشینت داغون جانہ ..تو ڪہ داغون ترے خنده اے میڪنم و ڪنارش روے صندلے میشینم ،اشاره اے بہ موهاش میڪنم :اجازه هس؟ -بہ یہ شرطے -چہ شرطے؟ -شعر بخونے برام -بہ روے چشم روے تخٺ میشینہ ،موهاے لخٺش رو برام باز میڪنہ :تو طایفہ... ما هیچ... دخترے ...موے لخٺ ...نداشٺ -پس همہ دخترا رو بررسے ڪردے خنده اے میڪنم،موهاے لخٺش رو بین دستام میگیرم با سرفہ شروع میڪنم بہ خوندن شعر : من عـــــــاشقم دیــــــوانه ام، از خویشتن بیگانه ام او شمع و من پـــــــــــروانه ام، دیوانه ام، دیوانه ام آیید و زنجیـــــــرم کنید، با عقل تدبیـــــــــــــرم کنید وز عشق او سیـــــــــــرم کنید، دیوانه ام، دیوانه ام نی نی خطا گفتم خطا، بگـــــــذار تـــا سوزد مـــــــــــرا پــا تـا به ســر، ســر تـا به پـا، دیوانه ام، دیوانه ام ایـن سینه ی پر سوز من، وین اشک شب افروز من آن شــــــام من، ایــن روز من، دیوانه ام، دیوانه ام پنــــدار را یک ســــو کنم، زی کـــــوی جانان رو کنم جــــــــان را فـــــــــدای او کنم، دیوانه ام، دیوانه ام تـــا منـــزل محبوب مـــا، سنگ است و ره فرسنگها بـــــا ســــر روم ره یــا به پــــا؟ دیوانه ام، دیوانه ام بـــا ســـر روم با ســر روم، کز ســر سپارانش شوم انـــــــــــدرز کس را نشنـــــوم، دیوانه ام، دیوانه ام افــــروختم، افـــــروختم، آتش گــــــرفتم ســـوختم تــــــــا عـــــاشقی آمـــــوختم، دیوانه ام، دیوانه ام چون دل اسیـــــــر نام شد، بـــــــا پختگیها خام شد آواره شد، نـــــــاکــــــــام شد، دیوانه ام ، دیوانه ام آسیمه ســـر، آسیمه دل، پــای خــرد مانده به گل عقل از تمنـــــایش خجـــــــــل، دیوانه ام، دیوانه ام شمع شبستانم چه شد؟ سرو گلستانم چه شد؟ وآن مـــــــــاه تــابــانم چه شد؟ دیوانه ام، دیوانه ام آوخ که شب نــــــزدیک شد، راه طلب تـــــاریک شد تــــــــاریک ره بـــــــــاریک شد، دیوانه ام، دیوانه ام افسانه اش تــابم بــــــرد، وز اشک سیلابم بـــــــرد بگذار تـــــــــا خوابم بـــــــــــرد، دیوانه ام، دیوانه ام... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم وآوردم بالاوبه اطراف نگاه کردم.بادیدن یک آشناچشمام وریزکردم وبادقت نگاه کردم. بعداز کمی فکربه لطف‌نورچراغی که توصورتش برخورد می کردفهمیدم که حسینه. امیر:چیزی شده؟ سریع به امیرعلی نگاه کردم وسری تکون ‌دادم وگفتم: +نه چیزی نیست. سری تکون دادوطبق معمول سرش و انداخت پایین. وقتی دیدم حواسش‌نیست روم وبه سمت حسین گردوندم.‌همونجاپشت درخت ‌پنهان شده بودو‌بادلهره ونگرانی بهم‌چشم دوخته بود. سعی کردم بادستم‌بهش بفهمونم که‌نگران نباشه ولی کاملامشخص بود‌که متوجه نشده.‌پوف کلافه ای کشیدم وازپله ها‌رفتیم بالا. امیر:بخورید. باتعجب نگاهش کردم‌وگفتم: +ها؟! باشه میخورم. نیم نگاه آخرم وبه حسین انداختم و باناراحتی ازدروارد شدم. زیرلب باخودم گفتم: +ای بابا،کاش شمارش‌وداشتم. امیرعلی سوالی نگاهم کرد. چشم غره ای بهش رفتم وجلوتراز امیربه سمت آسانسور‌رفتم. بسته ی کیکم وباز کردم ونِی‌ وتوشیر گذاشتم. روبه امیرگرفتم و گفتم: +بفرما همون لحظه درآسانسوروبازشد وواردشدیم. خواستیم دروببندیم که صدایی مانع شد، امیرسرش وازدر برد بیرون وباتعجب نگاه کرد، سوالی گفتم: +چی شده؟ امیر:هیچ یه آقایی میخوادبیادتو،یه لحظه بایدصبرکنیم. اوهومی گفتم و به آیینه نگاه کردم، پوف کلافه ای‌کشیدم،خیلی چهرم‌داغون شده بود. سریع زیپ کیفم و بازکردم ودستمالی دراوردم. مشغول پاک کردن دور دهانم واشکای خشک شده م شدم. همون موقع مردی که بخاطرش معطل بودیم رسید، امیر با اشاره ازم میخواست تا با فاصله بایستم که نفر سومم جا بشه وبا دستش سمت چپ وگوشه اسانسور رونشون میداد.اما‌من بی توجه بهش، روبه اینه ایستادم وبه خوندن نوشته های روی دیواره اسانسورخودمو مشغول کردم. آسانسورطبقه دوم ایستاد،امیرسریع دروباز کردورفت بیرون. به مردکه خودشو جم کرده بود یک گوشه اسانسور،نیم نگاهی انداختم و متعجب پشت امیرراه افتادم. همونطورمتفکر پشتش راه میرفتم که یهوبرگشت سمتم، باترس هینی کشیدم‌ قبل ازاینکه چیزی بگه باحرص گفتم: +ببین خودت مرض داریا،این چه جور راه رفتن وتوقف کردنه؟ دستش وباکلافگی روی صورتش کشید وگفت: امیر:ببینیدالان من بگم بازمیخوایدبگید چرابه من گیرمیدید، آخه توآسانسورجا نبود، چراجابه جا نشدید؟ خودمم میدونستم این کارم اشتباه بوده ولی دلم میخواست لج کنم،گفتم: +خب؟چه ربطی داره؟من اینطوری راحت بودم؟ باکلافگی سری تکون دادوزیرلب گفت: امیر:الله اکبر.نمیدونم‌چی بگم‌بهتون. راست می گفت،واقعا‌این حرفش وقبول‌داشتم، چیزی نگفتم‌ فقط کوتاه نگاهش می کردم.‌آهی کشیدوبه سمت‌راهرویی که اتاق‌مهتاب اونجا بود‌ راه افتاد.‌لبم وجوییدم وسریع دنبالش دویدم تا‌بهش برسم. به سمت سطل زباله رفتم وپاکت خالیه‌شیرو انداختم توش.مشغول پیچیدن کیکم بودم که صدای امیرعلی باعث ‌شدباتعجب سرم وبیارم بالا: امیر:یاابوالفضل! یهوبه سمت ته راهرو یعنی اتاق مهتاب دوید، باترس ونگرانی نگاه کردم... زیرلب گفتم: +یاخدا! کیک ازدستم افتاد،اشک ازچشمام سرازیرشد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
- منظورتون از این کارا چیه؟ - منظورم ؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهمیدی؟ خودت رو ان قدر ذلیل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دیر نشده بفهم. على همراهم را می گیرد. روی نیمکت می نشینم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بیاورد. می دوم سمت دستشویی. صورتم را با آب خنک می شویم تا کمی آرام بشوم. گوشه ی خلوتی روی زمین می نشینیم. مقابلم پراز سنگ قبر است؛ یعنی اینها که این جا خوابیده اند روزگارشان همین طور پر درد و ناآرام بوده است. - ليلا صبر کن مصطفی بیاد. مأیوسانه نگاهش می کنم. - زنگ زدی؟ - جواب نمی ده مجنون... سرم را تکیه می دهم به دیوار و زمزمه وار می گویم: - چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه على... با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند: - این طور نگو. - استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شادی تون. هرچه قدر شادی تون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشید هم بزرگ تره. ابروهایش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگوید. - نه لیلا این جمله الآن برای شما نیست. شادی بد دنیا رو می گه. شادی ای که تورو از خدا دور کنه تبدیل به غم میشه. شادی ای که غفلت بیاره . نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پایه اش درست و برای خداست. اتفاقا اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همین هم داره خودش رو به آب وآتیش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هیچی نیست. و بعد برای خودش زمزمه می کند: لیلا جان باور کن وقتی که یه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ آن قدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت: -《سختی دنیا مثل این دردا می مونه . اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نباید بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.» پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خیر بابا جون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. باید اهل حق باشد، والا دکتر زیاد و نسخه زیاد. شاید این ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.» | حالا مانده ام که این اتفاق را سونامی ای بدانم که ویران می کند یا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بیرون بکشد و آرامشی هدیه بدهد. - من ندیدم، من باور نمی کنم. همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برایش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما على اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است. - سلام على جان! چه سرحال است. از کلاس به اضافه ی دختر خاله بیرون آمده است. - سلام. - جانم ؟ ببخش سرکلاس بودم، اما الان در خدمتم. خیلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟ - چه کاره ای مصطفی؟ ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسین جلوی در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهای اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت. - سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید . با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پای هم پیر شید . خوشبخت باشید. حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید. خداحافظ. علی سری تکان داد و گفت : زحمت کشیدی حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی . تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟ همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : ای بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟ حسین روی تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره . پرسیدم : چی خونده ؟ - مثل علی الکترونیک . کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم. حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاری تموم می شه . با تردید پرسیدم : مادر رضا چرا انقدر غمگین بودد بچه ای دیگه ای جز رضا نداشته ؟ حسین ناراحت گفت : خوب طفلک حق داره اگه رضا شهید نشده بود اون هم الان مثل وقت دامادی اش بود... ولی مادر رضا دو دختر و یک پسر دیگه هم داره که همه ازدواج کردن و سر زندگی شون هستن. رضا ته تغاری بود. دوباره چشمان درشت و سیاه حسین پر از اشک شد. هر وقت یاد رضا یا خانواده اش می افتاد چشمانش ابری می شد. ترجیح دادم تنهایش بگذارم تا آسوده با خاطراتش خوش باشد. جلوی تلویزیون نشستم و به فیلم سینمایی آخر شب خیره شدم. وقتی تلویزیون را خاموش کردم و به اتاق خواب برگشتم. حسین خواب بود. پتویی نازک به رویش کشیدم و خودم هم کنارش دراز کشیدم. در تاریکی به همسرم خیره شدم. طرح صورتش در تاریکی مثل یک سایه بود سایه ای با ابرو درهم کشیده و انگار خواب بدی می دید. زیر لب گفتم : خدایا شکرت که مرا به آرزویم رساندی . واقعا از اینکه زن حسین شده بوم جدا از همه دردسرها و قهر والدینم خوشحال و راضی بودم. حسین از همه جهات مرد ایده آلی بود. خوش اخلاق و مهربان دست و دلباز غیرتمند همه چیز تمام بود. انقدر در فکر غرق شدم تا خواب چشمانم را پر کرد . نمی دانم چند ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای حسین بیدار شدم. و در رختخواب نشستم. سر و صور حسین غرق عرق بود. موهایش آشفته و صورش درهم بود. به خود می پیچید و زیر لب چیزهایی می گفت. سرم را جلو بردم با خودم فکر کردم شاید بیدار است و چیزی می خواهد. در میان کلماتی که برایم بی معنا بود چند بار اسم مرضیه و مامان را تشخیص دادم. حسین داشت خواب می دید با ملایمت دستم را روی صورتش کشیدم ولی وقتی بیدارنشد چند بار آهسته تکانش دادم عاقبت چشم گشود. صورتش نگران و ترسیده بود . دلجویانه گفتم : عزیزم خواب می دیدی ... بلند شد و در جایش نشست. صدایش می لرزید : آره ... خواب می دیدم و چه خواب عجیبی بود. پرسیدم : چه خوابی ؟ حسین نفس عمیقی کشید : توی جبهه و در حال جنگ بودم. یکهو اطرافم خالی شد ولی هنوز در جبهه بودم. بعد پدر و مادرم و مرضیه و زهرا به دیدنم آمدند . رضا و امیر هم بودند. مامانم می گفت : دلش برایم تنگ شده و مرضیه می پرسید چرا به دیدنشان نمی روم ؟ ... در حال صحبت بودم که تیر اندازی شروع شد. دستپاچه سعی می کردم خانواده ام را از گزند گلوله ها دور کنم اما بی فایده بود. همه شان تیر خوردند و کنارم به زمین افتادند رضا و امیر هم ناپدید شدند. ... به حسین که اشک از چشمانش سرازیر بود نگاه کردم . وای چقدر این پسر زجر کشیده و مصیبت دیده بود. بلند شدم تا لیوانی آب از آشپزخانه برایش بیاورم. در فکر این بودم که خواب حسین چه معنی داشت؟ وقتی لیوان آب را به دستش دادم گفتم : - حسین فکر کنم معنی خوابت این باشه که باید برای رفتگانت خیرات کنی یا بری بهشت زهرا فاتحه ای برایشان بخوانی هان ؟ حسین سری تکان داد و گفت : نمی دونم شاید... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh