eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
aviny-17.mp3
426.5K
توهم زیاد گریع میکنی؟؟ ببین آوینی چی میگه... خداروشکر کن اگرگریه هات زیاده
4_5956528274094953592.mp3
3.42M
💚 آرام قلبِ مادر توصیفی از واپسین لحظات عمر شریف رسول خدا صلی الله علیه و آله صلی الله علیه و آله
امام حسن مجتبي عليه السلام فرمودند: «قرآن در صحنه قيامت به صورت رهبر و امام ظهور يافته، مردم را به دو دسته تقسيم مى كند: ـ كسانى كه به قرآن عمل نموده، حلال و حرام آن را همانگونه كه هست بجا آورده اند و متشابه آن را با قلب پذيرا شده اند، قرآن اينان را به سوى بهشت جاويدان هدايت مى نمايد. ـ آنان كه حدود و قوانينش را ضايع نمودند و محرّماتش را حلال شمرده و به آن تعدّى كردند، قرآن آنها را به سوى آتش (جهنّم) روانه مى سازد.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ای شهید! سربنـد يا حُسينت... نشان از عشقی کهن دارد عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا می‌کند شفايی از جنس شهـادت ... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انتظار یعنی ؛ بعد از ذکر مصیبت سیدالشهداء برای فرج دعا کنیم ... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مے دانیـد! بِینِ خُودِمـان بِمـانَد گـاهے! دلمـان مےخواهَـد دِلِ شما هَـم بـرای ما تَنگـ شَود... ! ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سفره‌ یڪرنگی پهن است بفرمایید ؛ لقمه‌ای اخلاص با جرعه‌ای صفا ... ماراهم دعوت کنید شهدا چه صبحی شود باشما بودن ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم. وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟ سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين... جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک... همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم: - آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد. مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟ ناليدم: حسين، از هوش رفته. چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم: - الو؟ صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم. با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟ - مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟ بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟... صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟ ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟ به سختى جواب دادم: نه، ممنون. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام به همراه اطلاع رسانی مراسم چهارپایه خوانی شهادت امام رضا علیه‌السلام تقدیم شما یه روز میاد بقیع آباد میشه برات سینه زدن آزاد میشه😭