eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزه رمز سلامت جسم، و بوی خوش او بود.، حتی پس از یک سال شهادت و مفقود الاثری. میگفتند روزه حتی در بدترین شرایط جبهه،خط قرمز اوبود. به هر جبهه و یگانی که میرفت، با فرمانده اش قرار می گذاشت که ده روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد. جوان ۲۱ ساله که یکی از نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشگر ۵۷ ابوالفضل(ع) بود، طی عملیاتی در منطقه حاج عمران شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت. پیکر شهید « توکل حسنوند » , یک هفته ای هم که با موافقت امام جمعه خرم آباد در مکان مخصوصی در بیمارستان شهید مدنی خرم آباد نگهداری و مورد زیارت عموم مردم قرار داشت همچنان عطر خوشبوی پیکر مطهر و سالمش همه زائرین را مبهوت کرده بود. دوستانش میگفتند روزه، رمز سلامت جسم، و بوی خوشش بود که از عالم معنا به دنیا هم رسیده بود. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
⚘خاطره‌ای‌از‌شهید‌ابراهیم‌هادی⚘ ◽️عاشق حضرت زهرا بود. همیشه روضه حضرت زهرا می‌خوند. حتی موقعی که مجروح شده بود و تو بیمارستان بود یا تو گرفتاری افتاده بود شروع می‌کرد به روضه خوندن در مورد حضرت زهرا..... ◽️وقتی شنید حضرت زهرا هر روز پیش شهدای گمنام میرن از اون موقع دیگه آرزوی شهید شدن نداشت .... فقط میخواست گمنام بشه. ◽️ابراهیم جان! تو که به خواستت رسیدی رفیق.... مفقودالجسد شدی و گمنام .... میشه جان حضرت زهرا وقتی حضرت اومدن کنارت سفارش ما رو هم بهشون کنی بگی برامون مادری کنن؟ 🗯ابراهیم جان بازم کاری کن که دوباره بگم دمت حیدری🕊⚘ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🥀🏴 دسٺ بر سینہ بہ پاے قدمٺ، خم مادر آن قدر خم بہ مثَل سجده‌ے آدم مادر اےکہ اسطوره‌ے صبرے و برازنده‌ے مهر حاصل جمع فضائل همہ با هم مادر 🥀 💔 🥀 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• چرا برات نگران نباشم ؟! .. کھ نفست گاهۍ برنمیگردھ ؛ الہی مادر برات بمیرم .. کہ تموم نفسات پرِ دردھ ! :))💔 -یـا روحۍ یـا أمي ..
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. " اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد. ☀️گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. " گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. " ☀️گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان. " ☀️نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره. گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. " ☀️فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم. فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ " گفت :" پول، صبر کن ببینم. " دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم. ☀️گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم." گفت :" نه،صبر کن." فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه. ☀️نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت. شرمنده هم بود. گفت :" من با یکی از بچه‌ها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. " از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند. آمد و گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. " ☀️ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار است، یادش باشد به او بدهد. دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد. گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد." گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست." ☀️راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن است دیگر هرگز نبینمش. اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات. شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم. ☀️من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم : " بگذار این عید را با هم باشیم. " گفت :" من از خدام است پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. " گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. " گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمی‌زدی. " ☀️گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ " گفت : " بگو یک دقیقه. " گفتم :" پس باز هم باید...... " گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. " ☀️گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست." گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....." گفتم :" چشم به راهم" ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ چیکار باید میکردم... کجا باید میرفتم... خواستم به کریستن زنگ بزنم که حرفاش یادم اومد: +فراموش کن که برادری داشتی...خانواده من رو فراموش کن... چیکار باید میکردم... با چشمای اشکی نگاهی به ساعت انداختم... ساعت دو بود... پاشدم اول نمازم رو خوندم... بماند که چندبار نمازم به خاطر اشکام باطل شد و من مجبور شدم از اول قامت ببندم... بعد از اتمام نماز چند بار با خونه دوقلو ها تماس گرفتم که جواب ندادن...به گوشی حسنا زنگ زدم ولی خاموش بود به گوشی اسما زنگ زدم جواب نداد...نمیدونستم چی کار کنم... دستام میلرزید... به بدبختی به اسما اس دادم که در اسرع وقت بهم زنگ بزنه کارم فوریه... یک ساعت گذشت و اتفاقی نیفتاد فقط من مستاصل طول اتاق رو طی میکردم تا اینکه... 🍃 ساعت طرفای سه و نیم بود که زنگ خونه به صدا در اومد... متعجب از اینکه کی اینموقع روز زنگ خونه رو زده رفتم طرف پنجره اتاق و از بالا به حیاط نگاه کردم و با داخل شدن فرد پشت در به حیاط خونه نفس تو سینم حبس شد... لعنتی از پشت پنجره هم که میبینمش قلبم دیوونه بازی در میاره... رایان اینجا چکار میکنه...اونم اینموقع روز و تو این وضعیت... مثل همیشه با قدم های استوارش طول حیاط رو طی میکنه و میاد سمت ساختمون... رایان با وارد شدنش به ساختمون از دید من خارج میشه و منم به ناچار از پنجره دل میکنم...ولی سریع به سمت در میرم و لای در رو باز میزارم تا شاید از حرفاشون بفهمم چرا رایان اومده اینجا... دست خودم نیس تو بدترین شرایط هم فضولِ هرچیزی هستم که به اون مربوط باشه... هر دفعه که ناغافل میومد خونمون کلی رویای دخترونه برا خودمم میبافتم که نکنه مثلا اومده ابراز علاقه کنه!!! البته خیعلی کم پیش میومد رایان بیاد اینجا... اصن رایان خیلی اینجا نیس...به خاطر درسش و شرکتش کلا نصف سال شیرازه... اما الآن نمیفهمم چرا اینجاس... دلم گواه خوب نمیده... لای در رو باز کردم و گوشمو هم چسبوندم به در ولی هیچ صدایی به گوشم نمیرسه... تا اینکه بابا بلند میگه: +رایان...الینارو ببر!!! خشکم زد...ینی چی؟!منو کجا ببره؟! من که از خدامه با رایان هرجایی برم...حتی قعر جهنم... ولی این حرف بابا...الآن نشونه خوبی نداره!!!... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ صدای متعجب رایان بلند میشه و قلب بی قرار من رو بی قرار تر میکنه: +کجا ببرم دایی؟! صدای بابا برای جواب رایان بلند شد،معلوم بود داره کلمات رو جوری بیان میکنه که مثلا عصبانیت توش پیدا نباشه: +هرجا که میخواد بره و... بلند تر داد زد: +باید بره... معلوم بود میخواد من بشنوم... اشکام که چنددقیقه ای بود خشک شده بود دوباره راه پیدا کردن... خدایا چرا آخه؟مگه مسلمون بودن چه مشکلی داره؟!... چند دقیقه ای هیچ صدایی از پایین نیومد و منم فقط اشک میریختم تا اینکه چندتا تقه به در اتاقم زده شد... فکر میکردم مامان باشه...اشکام رو پاک کردم و منتظر شدم بیاد تو... اما در کمال تعجب هیچ کس وارد اتاق نشد... دوباره چند تقه به در زده شد که منو وادار کرد با صدایی گرفته جواب بدم: _yes?!(بله؟!) +Elina...it's me...open the door...(الینا...منم...در رو باز کن...) وااای نه...خدا نه...باورم نمیشه... رایان بود...به گوشام شک داشتم...ولی نمیتونستم انکار کنم...صدای گرم رایان بود که از من خواست در اتاق رو باز کنم... ناچار از جام بلند میشم و میرم جلو در... یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم... تازه متوجه تیپش میشم...مثل همیشه...اسپرت... سرمو کمی میارم بالا و به چشماش نگاه میکنم... به راحتی میشه نگرانی تو چشماش رو دید... برا یک لحظه آرزو میکنم کاش مسلمون نبودم و میتونستم برم تو بغلش زار زار گریه کنم ولی حیف که دینم این اجازه رو بهم نمیده... انگار خودش خواسته ی قلبمو از تو نگام میخونه که یه قدم میاد و جلو و تا میاد بغلم کنه من میرم عقب... متعجب به من خیره میشه و من سرمو میندازم پایین...واقعا بیشتر از این طاقت ندارم تو چشمای خاکستریش خیره شم... با یه لحن متعجب و شاید کمی عصبانی میگه: +الینا اینجا چه خبره؟تو چت شده؟چرا چند روزه از همه ما فاصله میگیری؟نکنه مرضی چیزی داری هان؟ سرم پایینه و دارم با انکشتای دستم بازی میکنم که میگه: +منو نگاه کن دارم باهات حرف میزنم... اه لعنتی...کاش میفهمید طاقت ندارم نگاش کنم...طاقت ندارم خیره بشم تو چشماش... به ناچار کمی سرمو میارم بالا که اونم ملایم تر ادامه میده: +الینا؟بابات چی میگه؟تو کجا قراره بری؟ آروم زمزمه میکنم: _نمیدونم...رایان...من هیچ جا رو ندارم... گریم شدت میگیره: _رایان...من که کار بدی نکردم...آخه چرا بابا اینطور میکنه؟...رایان... انکار متوجه حال خرابم میشه که دوباره میاد جلو که ارومم کنه...میخواد بازوهامو بگیره که یک قدم میرم عقب و دستمو میارم بالاو میگم: _don't touch me...(به من دست نزن) +Elina... میپرم وسط حرفشو توضیح میدم: _I'm a muslem...(من مسلمانم...) چندثانیه هیچی نمیگه و بعد ناباور سری تکون میده و زیرلب انگار که با خودش حرف بزنه میگه: +no...no...you're laying... Yo...you...(نه...نه...تو دروغ میگی...تـــُ...تو...) بعد بلند تر از قبل خطاب به من میگه: +kidding me?(شوخی میکنی؟) &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • • ° ‎‌‌‌‌ ‌