بانوی مبارز نیجریهای: آمدم بازدید سردار سلیمانی را پس بدهم
بانوی جانباز و مبارز نیجریهای در کنار مرقد مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی گفت: انشاءالله روزی برسد امثال قاسم سلیمانی را در جهان بسیار زیاد داشته باشیم.
"جومای احمد کاروفی"، بانوی مبارز نیجریهای و از پیروان و نزدیکان شیخ زکزاکی که 5 فرزند خود را در نهضت اسلامی نیجریه تقدیم کرده است، با حضور در کرمان و در کنار مزار شهید حاج قاسم سلیمانی گفت: سردار سلیمانی نمود و جلوهای از اسلام بود.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شیرین تر
از شعر تبسمت
هیچ نیافته ام
لبخند بزن
و بگذار خنده عاشقانه ات
کام دلم را قند نماید
#امیر_عباس_خالق_وردی ✍
#شهيد_سيد_علي_الزرگاني ❤️
#حشد_الشعبی 🇮🇶
@zakhmiyan_eshgh
تو که آهسته می خوانی
قنوت گریه هایت را
میان ربنایِ سبز دستانت
دعایم کن ...
#شهیدجاویدالاثر_سعید_کمالی 💔
#خانطومان 💚
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پرستو شدید و سفر کردهاید
و ما در قفس بینوا ماندهایم ...
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
@zakhmiyan_eshgh
🔺خیاطی که فرمانده شد و فرماندهای که با دوچرخه تردد میکرد...
وقتی بنیاد شهید با من تماس گرفت تا به پاس زحمات این خانواده از پدر ایشان با اهدا حواله یک دستگاه پیکان تجلیل شود پدر بزرگوار شهیدان یوسفوند(شهید محمدابراهیم و محمد علی یوسفوند) از قبول این هدیه خودداری کرد و سفارش کرد که این هدیه را به خانواده ای نیازمند اهدا کنند،این در حالی بود که شهید محمد علی یوسفوند پسر بزرگوارشان هم با اینکه فرمانده سپاه بود با دوچرخه تردد می کرد و از اموال بیت المال استفاده نمی کرد.
✍به روایت سردار سیف
#شهید_محمدعلی_یوسفوند🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🔺خیاطی که فرمانده شد و فرماندهای که با دوچرخه تردد میکرد... وقتی بنیاد شهید با من تماس گرفت تا به
#خاطرات_شهدا
💠در جزیره خالی از سکنه مینو گشت می زدیم . اهالی خانه هایشان را رها کرده و به جاهای امنی پناه برده بودند .
💠درِ نیمه باز خانه ای توجه ما را جلب کرد. داخل خانه شدیم . در گوشه ای از حیاط مرغی را دیدیم که روی تخم هایش نشسته و با دیدن ما وحشت زده شد . شروع به سر و صدا کرد.
💠جلوتر رفتیم ، تعداد زیادی تخم مرغ دیدیم . به محمد علی گفتم : « بیا اینها را با خودمان ببریم ، بچه ها خوشحال می شوند».
💠محمد علی با ناراحتی گفت : « هرگز این کار را نمی کنیم . اینها که مال ما نیست ، حرام است ! » به هرحال قرار شد دست به چیزی نزنیم تا پس فردا از امام جمعه بپرسیم .
💠روز جمعه بعد از نماز جمعه پرسیدیم : حاج آقا ما می توانیم این مدتی که اینجا هستیم از چیزهایی که توی خانه ها رها شده استفاده کنیم ؟ حاج آقا فرمود: بله ، چون میوه و خوراکی هایی که رها شده اند، خیلی زود فاسد می شوند و معلوم نیست که صاحبشان کی بر می گردد . اشکال ندارد.استفاده کنید .
💠با کنایه به محمد علی گفتیم : « حاج آقا می بینیم که نظرتان درست بود ! راست گفتی ، نباید استفاده می کردیم !!» .
💠گفت : از همان اول می دانستم که ایرادی ندارد. ولی دلم نمی آمد دست بزنم و هرگز هم از هیچ یک از اموال این مردم استفاده نمی کنم ؛ اما باهات می آیم ، هرچه خواستی برای خودت و بچه ها بردار. محمد علی تا لحظه شهادتش هرگز به میوه ها و خوراکی های آنجا لب نزد..
✍به روایت همرزم شهید
#شهید_محمدعلی_یوسفوند🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۲۸/۹/۲۰ دلفان ، لرستان
شهادت : ۱۳۶۰/۳/۲۵ جزیرهٔ مینو
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع فرزندان شهید مدافع حرم #جواد_الله_کرم با پیکر پدر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_پناه
دلم هوای تو کرده شه خراسانی ..
چه می شود که بیایم حرم به مهمانی؟
دلم زکثرت زشتی بریده آقاجان...
عنایتی که بیایم، تویی که درمانی
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_یـکم
✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم
_پناه؟؟
پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!"
بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد:
+خودتی؟
به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید:
_ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش
می کشد و می گوید:
_خدا شاهده من...
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست
متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما
_من؟!
دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری
+چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟
_منظورم این نیست اما آخه...
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب می بینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست
می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم.
برای لاله که تعریف می کنم می گوید:
بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی
+هرگزحالا می بینیم
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_دوم
✍حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است...
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم...
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا...یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه...اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه...
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه...
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا...پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد...هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟...شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم ...
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و...همه جوره تحت
فشار فکری هستم.
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زنم.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:
"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#شهید_حسن_کربلایی_محمدلو ❤️
نشر معارف شهدا در ایتا
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#شهید_حسن_کربلایی_محمدلو ❤️ نشر معارف شهدا در ایتا نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhm
یک خاطره و یک نکته
فرد عجیبی بود، اخلاق منحصر به فردی داشت، قبل از عملیات والفجر مقدماتی در منطقه عمومی فکه دوستان دور هم جمع بودیم و از هر دری صحبتی بود، یکی از دوران کودکی و خانواده اش میگفت، یکی از دوستان شهیدش و ...
گفتم: حسن آقا شما هم چیزی بگید
آخه کم حرف بود و ....
✒️ لبخندی زد و فرمود: الان که دوستان صحبت میکردند یاد مطلبی افتادم که الان هم موهای تنم سیخ شد، هیچوقت فراموش نمیکنم هر وقت هم به یادم می یاد وحشت میکنم ....
🥀 فرمود: حدود یک سال و خرده ای پیش با دوستان برای تفریح و طبیعت گردی جائی دعوت شدیم و من هم به همراه چند نفر از دوستانم رفتیم در دل طبیعت...
اشک حسن با بغض از گونه هایش جاری شد... همه هاج و واج خیره شده بودند به حسن, یعنی چی شده که حسن هنوز نگفته گریه اش گرفته ....
✒️ ادامه داد: وقتی رسیدیم دیدیم خیلی ها اومدند، یه چند تا دختر خانم هم با گروه های دیگه آمده بودند، خلاصه کمی جنب و جوش و تفریح وقت ناهار شد و با جمع ناهار را صرف کردیم و بعد ناهار هرکسی گوشه ای استراحت میکردند .....
باز بی اختیار اشک از چشمان نافذ حسن جاری بود... یعقوب آذرآبادی که آنزمان معاون گردان حضرت علی اصغر(ع) بود، دوید میان کلام حسن و فرمود: اگر خیلی ناراحت کننده است خودت را عذاب نده، بی خیال شو نمیخواد ادامه بدهی ...
حسن که باز اشک اش جاری بود گفت اشک خوف و رجا است ...
✒️ در آن بعد از ظهر در آن بعد از ظهر که هیچوقت فراموش نمیشوم، مرتکب خلاف غیر اخلاقی بزرگی شدم .....
خدا میداند که بعد از آن گناه بزرگ، بر سر و صورتم میزدم و یا امام زمان فریاد میزدم ... مثل دیوانه ها میدویدم و داد میزدم یا صاحب الزمان به دادم برس، بعد خودم را میزدم و میگفتم خجالت بکش، حیا نمیکنی و اسم مقدس امام عصر را به زبان میآوری ....
دوستان همه و همه ساکت بودند و خیره شده بودند به حسن ... مگه میشه؟! آنهم حسن کربلائی؟ نفس ها در سینه حبس شده بود ...
اشک بعضی از دوستان جاری شده بود ...
همه حیران و واله ....
✒️ حسن کمی مکث کرد و فرمود: به والله از آن روز تا حال شاکر مخلص درگاه خدا هستم، خیلی وقت ها یادم افتاده هر جا بودم سجده شکر بجا آوردم.
🌹 همون لحظه پیش همه سجده کردند، از شدت گریه شونه هاش تکون میخورد ... من که در هپروت بودم اصلا نمیدانستم کی به کیه، خلاف اخلاق .. گناه بزرگ ... شکر خدا ... سجده ی شکر ... گیجلر کمین هوروت هوروت باخیردیم ...(مثل گیجها هاج و واج نگاه میکردم)
از سجده که سرش را بالا آورد چشمانش از شدت گریه سرخ شده بود، نگاهی به دوستان کرد و فرمود: میدانید چرا شکر خدا میکنم و سجده شکر؟
چون در این داد زدن ها و گریه کردن ها و بر سر زدن ها, یک لحظه صدای اذان به گوشم رسید ... صدائی بسیار لطیف و آرام بخش ... تا چشمانم را باز کردم، دیدم همش خواب بود ...
ولی من باز گریه میکردم، گریه ی شوق که خدایا شکرت که خواب بود ...
ادامه داد: داداشلاریم! هر لحظه کی آلاهین یادیندیوخ و اونا بنده, گرکدی کی شکر ایلیاخ قوربان اولوم اللها کی یوخویدی، فکر ایلیون اگر بیر لحظه غافل اولا انسان ... وای بیزیم حالیمیزا (برادران من! هر لحظه که به یاد خدا هستیم و بندگی خدا را میکنیم، باید شکر خدا را به جا بیاوریم.... قربان خدا بشوم که همه اش خواب بود... فکرش را بکنید اگر انسان لحظه ای غافل شود..... وای بر ما....)
🌹 من مبهوت بودم و با خودم میگفتم: خدایا! حسن به خاطر یک خواب .....
✍بازمانده
#شهید_حسن_کربلایی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh