eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
355 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید آرزوی همه باشد اما یقیناً جز کسی بدان نخواهد رسید . . کاش بجای زبان با عملم، طلب می کردم 🌷
🔰 تصویری از در آرایشگاه با دستانی بانداژ شده؛ کرمان دهه ۸۰ پیرایشگاه جنب مسجدالرسول(ص) ،جایی که همه کرمانی ها آن را می شناسند. می‌گفت آرایشگاهم کنار مسجدالرسول کرمان بود،خداروشکر سعادت داشتم آرایشگرحاج قاسم باشم. موهای سردار جمع و جور و منظم بود. به ظاهر زیبا و خوش تیپ بودنِ خیلی ساده، اهمیت می داد. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
نفسم بند ِتـو و درد مرا میخواند بعدِ تو حسرتِ دنیا به دلم می ماند... 🌷 @zakhmiyan_eshgh
پسـرها رفتند ... و از آنها فقط عکسی در قاب چشمانِ تمام مــادران مانده ...🌷 📎صبوری دل مادران شهدا صلوات نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
••• بسیجی خستگی را خسته کرده... +چ‌جمله‌ی‌نابی.. نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
عشـق است ... که در صحن شفاخانه‌ات آقا حتی به تمارض شده بیمار تو باشم @zakhmiyan_eshgh
✳ در گوشه‌ای در میان خادم‌ها ایستاد 🔻سردار شهید بیشتر اوقات پایین (ع) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد🙏 زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار رفتار می‌کرد. 🔹یک بار در مراسم ‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، سردار سلیمانی🌷 در حالی که لباس به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت❌ و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با تمام و آرام ایستاد. ✍راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی ♥️ @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو سرزمینِ منی! صورت و دست هایت، صدایت... من آنجا متولد شده‌ام، و همان‌ جا می میرم... ❤️ 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
. تو سرزمینِ منی! صورت و دست هایت، صدایت... من آنجا متولد شده‌ام، و همان‌ جا می میرم... #نزار_قبا
یک ماه بعد از نامزدی اش آمد پیش من؛ گفت «می‌خواهم به سوریه بروم»، قبلا هم چند بار به من گفته بود، بهش گفتم عباس سوریه رفتن تو با منه، من نمی‌خوام جوانی پیش من باشه که جنگ و خون و آتش را ندیده باشه؛ مطمئن باش بالاخره تو را می‌فرستم؛ اما چرا آنقدر اصرار می‌کنی که الان بروی؟ عباس گفت «حاجی؛ من دارم زمین‌گیر میشم می‌ترسم وابستگی من را زمین‌گیر کنه!». اصرار عباس آنقدر زیاد شد که گفتم عباس برو، وقتی گفتم برو، گل از گلش شکفت چون تازه داماد بود رفقای عباس در سوریه هم‌قسم شده بودند که از او مراقبت کنند و او را سالم به ایران برگردانند. بعد از شهادتش، من به بچه‌ها گفتم: زهی خیال باطل...!!! خداوند برای او نقشه کشیده بود؛ عباس درس عاشقی را چشیده بود و باید می‌رفت. پ ن : شهیدی که مانند مادرش زهرا بین در و دیــوار سوخت و پرڪشیـد . ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
تو را ڪنار عطر چای بهارنارنج و دیوان حافظ ؛ میان خنده‌های بلند و اخم های ڪوتاهت جا ڪَذاشتم ..!! ❤️ 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh