eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29هزار عکس
11.4هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم _پناه؟؟ پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!" بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد: +خودتی؟ به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید: _ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟! نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش می کشد و می گوید: _خدا شاهده من... +قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد: _چقدر عوض شدین؟! +آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما _من؟! دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم +مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد. _هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن +بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد: _پناه خانوم؟ +بله _گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری +چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟ _منظورم این نیست اما آخه... +آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره _انگار دارم خواب می بینم +هیچ اتفاق خاصی نیفتاده _از نظر کی؟من یا شما؟ +من _ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم. برای لاله که تعریف می کنم می گوید: بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت +تقصیر من که نبوده _نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟ _میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه +حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم _والا همچینم خجالتی نیستا +ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان _فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟ +علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا _باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی +هرگزحالا می بینیم 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
نازنین_حلماهنوز تو جو اونجایی؟ 😂 حلما_چطور😐 نازنین_اخه سرو شکلت اینطور میگن 😂معلومه حسابی جو گیرشدی زینب_این چه حرفیه عزیزم جو گیرشدن تعبیرقشنگی نیست حلما ارادش قویه که تونسته یهو انقدر تغییر کنه کاره هر کسی نیست😉😉 حسابی حرفش ناراحتم کرد کلی غصم گرفت حرف زینب ارومم کرد دلمم خنک شد یکم😬😁 بعد این که زینب جوابشو داد یه لبخند مصنوعی زد رفت نشست پیش مامانش . . مادر جونم تا حرف میشد شروع میکرد به تعریف از من 😂☺️ مامان اینام کلی کیف میکردن . . بعد شام کنار زینب نشستم گرم صحبت شدیم حلما_راستی رفتیم تو اتاقم یادم بنداز تسبیحتو بدم😍😍تو کل سفر همراهم بود زینب_وای عاشقتم که مرسی که به یادم بودی😍 مامان_ حلما جان نازنین تنها نشسته صداکن بیاد پیش شما دخترا بااین که حرفاش اذیتم میکنه ولی مهمونن نمیشه تنهاش گذاشت به مامان باشه ی گفتم و رفتم سمت نازنین که پیش زن عمو نشسته بود _نازنین جون اینجا حوصلت سر میره بیا بریم پیش ما 😍 نازنین_نه گلم اتفاقا بیام پیش شما حوصلم سر میره من همینجا راحتم😊 حلما_باشه هر طور راحتی دیگه صبر نکردم حرفی بزنه واییی خدا اخه من چی بگم به این دختر من هی میخوام باهاش خوب باشم خودش قیافه میگیره تااخره مهمونی دیگه برخودی نداشتم باهاش. . . تفریبا همه رفته بودن پدر جون و مادر جون مونده بودن که قراره حسین برسونتشون با خانواده زینب اینا حسین باعلی آقا یکم کار داشت بخاطر همین صبر کرده بودن _زینب حالا که خلوت شد بیا بریم امانتیتو بدم☺️ زینب_بح بح بریم بريم 😍 انگشتریم که گرفته بودم تو کیف دستیم بود اونم برداشتم _بفرماا اینم امانتی شما بانوو تسبیحو از دستم گرفت حلما_اینم هست جعبه انگشترو گرفتم سمش زینب_ وایی این چه کاری بود حلما همین تسبیح برای من یه دنیا ارزش داره😍 حلما_قابل تو رو نداره عزیزم خوشم اومد یکی برای تو گرفتم یکی برای خودم 😁😘 راستی اینارم تبرک کردم بغلم کردو بازکلی تشکر کرد یه نیم ساعتی بودن و بعد رفتن حسین هم پدر جون مادرجون رو برد برسونه . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 چند روزی از ماجرای جواب رد من به فرزاد می گذشت. مادرم دیگر با من حرفی نزد و مرا به حال خود رها کرد حتی دیگر اصراری برای برگشتم به خانه نداشت. از اینکه مادر را رنجانده بودم بسیار ناراحت بودم ولی کاری از دستم بر نمی آمد . ازدواج من با فرزاد به چنددلیل اشتباه بود، مهمترینش تعلق داشتن قلبم به کیانی بود که فرسنگ ها از من فاصله داشت. تازه از دانشگاه برگشته بودم که متوجه روهام شدم که توی آشپزخانه، پشت میز نشسته بود وطبق معمول برای خانم جان دلبری میکرد. آهسته با کیفم روی سرش زدم: _چشمم روشن! نشستی واسه دختر مردم دلبری میکنی! _دیوونه تو از کجا پیدات شد.برو مزاحم منو و عشقم نشو. گوشش را گرفتم و پیچاندم ،که صدایش بلند شد: _آی آی. ول کن گوشم دراز شد.جواب دوست دخترامو کی میده ؟ خندیدم : _خودم ،غصه نخور عزیزم خانجون در حالی که میخندید روبه من کرد: _گوش پسرم نکش، شبیه دراز گوش شد ! روهام با چشمانی گرد شده به خانم جون زل زد و من بی دغدغه زدم زیر خنده میخواستم از آشپزخانه خارج شوم که دستم در دستان روهام اسیر شد _بودی حالا.کجا با این سرعت تا به خودم بیایم مرا کشید و روی مبل پرت کرد و شروع کرد به قلقلک دادنم . نامرد میدانست من روی پهلوهایم حساسم و از نقطه ضعفم استفاده می کرد. آنقدر خندیدم که احساس میکردم لازم است سری به سرویس بهداشتی بزنم . به التماس افتادم: _وای روهام مردم .نکن .جون من، ولم کن _تا نگی غلط کردم عمرا ولت کنم، زود باش -دل درد گرفتم روهام ولم کنم .باشه میگم _زودبگو منتظرم _غلط کردی ولم کن _بگو خودم غلط کردم _گفتم دیگه خودت غلط کردی _باشه پس انقدر قلقلکت میدم که جونت دربیاد _ببخشید غلط کردم ولم کن _آفرین خواهر عاقلم. روهام گونه ام را بوسید و رهایم کرد. با عجله به سمت سرویس بهداشتی دویدم . صدای خنده روهام از پشت سر بگوشم رسید. لباسهایم را عوض کردم و بعد از خواندن نماز ظهرم به پذیرایی برگشتم . روهام مشغول بالا پایین کردن کانالهای تلویزیون بود. کنارش نشستم: _دنبال چی میگردی دقیقا؟ _دنبال یه برنامه درست و حسابی ،که نداره. _بی خیال اون .چه خبر از مامان و بابا ؟حالشون خوبه؟ _مگه مهمه؟ _معلومه که مهمه ،این چه حرفیه؟ _اگه مهم بود برمیگشتی خونه . _خودت میدونی بخاطر اصرارهای مامان برای ازدواج با فرزاد بر نمیگردم .حوصله بحث کردن و توبیخ شنیدن رو ندارم _حالا که فرزادی درکار نیست چرا نمیای؟ _یعنی چی؟ _یعنی سه روزی میشه برگشته فرانسه با ذوق به چشمانش زل زدم _جون روژان راست میگی؟ _به جون تو با دستانم سرش را گرفتم و چندین بار بوسه به گونه اشم زدم. مرا از خود دور کرد _برو اون ور دختره چندش ،حالم بد شد.عه عه گونه ام همش خیس شد باید برم صورتمو بشورم _خیلی هم دلت بخواد، صورت مثل جوجه تیغیت رو بوسیدم و ... با شنیدن صدای زنگ گوشی ام به حرفم ادامه ندادم و به سمت اتاقم رفتم. اسم زهرا روی گوشی خودنمایی میکرد _سلام.زهرا جون _سلام روژان جونم.خوبی _فدات بشم تو خوبی ؟خانم کم پیدایی ؟نزدیک یک ماهه ازت بی خبرم _ببخشید عزیزم راستش ،مامان بیمارستان بستری بود درگیر مامان بودم دلشوره به جانم افتاد ،انگار یک نفر داخل دلم رخت میشست. _خدا سلامتی بده عزیزم حال خاله چرا بد شده؟ زهرا زد گریه و هق هق کنان نالید: _یک هفته بیشتر از کیان خبری نداریم .هیچ کس خبر نداره فقط گفتن محاصره شدن و ممکنه . دیگر نشنیدم چه گفت ،نفس کشیدن یادم رفت برای ذره ای اکسیژن دهانم را باز و بسته کردم و دستم را به سمت یقه لباس بردم تا کمی راه نفسم باز شود. صدای گریه زهرا روی اعصابم بود با صدای یاخدا گفتن روهام چشمانم بسته شد و من در سیاهی مطلق فرو رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم... &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ .تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی... دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: +لا اله الا الله... حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش... صداشو پایین آورده ادامه داد: +هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟! پوزخندی زد: +هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد... رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: _گمش کرده بودیم... امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند... امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت: +پس حالا هم فک نکن پیداش کردی... با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت: +به سلامت... رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟! _ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟! امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت: +یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت... رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!! میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود... 🍃الینا رایان بود... مرد رویاهام... عشق دنیای صورتی دخترونم... همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت... حالا روبروم بود... تو محل کار جدیدم... بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم... ولی نتونستم بزارم بمونه... نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم... اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟! برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه... بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟! نمیخوام... همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود... من شکایتی ندارم... نه از خدا نه از هیچ کس... دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم... زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه... زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست... زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن... من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم... دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط... آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد... زندگی رو دوباره سخت میکرد... اشکامو دوباره جاری میکرد... برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره... ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش... به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم. ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. چقدر ازش ممنون بودم... چقدر مهربون بود... شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر... خوش به حال اسما و حسنا... با لبخند بی جونی رفتم طرفش... به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم: _آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر... چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده روهام و کمیل بالا رفت . زهرا هم با صدایی آهسته که جلب توجه نکند خندید با اخم گفتم _خوب شد نمیخواستی بگی و گفتی _مخلصتم خواهری.میخواستم اینو بگم .اون سالی که کنکور داشتم رو که یادت هست چه بلاهایی سرم میاوردی.کمیل به نظرت چه بلایی سرم آورده؟ کمیل خندید _حتما جزوه هاتو سوزونده روهام با اخمی ساختگی نگاهم کرد _کاش جزوه میسوزوند ،نامرد قلبم رو سوزوند. یه روز اومد گفت بیا بهم زبان یاد بده امتحان دارم.منم گفتم .دارم درس میخونم الان وقت نمیکنم با یادآوری اون روز، زدم زیر خنده. _بایدهم بخندی .منم اگه چنین دست گلی به آب میدادم میخندیدم زهرا با اشتباق گفت _مگه چیکار کرده بود _من شبا تا دیر وقت درس میخوندم و نزدیک های صبح میخوابیدم ولی اون شب چون خسته بودم آخر شب خوابم برد.خانم اومده بود بالاسرم و وقتی مطمئن شده بود خوابم ،با تیغ هردوتا ابروم رو تراشیده بود صدای خنده کمیل بلند شد .آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد .زهرا هم با خنده دلش را گرفته بود _وای دلم.روژان بهت نمیاد انقدر شیطون باشی روهام که خودش هم با یاد آن روزها خنده اش گرفته بود ادامه داد. _چشتون روز بد نبینه ،صبح که رفتم سر میز صبحانه پدرم با دیدنم غش کرده بود از خنده .مامانمم با دست زد روی گونه اش و سرزنشگرنگاهم کردو بهم گفت این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی.مت بدبخت از همه جا بی خبر رفتم جلو آینه با دیدن خودم کم مونده از ترس و ناراحتی پی بیفتم.از همونجا داد میزدم روژان میکشمت لبخند حرص درآری روی لب نشاندم _من با اون کارم باعث شدم تو چندماه خودتو تو خونه حبس کنی و درس بخونی .آخرش هم که با یک رتبه عالی رشته مورد علاقت قبول شدی ،حالا من شدم آدم بد .همه موفقیت هات بخاطر وجود منه .جای تشکرته نمایشی خودش را خم کرد _ممنونم بانوی من بخاطر بلاهایی که سرم آوردی دوباره لبخند به لب همه آمد. با آمدن گارسون و غذاها دست از حرف زدن کشیدیم و مشغول خوردن نهار شدیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده روهام و کمیل بالا رفت . زهرا هم با صدایی آهسته که جلب توجه نکند خندید با اخم گفتم _خوب شد نمیخواستی بگی و گفتی _مخلصتم خواهری.میخواستم اینو بگم .اون سالی که کنکور داشتم رو که یادت هست چه بلاهایی سرم میاوردی.کمیل به نظرت چه بلایی سرم آورده؟ کمیل خندید _حتما جزوه هاتو سوزونده روهام با اخمی ساختگی نگاهم کرد _کاش جزوه میسوزوند ،نامرد قلبم رو سوزوند. یه روز اومد گفت بیا بهم زبان یاد بده امتحان دارم.منم گفتم .دارم درس میخونم الان وقت نمیکنم با یادآوری اون روز، زدم زیر خنده. _بایدهم بخندی .منم اگه چنین دست گلی به آب میدادم میخندیدم زهرا با اشتباق گفت _مگه چیکار کرده بود _من شبا تا دیر وقت درس میخوندم و نزدیک های صبح میخوابیدم ولی اون شب چون خسته بودم آخر شب خوابم برد.خانم اومده بود بالاسرم و وقتی مطمئن شده بود خوابم ،با تیغ هردوتا ابروم رو تراشیده بود صدای خنده کمیل بلند شد .آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد .زهرا هم با خنده دلش را گرفته بود _وای دلم.روژان بهت نمیاد انقدر شیطون باشی روهام که خودش هم با یاد آن روزها خنده اش گرفته بود ادامه داد. _چشتون روز بد نبینه ،صبح که رفتم سر میز صبحانه پدرم با دیدنم غش کرده بود از خنده .مامانمم با دست زد روی گونه اش و سرزنشگرنگاهم کردو بهم گفت این چه قیافه ایه واسه خودت درست کردی.مت بدبخت از همه جا بی خبر رفتم جلو آینه با دیدن خودم کم مونده از ترس و ناراحتی پی بیفتم.از همونجا داد میزدم روژان میکشمت لبخند حرص درآری روی لب نشاندم _من با اون کارم باعث شدم تو چندماه خودتو تو خونه حبس کنی و درس بخونی .آخرش هم که با یک رتبه عالی رشته مورد علاقت قبول شدی ،حالا من شدم آدم بد .همه موفقیت هات بخاطر وجود منه .جای تشکرته نمایشی خودش را خم کرد _ممنونم بانوی من بخاطر بلاهایی که سرم آوردی دوباره لبخند به لب همه آمد. با آمدن گارسون و غذاها دست از حرف زدن کشیدیم و مشغول خوردن نهار شدیم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بی توجه به اینکه اون پایین مجلس خواستگاریه می شینم کنارش ،پتوی روش که کنار رفته بود رو روش میکشم ،تکونی میخوره و بعد دوباره میخوابه زیر لب میگم:به کس کشونش نمیدم به همه کسونش نمیدم .چرا آنقدر این مرد رو دوست دارم؟چرا پاشا مثل نیمه ای از وجودم جدا نشدنیه؟بلند میشم لبخندی میزنم ،در رو میبندم پله ها رو پایین میرم کنار مامان بهنوش میشینم:هفت پادشاه رو از تختشون کشیده پایین خودش جاشونو گرفته . فرشته خانوم لبخندی میزنه،چقدر ملکا امروز آروم بود و عجیب تر از اینکه من از اونم ساکت تر بودم ،مامان صداش رو صاف میکنه :پسر شما،پسر خوبیه ،فکر نکنم شغلش هم برای پناه مشکلی ایجاد بکنه،پناه تو ناز و نعمت بلند شده ولی دختر روزهای سخته .نازک ،نارنجی نیست ولی مسئله من اینا نیست ...می دونین چیه فرشته خانوم پسر شما قبلا قول داده بودن که میان خواستگاری ولی نیومدن راستش من نمی تونم به همچین پسری اعتماد کنم شرمنده ... سکوت فضای سرد خونه بیشتر شد .فرشته خانوم سرافکنده نگاش رو از مامان بهنوش گرفت .ملکا سرگرم بازی با گوشه ی روسری حریرش شد و من معذب تر از قبل پاهام رو جمع کردم .دلیل این سکوت رو نمی دونستم بی جوابی یا شرمندگی ...! مامان بهنوش خواست سکوت رو بشکنه ولی هم زمان فرشته خانوم شروع کرد ،تمام این مدت داشت عاجزانه از مغزش طلب گزیده ترین کلمات رو می کرد. -خب،راستش نمی دونم حرفم رو باور می کنید یا نه ولی وظیفه ی من اینه که بگم ..اون شب محمد حسینم آمادع بود تا بیاد دنبال بختش حتی گل هم خریده بود ولی دزدیدنش مامان شروع کرد به خندیدن،شاید یادش رفته بود که حالا توی مجلس خواستگاری نشسته . -مگه پسر شما پسر دوساله اس؟ فرشته خانوم ساکت شد ،مامان یکم خودش رو جمع و جور کرد. -دامادتون دزیدش مامان با بهت خیره شد به فرشته خانوم:البته داماد سابقتون -کامیار؟ -هر چی هست من نمی دونم اسمشون رو ..پسر منو دزدیده بودن تا بعد از عقد پناه خانوم مامان جدی گوش می داد ولی نمی دونستم باور کرده یا نکرده ،مامان خیلی سخت باور می کرد . -بعد از عقد میاد جلوی تالار و تاصبح میشینه زیر بارون و جلوی اون تالار ،بعدشم یه هفته تبش پایین نمی اومد می دونستم تب عشقه .محمد حسین پس توداریه ولی من یه مادرم می دونستم چقدر پناه رو دوست داره -کامیار چرا باید محمد حسین رو بگیره؟ -چون با پناه خانوم شما ازدواج کنه -نمی خوام اسمش رو بشنوم مامان که تازه یادش میاد مجلس مجلس کاملا رسمیه ،اشاره ای به شکلات های سوئیسی روی میز می کنه که مهمون ها رو شیرین کام کنه . -محمد حسین شما پناه ما رو از کجا میشناسه؟ می دونست ولی دوباره پرسید ،بهتر بود مامان به جای دکتر ،کار آگاه میشد. -خب محمد حسین تصادف کرده بود ،پناه خانوم می بردتش بیمارستان مامان سری تکون داد،نمی دونم چرا آنقدر حساس شده بود ،روی همه چیز ،نه به ازدواج اول با کامیار و نه به الان .بلخره راضی میشه که قرار بزاره که محمد حسینم خودش بیاد تا جنمش رو بابا بسنجه و اینطوری فرشته خانوم و ملکا به گفته خودشون رفع زحمت می کنند. *** پاشا نگاش رو می دوزه بهم وموز رو تا آخر می خوره:اوم چیه اینطوری بهم نگاه می کنی؟ حالا می فهمم پاشا به من خیره نبوده بلکه من بهش خیره بودم،نگام رو ازش میدزدم . -پاشا؟ -بله -تو می دونستی کامیار محمد حسین رو دزدیده ؟ -آره -پس چرا بهم نگفتی؟ -میومدم می گفتم چن منه؟ ساکت شدم ،گوشیش زنگ میخوره ،چقدر خوبه که امروز فقط منو پاشا خونه ایم .دلم می خواست یکم تنها باشم و فکر کنم ،البته که حضور پاشا هم لازم بود. -بله از اون لحن شل و ماست بودنش در میاد و صاف و اتو کشیده میشینه،صداش رو صاف میکنه:سلام سرهنگ خوبین؟ از نیم رخ ابروی شکسته اش بیشتر توی چشم بود ،چرا زدم ناقصش کردم ؟ بنده خدا !حالا اگه بهش زن ندن چی؟ ولی خودمونیم هنوزم جذاب بود . -بله الحمدالله بهترم ...بله خونه ام ،نه کسی خونه نیست (بعد به من نگاه میکنه ،گوشی رو یکم فاصله میده) -تو نمی خوای بری دانشگاه؟ -وا به قول خودت برم بگم چن منه؟ -توام که هر روز خونه ای -اگه مزاحمم برم -نه خواهر من میگم بعدن به خاطر تنبلی دوباره مجبور نشی یه ترم رو بخونی -من تنبلی؟ -چیز عجیبی گفتم؟ -نمی دونم خودت چی فکر می کنی؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 _خب عزیزم حالامی تونی چشمات وبازکنی وخودت وببینی. چشمام وبازکردم وبه آیینه نگاه کردم،برق اشک توچشمام اذیتم می کرد،باورم نمی شد من همون دخترقویم که از گریه متنفربود؟ خدایااین چه سرنوشتیه آخه. بابدبختی بغضم وقورت دادم وروبه آرایشگرکردم وگفتم: +ممنونم خیلی خوب شد. دستش وتوهواتکون دادوگفت: _عزیزم توخودت خوشگلی. پوزخندی زدم وازجام بلند شدم وبی توجه به دنیاکه بابغض ونگرانی نگاهم می کرد روبه روی آیینه ی قدی ایستادم وخودم وتولباس عروس نگاه کردم،همیشه آرزوداشتم عاشق بشم وازدواج کنم،همیشه دوست داشتم باذوق وشوق لباسام و بپوشم ودورخودم ازخوشحالی بچرخم ولی الان.. به لباس عروس وتوربلندم نگاه کردم وپوزخندی زدم، دستی روی شونم قرارگرفت ازآیینه نگاه کردم،دنیابود، بابغض گفت: دنیا:خوشگل شدی آبجی، مخصوصالباست. خنده ی تلخی کردم وگفتم: +آره ولی این لباس اون لباس عروسی نیست که آرزوش وداشتم. دنیا:اِنگوخوشگله که. لبخندتلخی زدم وگفتم: +آره ولی این لباس یه چیزکم داره. دنیاباتعجب گفت: دنیا:چی؟ اشکم چکید: +عشق! دنیااول باتعجب نگاهم کرد، بعدازچندثانیه که به خودش اومدسریع به سمت میزرفت ویک دستمال برام آوردوداد دستم. دنیا:بدوپاک کن اشکت و،آرایشت خراب میشه. مامان که تواتاق مخصوص ناخن بودازاتاق اومد بیرون ودرصورتی که دستش وتوهواتکون می داد گفت: مامان:آفرین ناهیدجون من میدونستم تو انقدر کارت خوبه، فقط امیدوارم دخترمم خوشگل عر... بادیدنم حرف تودهنش ماسید، باتعجب گفت: مامان:هالین! لبخندزورکی زدم وچیزی نگفتم، مامان به سمتم اومدودورم چرخیدوگفت: مامان:وای هالین خیلی جیگرشدی. خندیدوادامه داد: مامان:بیچاره سامی،پسرم و امشب دیوونه میکنی. باتعجب نگاهش کردم،پسرم؟ پوزخندی زدم وبازچیزی نگفتم. دنیاآروم زیرگوشم گفت: دنیا:هالین ضایع بازی درنیار. لبم وگازگرفتم وسعی کردم خودم وکنترل کنم،راست می گفت بایدخودم وکنترل می کردم وگرنه تابلومی شدیم. مامان باذوق گوشیش وآورد وبه زورچندتاعکس باهام گرفت. خسته وکوفته به سمت مبل رفتم و نشستم ،پسرنکبت نیومد ،بیادیگه عهه. پوف کلافه ای کشیدم وبه دنیاکه داشت توآیینه رژش و درست می کردنگاه کردم، سنگینه ی نگاهم وحس کرد، ازتوآیینه نگاهم کرد،بادستم بهش اشاره کردم که بیادوپیشم. به مامان نگاه کردم داشت باکلی نازوکرشمه با گوشی حرف می زد،خدامیدونه الان داره به کدوم بدبختی پزمیده. دنیاکنارم نشست،چشم از مامان برداشتم وبه دنیا نگاه کردم. دنیا:جونم آجی؟ باصدای آرومی گفتم: +همه چی اوکیه؟ دنیاهم مثل من باصدای آرومی گفت: دنیا:زیردست آرایشگرکه بودی زنگ زدم به شایان، گفت همه چیزمرتبه،فقط... اخم کردم وبانگرانی گفتم: +فقط چی؟ باصدای مامان دنیانتونست جواب بده،سریع بهم گفت: دنیا:خودت میفهمی،پاشو تابلونکن. مامان:هالین جان بلندشو،سامی اومده. فیلمبردارواردسالن بزرگ آرایشگاه شدوامرمسخره ی فیلم برداری روشروع کرد. سامی واردشد،من از پشت توری که روی صورتم انداخته بودم دیدمش، بادیدنش کم مونده بودبالابیارم،آخه این چه جورپسریه؟این چه تیپ مسخره ایه؟این چه شخصیتیه؟ من اصلارغبت نمی کنم باهاش هم قدم بشم. کت وشلوارنارنجی پوشیده بودبایک پیراهن زرد کم رنگ ویک پاپیون نارنجی روشن ترازکت شلوارش، کفشای قهوه ای تیره،ازاون مدلای خزی که برای زمان شاه بود، موهاشم فشن کرده بود، وبا ادا اطوار دخترونه به سمتم میومد،یعنی هرکی الان جای من بودروش بالا میاورد،اه چیه آخه این؟ دستش وبه سمتم درازکرد، خانمه فیلمبردار ازاون وربهم اشاره می کردکه چجوری دستش و بگیرم، سعی کردم آروم باشم وتابلونکنم که چقدرازش متنفرم،فقط دسته گل رو محکم توی دستم نگه داشتم و با دست دیگم تور روی سرم رو تا مجبور نشم دست اونو بگیرم.. حس می کردم فشارم افتاده وهرآن ممکنه حالم بدبشه. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم آروم باشم. بعدازکلی ژست های احمقانه برای قدم برداشتن و.. که فیلم بردارمی گفت ازاون آرایشگاه کوفتی بیرون اومدیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سوالم را میپرسم:شما چرا درستون رو از مسیر عرف جامعه جلو نبردید؟ _این رو خیلی‌ها میپرسن. دوران دبیرستانم چندبار رفتم با بچه‌های دانشکده هنر صحبت کردم،رفتم موسسات مختلف و با شاگردهاشون بحث کردم. اصلا انگیزه‌ها که هیچ،روال درسی هم که میخوندن نه تنها راضیشون نمیکرد که عمرشون رو تلف هم میکرد. دیدم خودم هدفم را جلو ببرم بهتر به نتیجه میرسم. کتابهای مورد نیازم رو گرفتم و خوب چندتا استاد هم انتخاب کردم. واقعا برام لذت بخشه. مخصوصا وقتی مباحث عقلی رو میخونم و توی فضای هنریم بهشون فکر میکنم و پرورش میدم،مزه علم و عقل رو بهتر میفهمم. فقط میمونه مشکل مدرکش،که برای من اصلا مهم نیست. شما این مسیر رو دوست ندارین؟ من چه کاره عالمم که بخواهم دوست داشته باشم یا نداشته باشم،آن هم مسیر مورد علاقه دیگری را. دوست دارم بگویم من خوش اخلاقیتان را دوست دارم،اگر همیشه همینطور بمانید. لب میگزم و میگویم:نه به من ربطی نداره. هرکس زندگی خودش رو داره. کار عاقلانه همینه که دنبال علاقه ها و استعدادها و نیازهاتون به روش درست برید. هیچکس نمیتونه قطعی بگه دانشگاه یا حوزه درست‌ترین روش رو داره،اما من قطعی میگم که خیلی اتلاف وقت و نیرو توی این فضاها میشه!به نظر من شجاعتتون توی فضای فعلی جامعه ستودنیه!فقط اهالی هنر روحیه حساسی دارن. بالاخره لطافت و ظرافت این فضا روحیه‌ها رو هم حساس تر میکنه. نمیدانم چطور بقیه حرفم را بزنم. فکر میکنم منظورم را فهمید. _من تجربی میخوندم. تیزهوشان بودم،دو سال هم زودتر دیپلم گرفتم. سر و کار زندگیم با شیمی و ریاضی و فیزیکه. همه فکر میکردند که جراح میشم. ولی خوب فعلا که دلم میخواد با دیگران حرفهای عقلی را هنرمندانه مطرح کنم. روحیه رو هم قبول دارم ولی بابا اجازه نداده که ظرافت و لطافت روحیه‌م تبدیل به حساسیت بشه. شما اگه دو هفته کنار بابا باشید همه حرفهای من دستتون میاد. خبر ندارد که استاد تا به حال چندبار اجدادم را مقابل چشمانم آورده است. استاد دو چهره دارد. درسی و حسی. تنها استادی بود که نگاه نقادانه به همه چیز را منصفانه مطرح میکرد. وامدار هیچ دولتی هم نیست و دلش میخواهد که بچه‌ها بفهمند چرا دارند درس میخوانند. _شما جواب سوال من رو ندادین؟ _کدوم سوال؟آهان نظرم درباره استاد. چی بگم. آدم نمیتونه درباره کسی که جنسش متفاوت از دیگرانه صحبت کنه. پدرتون موجود پرستیدنیه. به شما حق میدم که اینطور شیفته ایشون باشین. دلم میخواهد بگویم،ولی خوب حق ندارید در زندگی،پدر رو بیشتر از مردتون بخواهید. که لب میگزم. _خب من حرف دیگه‌ای ندارم. فقط دلم میخواد مرد آینده‌م شبیه پدرم باشه. و این یعنی تیر خلاص. خنده‌ام میگیرد. رو برمیگردانم سمت راستم که او نیست و افق را نگاه میکنم. _هرکسی خودشه. نه پدر شما مثل پدر من میشن و نه برعکس. من هم خودمم. شماهم خودتونید. توقع سختیه که بگم شما هم شبیه مادر من باشید. چون مادر یا پدر مسیری رو طی کردن،خامی‌های جوونی رو گذروندن و به عقل امروزشون که اینطور برای من و شما ستودنیه رسیدن. من هم قطعا سی سال بعد متفاوت از الانم هستم. شما هم همینطور. اصلا قول نمیدم شبیه ایشون باشم که پر از تجربه و عقل و فکر و الهامند. ولی میتونید تحقیق کنید که چقدر با ذهنیات شما همخوانی دارم. وزش نسیم،سکوت را شیرین کرده است. انگار که این دیدار آخر باشد. چند سوالم را قورت میدهم تا بتواند با این جواب قاطع من کنار بیاید یا نخواهد بپذیرد. مظلوم گیر نیاورده‌ام. دارم برای خودم پالان میدوزم. من کجا میتوانم مثل استاد باشم. جوش و خروش من را باید حالا حالاها مدیریت کند،مثل من که باید ناز و ادایش را به جان بخرم. الآن استاد کل عصبانیتش یک اخم است و کل جوشش یک لااله‌الا‌الله گفتن اما من‌... از فکر کردن به حالات مزخرف خودم کلافه میشوم. سرش همانطور که پایین است آرام میگوید:شما میتونید خودتون رو برای من تعریف کنید. این درست است. من را من ببیند نه کس دیگر. خودم را از کدام جنبه برایش نقد کنم. حالا که پرسیده و باید جواب بدهم تازه دوزاریم می‌افتد که چه سخت است. راستش را میگویم از کسی که نمیترسم:اخلاقم خیلی خوب نیست،اما میدونم که بداخلاق نیستم. تمام بداخلاقی‌هایم یکجا می‌آید مقابل چشمم. خفه میشوم. قدیم افراد حساب میشود یا حال آنها؟کدام ملاک است. الآن که اینقدر گند اخلاق نیستم. گذشته را میشود بخشید. پس با خیال راحت ادامه میدهم:مخصوصا با زنها که اصلا اهل اذیتشون نیستم. فقط خیلی سربه‌سر میگذارم چون مرض دارم!جنس مرد مثل بچه است کلا بی غرض اما خرابِ اذیت است. همه‌اش تقصیر این محبوبه است که راحتم نمیگذارد. چرا حالا که میخواهم از خودم تعریف کنم این همه تردید میکنم؟بگذار فعلا رد شوم از این گزینه تا بعد. ٭٭٭٭٭--💌
📚 📝 نویسنده ♥️ علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟ رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره . علي با تعجب پرسيد : حجت ؟ رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد. آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟ در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. درباره شرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟ چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه. پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم. با شادي بغلش كردم و بوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم. قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفتم . پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم. صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت : - پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟ اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعد گفت : عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟ با خوشحالي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم . اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره. منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه . از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم. همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حياط باهاش كار دارم. فوري زهرا را صدا كرد و قاشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟ رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره . علي با تعجب پرسيد : حجت ؟ رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد. آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟ در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. درباره شرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟ چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه. پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم. با شادي بغلش كردم و بوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم. قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفتم . پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم. صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت : - پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟ اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعد گفت : عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟ با خوشحالي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم . اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره. منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه . از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم. همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حياط باهاش كار دارم. فوري زهرا را صدا كرد و قاشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh