eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نمازم که تمام شد، قرآن را از روی سجاده برداشتم و شروع به تلاوت قرآن کردم. نمیدانم چندآیه خوانده بودم که خوابم برد. کنار جاده ای که به یک بیابان ختم می،شد ایستادم. تا چشم کار میکرد ،خس و خاشاک بود. ترسیده به اطرافم نگاه کردم، از نبود کیان کنارم ترسیدم. بلند صدایش میزدم ولی فایده ای نداشت.سردرگم بودم و پریشان! اشک هایم روی صورتم جارش شده بود. از بی پناهی فریاد زدم _خد.....ا کم کم جاده محو شد وخانمی سفید پوش به من نزدیک شد. صورتش را نمیدیدم، دستش را به سمتم دراز کرد.برگه ای در دستش بود ،به هوای اینکه نشانی از کیان دارد، با ترش و لرز برگه را گرفتم و به آن نگاهی انداختم. بر خلاف انتظارم به جای آدرس یک حدیث روی کاغذ نوشته شده بود. تا برگشتم به آن خانم بگویم برگه را اشتباه داده، از مقابل چشمانم غیب شد و دیگر او را ندیدم.دوباره با دقت حدیث را خواندم. _پیامبر( صلی الله علیه و آله) فرمودند:« هرکه همیشه در سفرهایش سوره صف را بخواند، خداوند او را حفظ می کند و از خطرات دزد و راهزن در امان است تا به خانه اش برگردد». با صدای نوازشگر کیان از خواب پریدم. گیج و منگ بودم، با چشمانی گرد شده به کیان چشم دوخته بودم _عزیزم،چرا اینجا خوابیدی؟چندبار صدات کردم وقتی دید چیزی نمی‌گویم،دوباره مخاطب قرارم داد -روژان جان ؟حواست کجاست دورت بگردم با صدایی که از بغض میلرزید، خوابم را برایش تعریف کردم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 نگاهے بہ برآمدگے شڪمش ڪردم :کے بہ دنیا میاد عزیز عمہ -بہ زودے محیا ڪہ مثل خالہ اش فضول بود جلو میاد و با ڪنجڪاوے خیره میشہ بہ ملڪا .ملڪا لپش رو میڪشہ :عزیز عمہ ے تو آخہ فدات بشم من فرشتہ خانوم پلہ ها رو آروم آروم پایین میاد ،محمد حسین جلو میره بوسہ اے بہ دستان زحمٺ ڪشش میزنہ و فرشتہ خانوم پیشونیش رو بوس میڪنہ .جلو میرم ،محیاے خودشیرینم ڪہ خودش رو توے بغل فرشتہ خانوم میندازه . -سلام مامان فرشتہ -سلام عزیز دل مامان فرشتہ آروم و با ادب سلام میڪنم بغلم میڪنہ :سلام عروس ماهم -بلہ دیگہ عروس و نوه همیشہ شیرین بودن -حسودے نڪن پسر ..دڪترت چے شد؟ -هیچے گفت باید عمل بشم -چرا؟! -چون مراعات نمیڪنہ نگرانے تو چہره ے فرشتہ خانوم موج زد ،دستش رو گرفتم :مامان فرشتہ عمل ڪنہ خوب میشہ -انشاء الله -محمد حسن ڪجاست؟ بعد از اومدن محمد حسن ،فرشتہ خانوم باهاش سرد بود ، بہ خاطر اذیت هایے ڪہ عروسش و پسرش شده بودن ،بہ خاطر مال حلالے ڪہ خورده بود و حرومش ڪرده بود ،تا اینڪہ ماجرا رو فہمید و ڪلے ازش حلالیت طلبید . -زیر زمینہ بہ سمت زیر زمین رفتیم ،محیا اول از همہ وارد زیر زمین شد -عموووو -سلام ..جان عموو -ببخشین سلام خاڪہ اره ها ریہ ے محمد حسین رو اذیت میڪنہ ،سرفہ اے میڪنہ . -سلام داداش -سلام -سلام زن داداش -سلام داداش -چے ڪار میڪنے؟ -مامان فرشتہ قاب عڪس میخواست دارم درست میکنم -خستہ نباشے -سلامت باشے زن داداش...خوبےداداش؟ ڪار و برا چطوره؟ -خوبہ میچرخہ محمد حسین بعد از مشڪل ریہ اش دیگہ نتونست بہ شغل قبلش یعنے پلیس ادامہ بده اومد بیرون و یہ مغازه زد .اولاش خیلے ناراحت بود ،بلخره با خودش ڪنار اومد ،دڪتر گفتہ بود بیماریش موقتہ یعنے خوب میشہ نہ بہ طور ڪامل ولے خوب میشہ و میتونہ برگرده سر ڪارش .محمد حسن مجسمہ ے چوبے رو گرفت سمٺ محیا ،محیا خیلے خوشحال شد جیع ڪشید مثل همیشہ . -بوسم ڪن بوسہ اے بہ گونہ ي محمد حسن زد . -بریم بالا تو ام یہ حموم برو مثلن عیده ها سرے تڪون داد و با هم بالا رفتیم ،ملڪا صدام ڪرد . -پناه -بلہ؟ -میاے -جانم -خان داداش ما گلوش گیره -ڪدوم خان داداشت؟ -نترس محمد حسن -واقعا؟ بہ ذوقم خندید و بعد یواشڪے بہ خونہ نگاه ڪرد. -ڪیہ؟ -باورت نمیشہ پناه -بگو -خب ..نگاه -دروغ نگو -بہ جان خودم -خودش گفت؟ -نہ بابا -پس از ڪجا فهمیدے؟ -هر وقٺ میبینتش هول میشہ داداشم خنده اے میڪنم ،فرشتہ خانوم جلو میاد :دخترا بیاین -الان میایم -خب من چے ڪار ڪنم؟ -ببین علف بہ دهن بزے خوش میاد؟ -باشہ وارد خونہ میشیم ،پام رو دوباره روے فرش دستباف میزارم ،با محیا سفره هفت سین رو میچینیم .ڪنار سفره میشینیم ،محمد حسین شروع میڪنہ بہ قرآن خوندن ،با همان صداے خوبش ،یاد آهنگ خوندش میفتم ڪنار حوض ..دعا میڪنم محمد حسین خوب شہ ،پسر پاشا اینا سالم باشہ ،نگاه و محمد حسن بهم برسن و خوشبخت شن ،درد زانوهاے فرشتہ خانوم خوب شہ ،مامان بہنوش مثل این چہار سال عاشق بہروز خان باشہ،بہروز خانے ڪہ وقتے بہش گفتم محمد حسین رو دوست دارم ڪنار اومد باهام .حتے براے محیا ..دعا ڪردم مثل من زندگے سختے نداشتہ باشہ 💐پایان💐 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زیرلب ذکر میگفتم خدایا خودت کمک کن خدایا تو رو قسم میدم به فاطمه زهرا .. .. چند دیقه بعد پرده های اتاق کنار رفت وصدای خسته نباشیدگفتن پرستارها به دکتر همزمان با خروجشون از اتاق مهتاب بود. ومن اشک شوق بودکه از‌چشمام روان بود،‌باورم نمی شد، معجزه رو به چشم دیدم.‌مهتابی که نفس نمی کشید‌نفسش برگشت،خدا به دل یه عاشق رحم‌کرد،به دل مادروبرادرش‌رحم کرد.‌لبخندی ازسرشوق زدم‌وبه خاله که با خوشحالی‌ امیرعلی وبغل کرده‌بودنگاه کردم. نازگل سرش توگوشیش‌بود،کلاموجودبیخیالیه! به سمت اتاقی که مهین‌جون بستری بودرفتم، خیلی دوست داشتم‌زودتربهوش بیادوبهش‌ خبر بدیم مهتاب‌نفسش برگشت وبازم کنارمونه.‌ نفس عمیقی کشیدم وبه سمت امیرعلی برگشتم باخوشحالی پشت پنجره اتاق مهتاب ایستاده بود داشت شعری رو زمزمه میکرد.مثل همون مداحیا که توخونه میذاشت و باعشق به خواهرش نگاه می کرد. چشم چرخوندم که حسین وپیداکنم ولی نبود، باتعجب اطراف ونگاه کردم،نبود!‌خواستم ازخاله بپرسم ولی وقتی دیدم با ذوق داره قرآن میخونه واصلاتواین فازها نیست بیخیال شدم. امیرعلیم که توحال خودش بود،مجبور بودم ازنازگل بپرسم. باقدم های شل و خیلی زورکی به سمتش رفتم. جلوش ایستادم، سرش وازگوشیش درآوردوسوالی نگاهم کرد. بعدازمکثی بامِن مِن گفتم: +حسین کو؟ باجدیت گفت: نازگل:توجیبم! اخمی کردم وگفتم: +خب عین آدم ‌بنال نمیدونم دیگه. چشم غره ای بهش رفتم،خواستم ازکنارش ردبشم که‌یهوازجاش بلندشدودستم ومحکم گرفت. متعجب نگاش کردم که زیرگوشم گفت: نازگل:زیادی دوروبر‌پسرعمه هام میپلکی .‌ پوزخندی زدم وگفتم: +من مثل تونیستم هرکیو می بینم یه تیکه ازش بردارم.دستم ومحکم ازدستش بیرون کشیدم وازکنارش گذشتم. دلم نیومدتیکم وبهش نندازم،دوباره برگشتم سمتش ونگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم وگفتم: +درضمن الکی دلت وصابون نزن،طبق شناختیکه من ازامیرعلی وحسین ندارم آدمایی نیستن که ازبیت المال استفاده کنند.‌چشماش ازحرفم گرد شدولباش ازحرص لرزید،چشمکی بهش‌زدم وازکنارش گذشتم.حال نداشتم منتظربمونم تاآسانسوربیادپایین،ازپله هاپایین رفتم وبه سرعت ازدربیمارستان زدم بیرون‌به سمت نیمکتی که این چندوقت حسین اونجامی نشست رفتم ودنبالش گشتم ولی اونجا هم نبود.باکلافگی تو حیاط چشم‌چرخوندم که پیداش کنم ولی هیچ اثری ازش نبود.شونه ای بالاانداختم و همونجارونیمکت نشستم.‌به ساعت نگاه کردم،‌پنج صبح بود،انقدر‌ذوق داشتم که خواب وخستگیم پریده بود.‌وقتی یاد اون لحظه‌میوفتم که مهین جون بعدازشنیدن فوت مهتاب ازویلچرافتاد دلم وبه دردمیاره، واقعاخدارحم کرد که مهتاب نفسش برگشت،نفس عمیقی از خوشحالی کشیدم وسرم وآوردم بالاکه‌چشمم خوردبه حسین.‌سریع ازجام بلندشدم وبه سمتش رفتم. بادیدنم سرجاش ایستاد. بهش رسیدم بالبخند گفتم: +کجابودی دنبالت می گشتم. به سمتی اشاره کرد وگفت: حسین:نمازخونه بودم. به اون سمت نگاه کردم، نمازخونه مخصوص آقایون بود. ابروهام وبالاانداختم و آهانی گفتم.باذوق گفتم: +الان چه حسی داری؟ لبخندی زدوگفت: حسین:خوشحالم خیلی بیشترازاون چیزی که فکرش وکنید.اصلا وقتی دکترگفت متاسفم وکاری ازدستمون بر نمیادحس کردم روح ازبدنم خارج شدولی وقتی پرستاراباذوق گفتن نفس برگشت انگارمنم دوباره زنده شدم. همچنان که به سمت نیمکت می رفتم گفتم: +یادت که نرفته؟سرطانش خوب نشده وبعدازاین اتفاق بدترم شده‌. حسین:خب؟ رونیمکت نشستیم و گفتم: +خب...خب! نمیدونستم چجوری بگم،باکلافگی سرم وتکون دادم که حسین گفت: حسین:میخوای بگی که شیمی درمانی ممکنه زشتش کنه یازمان زنده بودنش ممکنه کم باشه یامثلااینکه درمانش طول بکشه یا... خندیدم وگفتم: +بسه بابا،همه روگفتیا، آره میخوام بدونم بااین همه مشکل همچنان‌حاضری بامهتاب ازدواج کنی؟مثلاازعلاقت کم نشده؟ لبخندمحزونی زدو سرش وروبه آسمون گرفت وگفت: حسین:ظاهرکه مهم‌نیست مهتاب شیمی درمانیم کنه بازبرای من زیباست چون اون باطنش پاکه، عمرهم که دست خداست ازکجامعلوم؟یهودیدی من زودترمردم،برای درمانشم من هرکاری می کنم. سرش وانداخت پایین وزیرلب گفت: حسین:مهم اینه که اونم من وبخواد . دلم میخواست بهش بگم که مهتابم دوستش داره وجونش وبراش میده،متفکرنگاهش کردم وبعدازکلی درگیری دل وزدم به دریاو گفتم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
آن سخنران دهه ی محرم می گفت : آرزوهایتان را بنویسید، بعد اگر عاقلانه فکر کنید می بینید که باید یکی یکی خط بزنید. اگر حقیقت بین نباشید و دل ببندید، خیلی زود طعم تلخی را می چشید. آن وقت یکی یکی آرزوهایتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنیا. شما اگر آمادگی نداشته باشید، دل بستگی هم که دارید، رنجی می کشید که پاهایتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شوید. دنیا رنجش برای همه انسانهاست. برای خوبان بیشتر، به فکر خودتان باشید تا مدیریت رنج داشته باشید. بروید دنبال یک آرزو که به درد همه ی مردم عالم بخورد. اما خدایا ظرفیت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم این فراتر از ظرفیت من است. جدایی از مصطفی آن هم با این وضعیت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم . بدون آنکه شماره را نگاه کنم، برمی دارم. پدر است. علی نیم خیز می شود که بلندگو را بزند. - سلام ليلا، ليلا... بابا. - سلام بابا . اشکم می جوشد. - گریه نکن که از زندگی سیرم بابا... مصطفی رو دیدی؟ - بابا... و دوباره اشک... على بلندگو را قطع می کند. - لیلاجان ! من تازه از هواپیما پیاده شدم. الآن هم باید برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، لیلاجان ! ببین مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار این اتفاق رو هم مادر مدیریت بکنه. فقط صبرکن تصمیم هم نگیر. باشه بابا جون؟ - بابا.. - جانم، همه چیز درست می شه ، اینطور غصه نخور. گریه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟ منتظر مقابلم ایستاده است. گوشے را می گیرم طرفش و بلند می شوم. سرم گیج می رود. دستم را می گیرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمین زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازیش را فراموش کرده است؟ چرا یک کلمه نمی گوید دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آید به این دخترک نمی گوید تا از زندگیمان برود بیرون. قضاوت نمی کنم؛ اما دیگر نمی توانم صبرهم بکنم. دستش را پیش می آورد و گوشه ی روسری ام را می گیرد. - لیلاجان ! باشه تو از من رو بگیر؛ اما حداقل تا شب صبرکن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوء ظن ها ویران کننده است خانوم. حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ویرانه تر از این هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گیر افتاده ام بین حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم ، دستش را می گذارد روی شقیقه هایش و بلند می شود و رو به مادر می گوید: - مامان جان، مراقب ليلا باشید، زود برمی گردم. - مصطفی کجا؟ - علی! می شه خواهش کنم لیلا را ببری بیرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار این طوری گریه کنه. - این چه جوری می خواد رانندگی کنه؟ دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند. به اجبار مادر می رویم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بین مرده های متحرک دوروبرم طاقت بیاورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هایی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنیای مردگان بیرون بکشند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم. وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟ سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين... جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک... همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم: - آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد. مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟ ناليدم: حسين، از هوش رفته. چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم: - الو؟ صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟ - مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟... صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh