#دلبـــرآنہ💓
اَللَّهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ
دَأْبُهُمُ الْإِرْتِیاحُ اِلَیْکَ وَالْحَنینُ !
#مناجات_المحبین
•[خدایـا کارے کـن
شبیـه ِعاشقان ِ#تو ،
زندگے کنیم ..!
نمی گیرد کسی مثل نفس در سینه جایت را
چه باشی چه نباشی دم به دم دارم هوایت را
#جواد_منفرد
#شهید_علی_انصاری ♥️
#عکاس_حشدالشعبی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_چهارم
گفت و به اتاق رفت و در را بست...
اسما پشت در اتاق مشغول تجزیه و تحلیل حرف امیر حسین ماند اما به نتیجه ای نرسید...
هرچه میگشت آشنایی در زندگی الینا یافت نمیکرد...
با رسیدن به کافه ی محبوبش ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد.
الینا هم به تبعیت از او پیاده شد و نگاهی کلی به کافه انداخت...
به نظر دنج می آمد...
هردو در سکوت وارد کافه شدند و پشت میز و صندلی نشستند.
پیشخدمت منو را آورد و جلویشان قرار داد و بعد از خوش آمد گویی از آنها جدا شد.
الینا مشغول نگاه کردن به اطرافش شد که رایان از فرصت استفاده کرد و خوب به الینا خیره شد.
به نظرش الینا خیلی تغییر کرده بود.
چهره اش با آن چادر و مقنعه بزرگتر و خانم تر مینمود...
چقدر به نظرش محجوب تر بود...
الینا بعد از وارسی اطرافش نگاهی به رایان انداخت که خیره به او مینگریست.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_well...now what?!(خب...حالا چی؟!)
رایان با حرص نگاهی به اطرافش انداخت و با صدای آرومی گفت:
+الینا؟!میشه فارسی حرف بزنی؟!هیچ دلم نمیخواد ملت خیره نگامون کنن...
الینا که دیگر الینای سابق نبود بدون دستپاچه شدن چپ چپی به رایان نگاه کرد و گفت:
_خب حالا...
برای خودش هم جای تعجب داشت که چرا دیگر مثل سابق جلوی رایان هول نمیشود و به من من نمیفتد...
رایان بی حرف منوی جلوی رویش را برداشت و مشغول نگاه کردن به آن شد که الینا با حرص منو رو از دستش کشید و گفت:
_مگه نگفتی حرف داری؟!
رایان با دقت نگاهی به الینای جسور کرد و گفت:
+خیل خب...اصل مطلب...برگرد...من اصلا نمیفهمم تو چرا لجبازی میکنی و حاضر نیستی برگردی...باور کن همه دلشون برات تنگ شده...
الینا پوزخند مشهودی زد و گفت:
_واقعا؟!مطمینی همه دلتنگن؟!
+منظورت چیه؟!
_منظورم واضحه...این چه دلتنگیه که یه سراغی ازم نگرفتید...
پرید وسط حرفش:
+خب تو گم...
الینا با صدایی که اوج میگرفت حرف رایان را قطع کرد:
_من گم نشده بودم...چرا هیچ کس یه زنگ به من نزد؟!هان؟!چرا یه نفر نگفت مردی یا زنده ای؟!هان رایان؟!
+خب...تو که گوشیت خاموش بود!
الینا خواست جواب بده که پیشخدمت برای دریافت سفارش به میزشون نزدیک شد.رایان سفارش قهوه داد اما الینا که نگران بود شاید مجبور به پرداخت پول سفارشش بشه با گفتن هیچی گارسون رو روانه کرد و روبه رایان ادامه داد:
_گوشی من یک ماه فقط خاموش بود.دوهفته از رفتنم از خونه میگذشت ولی هیچ کس،هیچ کس خبری از من نگرفت...گوشیمو یک ماه خاموش کردم ولی دلم طاقت نیورد.روشنش کردم گفتم شاید یکی زنگ زد...رایان به خدا قسم الان هفت ماه گوشی من ثانیه ای خاموش نشده...اما دریغ از یه تک زنگ...حالا انتظار داری این دلتنگی که تو ازش حرف میزنی رو باور کنم؟!
رایان با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:
+میدونم الینا حق با توا.حق داری دلتنگیارو باور نکنی.اما بزار برات توضیح بدم...
نفسی تازه کرد.نگاهی به چشمای منتظر الینا انداخت و با همون غرور همیشگی شروع به توضیح کرد:
+بعد از رفتن تو همه چیز به هم ریخت...حال مادرت بد شد.بردنش بیمارستان...تا یک هفته مادرت بیمارستان بود.حال دیگران هم تعریفی نداشت.اما حال کریستن و مادرت وصف نشدنی بود.این وسط بیشترین فشار رو پدرت بود.هم دخترشو از دست داده بود هم همسرش تو بیمارستان بود هم همه ی اطرافیانش مغموم بودن.اما با اینحال هروقت حرفی از تو میشد داد میزد.فریاد میکشید.تو دست رو بد چیزی گذاشته بودی الینا.
پدرت بیشتر از هر چیزی تو دنیا از مسلمون شدن و مسلمونا بدش میومد و تو درست رفتی کاری رو کردی که پدرت ازش بیزار بود.نمیتونست قیول کنه...غرورش این اجازه رو نمیداد.
یک ماه گذشت...همه به جز مادرت و کریستن یه جوری خودشونو با شرایط وفق دادن و قبول کردن که تو نیستی.حتی پدرت آروم تر شده بود.دیگه با شنیدن اسم تو داد نمیزد...جلو جمع طردت نمیکرد...وقتی گاهی بی گاهی یهو اسمت تو جمع برده میشد و اشک تو چشم همه حلقه میزد پدرت نمیگف اسمشو نیارید.نمیگف این دختر من نیس.ساکت سرشو به زیر مینداخت یا از جمع فاصله میگرفت و میرفت یه گوشه تنها مینشست.اما بازم با برگشت تو مخالف بود.بازم حرف برگشت تو که میشد داد میزد.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_سوم
با لبخند رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی که مثل چند روز گذشته دیگه سرد نبود گفتم:
_شما با این کاراتون به شدت منو خجالت میدین.
+ای بابا الینا خانوم من فک میکردم فقط ایرانیا زیاد تعارف میکنن شما که کانادایی هستین چرا؟من مسیرم همینوره خب
شمارم سوار میکنم...
وسط حرفاش ماشین پشت سر چندبار بوق زد که امیرحسسن گفت:
+حالا به جای این تعارفا زود سوار شین که مث که ماشین پشتی خیلی گشنشه!!!
خندیدم و ماشین رو دور زدم تا رسیدم به در ماشین که ماشین پشتی دوباره بوق زد.
نگاهی به ماشین انداختم و نالیدم:
_بازم که اومدی...
چند ثانیه ای باهاش چشم تو چشم شدم که امیرحسین گفت:
+الینا خانوم؟!اتفاقی...
سرشو برگردوند.نگاهی به ماشین رایان انداخت و به جای ادامه دادن حرفش گفت:
+آقا رایان...
بعد با اخم برگشت طرفمو گفت:
+مثل اینکه با شما کار دارن...
هول شده بودم.با دستپاچگی در ماشینو باز کردم و گفتم:
_نخیر کسی با من کار نداره...
خواستم سوار شم که رایان پیاده شد و صدا زد:
+الینا؟!
مستاصل برگشتم نگاش کردم و خواستم حرفی بزنم که اجازه نداد و گفت:
+حرفاتو اونروز زدی.حالا من حرف دارم.گفتی به کسی چیزی نگم.قول گرفتی و منم هیچی نگفتم.حالا این حق منه که بزاری منم حرف بزنم.د آخه دختر تو هشت ماهه نیستی...چه میدونی تو خانواده چه خبره؟!دختر داییمی...هرجور که باشی مسلمون مسیحی...هشت ماهه نیستی...دختر جون دلمون برات تنگ شده...الینا باید باهات حرف بزنم.قبول دارم تو بد شرایطی ولت کردیم...ولی الان...
دستی کلافه به موهاش کشید.پووفی کرد و گفت:
+د آخه دختر غریبه که نیستم هی ازم فرار میکنی پسرعمتم...گرچه...
پوزخندی زد و با نگاهی به امیرحسین گفت:
+فک نکنم با غریبه ها سخت بگیری...
عصبی دادم زدم:
_رایان...ایشون برادر دوست من هستن...همونایی که..
کلافه حرفمو قطع کرد و گف:
+خیلی خب باشه...
بعد با لحن آرومتری ادامه داد:
+بیا بریم الی...من حرف دارم باهات...
دست خودم نبود...پاهام کشیدنم سمت رایان...
در ماشین امیرحسین رو بستم...
نگاه شرمندمو به زمین دوختم که صدای جدیشو شنیدم:
+میخوای بری؟
جوابی ندادم که ادامه داد:
+مطمئنی میشه بهش اعتماد...
پریدم تو حرفش:
_پسرعممه!!!...
با صدای عصبی گفت:
+بله میدونم.لازم به تکرار نیس.
شرمنده گفتم:
_ببخشید...من...
سوار ماشین شد و گفت:
+خوش بگذره...
بعدهم با سرعت از کنارم رد شد و رفت...
الینا مات و مبهوت به جای خالی ماشین امیرحسین خیره شده بود که صدای رایان اورا به خود آورد...
صدایش ته مایه ای از تمسخر داشت:
+چرا باهاش نرفتی؟!فک کنم اون...
حرفش را قطع کرد و با حرص داد زد:
_رایان!!!
رایان با لبخند دستهایش را تسلیم وار بالا گرفت و گفت:
+ok...ok...
با سر اشاره ای به ماشین کرد و گفت:
+common...I wanna talk to you...(یالا...میخوام باهات حرف بزنم...)
الینا به سمت ماشین حرکت کرد در حالی که واقعا نمیدونست چه حسی داره...
چند بار در خودش جستجو کرد تا حسش را پیدا کند اما...
همراه رایان بود...مرد رویاهایش...
اما این همان رایانی بود که با بی رحمی او را جلو خانه محیا ترک کرد...
در تمام این هشت ماه سعی کرده بود عاشق رایان نباشد...
عاشق هیچ کس نباشد...
ولی مگر میشد؟!خصوصا حالا که در این فاصله کم کنار رایان بود!
دوباره...
بعد از هشت ماه تلاش برای فراموشی...
میدانست این عشق نرگسی سرانجامی ندارد...
او مسلمان بود و رایان مسیحی...
با سرعت به طرف خانه میراند...
قلبش گرفت وقتی الینا رایان را انتخاب کرد...
هرچه سعی داشت به خود بفهماند که رایان پسرعمه ی الیناست فایده ای نداشت...
نمیدانست چرا ته قلبش از رایان خوشش نمی آید...
چرا رایان را رقیب میبیند نه پسر عمه...
اصلا چرا تا دیروز اطمینان داشت الینا مال خودش میشود؟!
به خانه که رسید از سکوت خانه متوجه شد که مادرش خواب است و پدر هنوز خانه نیست.
خواست به اتاقش برود که صدای آهسته ی اسما که او را صدا میزد توجهش را جلب کرد.برگشت و با بی حوصلگی جواب داد:
_سلام بله؟!
+سلام داداش...خسته نباشی...
_سلامت باشی...
خواست به اتاقش برگردد که اسما گفت:
+امیر؟!وایسا یه دقیقه!الینا هم با تو اومده؟!
امیر با اخم های در همی جواب داد:
_نع...
اسما متعجب پرسید:
+چرا؟!مگه نگفتی میری دنبالش ظهرا؟!نرفتی دنبالش؟!
_رفتم...
+خب؟!پس کو؟!
پوزخندی عصبی زد و گفت:
_ترجیح دادن با آشناشون برن.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
حاج قاسم دستپروردهی چنین پدر و مادری بود
زنی 50 ساله به نام حسنیه از عشیرهی ما بود که مرض سل داشت و همه رهایش کرده بودند.
پدرم او را به خانه آورد و مادرم 4 سال از او پذیرایی کرد تا زمانی که حسنیه از دنیا رفت.
هرگز ندیدم مادرم با پدرم در این مورد بگومگویی داشته باشد.
برشی از کتاب "از چیزی نمیترسیدم"
خاطرات خودنوشت حاج قاسم سلیمانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
°• #شهید_وحید_زمانی_نیا
°• #دعای_فرج
#کانال_زخمیان_عشق
.
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ
به توصیهـ #رهبر عزیزمون،جهت رفع بیماری #کرونا ... ان شالله🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
حسین جان
دلبسته ام به دلبر پایین پای تو
پر می زند کبوتر دل درهوای تو
باشدقرارسینهءآشفته ام عباس
ذکر فضائل " حرم " و کربلای تو
سلام ارباب خوبم✋🌸
صبحتون حسینی
#کانال_زخمیان_عشق
بخشی از کتاب دلتنگ نباش :
روحالله همیشه به زینب میگفت: «بیا برای خودمون باقیات_الصالحات جمع کنیم. یه کاری بکنیم که بعد از مرگمون هم اون دنیا به کارمون بیاد.»
به حال پدر و مادر امامخمینی غبطه میخورد و میگفت: «خوش به حال پدر و مادر امامخمینی. ببین چه پسری تربیت کردن که هنوز هم براشون باقیات الصالحات داره.»
زینب به این فکر میکرد که حالا خود روحالله شهید شده و باقیات الصالحات پدر و مادرش شده و چقدر قشنگ به چیزی که میخواست، رسیده بود.
شادی روح شهید والامقام روحالله قربانی و پدر و مادرش صلوات
شهید روح الله قربانی
شهید مدافع حرم
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شھید شدن اتفاقے نیست
اینطور نیست ڪہ بگویے:گلولہ اے خورد و مُرد...
شهــــید...
رضایت نامہ دارد...
و رضایت نامہ اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میڪنند...
بعد مُھر
حضرت زهـــــرا(س)میخورد...
شهـــید...
قبل از همہ چیز دنیایش را بہ قربانگاه برده...
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگے ڪرده...
شھادت اتفاقے نیست...
سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود..
باید شهیدانہ زندگے ڪنے
تا شهیدانہ بمیرے...
شهادت هنر مردان خداست
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
خطبه عقد ڪه خوانده شد، سرش
را نزدیڪ آورد و پرسید:
با یه سفر موافقی؟
گفتم:ڪجا
گفت:دلت میخواد ڪجا بریم؟
گفتم:هر جا ڪه شما بخوای
جواب داد:پس جایی میریم ڪه
هر دومون دوست داشته باشیم، قبوله؟
قبول ڪردم و گفتم: نگفتی ڪجا؟
خنده ای ڪرد و گفت:
مشهد پابوس امام رضا علیه السلام،اگه دوست داری بریم زودتر آماده شو.
راوی_همسر
شهید حسن شوڪت پور
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فاصلهات
از سنگر تا خدا
فقط یک دل بود ....
#رزمنده
#دفاع_مقدس
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
شهادت ۱۰ نیروی الحشد الشعبی در درگیری با داعش
🔹صابرین نیوز: سپاه بدر حمله سنگین داعش را در صلاح الدین دفع کرده و در این اثناء درگیریهای خونینی رخ داده است.
🔹عناصر داعش به محاصره نیروهای الحشد در آمدهاند ولی بر اثر درگیریها ۱۰ تن به شهادت رسیدهاند./فارس
ابو علياء #الحسناوي فرمانده گردان سوم سازمان بدر از تیپهای حشدالشعبی در درگیری امشب نیروهای مقاومت عراق با داعش به شهادت رسید.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
✍امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیاتهای خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوعی در سردار ذوب شده بود...
#شهید_پورجعفری در خاطراتش میگفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود، وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد. شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
صبح اسٺ و دڪان زندگی آباد اسٺ
گلخنـده فراوان شده، دلـها شاد اسٺ
وقٺی ڪه خــدا ڪلید این قصه شود
دنیـای قشنگ مـان ز غـم، آزاد اسٺ
#شهید_مهدی_اسماعیلی♥️
#مدافع_وطن 🇮🇷
شهادت: دوم بهمن 94، ایرانشهر، درگیری با اشرار مسلح
#سالروز_تولد 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
☑️حمله تروریستی داعش به نیروهای حشد الشعبی در استان صلاح الدین
🔹در حمله تروريست های داعشی به تيپ ۲۲ بسيج مردمی وابسته به سپاه بدر در شرق استان صلاح الدين، حداقل ۳ نيروی بسيج مردمی شهيد و تعدادی هم زخمی شدند.نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
منابع خصوصی: چگونه ابوعلیا الحسناوی در تکریت به شهادت رسید؟!
پس از حمله داعش به تکریت در استان صلاح الدین عراق ، با نيروي كماندو براي پشتيباني از رزمندگان خود از نيروهاي بسيج مردمي(حشدالشعبی) ،، آنها مسير كوتاهي را طي كردند و تا آنجا كه سريعاً به محل رسیدند و با آنها درگير شدند.
تروریست ها از شهید و کسانی که همراه او بودند خواستند که خود را تسلیم کنند ، شهید و کسانی که همراه او بودند امتناع ورزیدند و درگیری تا زمانی که به شهادت رسیدند ادامه داشت .
تعداد شهدا از جمله فرمانده ابوعلیاء به 11 نفر رسید.
#فرماندهشهید_ابوعلیاء_الحسناوی♥️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh