eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوهیم که هر چند پر از درد خموشیم رودیم که در سینه پر از جوش و خروشیم در دفع بلا، پرتو خورشید ولایت فرمان بدهد از در و دیوار بجوشیم نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
❣روی سربند کسی که مست و حیدر مذهب است ❣طرح ناب "کُلُنا عباسُکِ یازینب" است   🌼سلام و عرض ادب خدمت شم
زینت علی ! زینب علی ! 🌺ضمن عرض تبریک به مناسبت ولادت عقیله بنی هاشم، حضرت زینب(سلام الله علیها)، الحمدالله تعداد ۱/۲۸۱/۱۱۷ صلوات قرائت شد. 🌼ان شاءالله بحق عمه سادات حاجت روایی همه حاجتمندان😊 نبارك‌لڪم‌مولدالعقيلةالسيدةزينب‌الڪبرۍعليها السلام♥
سهیل اسعد مبلّغ و مستند ساز آرژانتینی: متأسفانه امت اسلامی افرادی مثل حاج‌قاسم کم دارد، ای‌کاش یک درصد از مسئولان ما صبر و استقامت و فداکاری و اخلاص ایشان را داشتند، گلایه هم همین است که چرا در امتی که باید میلیون‌ها سلیمانی داشته باشیم، فقط یکی‌ داشت. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید ... بازآئی و برهانیم از چشم به راهی ... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به مصطفی می‌گفتم: من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند، مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبختند، مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان دهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ماست، نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است، مرتب و قشنگ، این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش هم نمی‌آید روی فرش. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم که بابا از آفریقا آورده بود، خودمان دوتا همه را شکستیم، می‌گفت: این‌ها برای چه؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام، به همین سادگی، وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه می‌آورم، مصطفی رنجید گفت: مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود. ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
همه زندگی‌ام در گلوی گلِ کاشی چکیده بود گل کاشی زندگی دیگر داشت! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 سخت اسـت امّــا ... گذشتنــد از هر آنچه که قلبــشان را وصل زمیــن میکرد🕊🌱 این قانــون پـــرواز است گذشتـن برای رهــا شـدن ..❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به مناسبت سالروز تولد شهید محرم تُرک💛🍃 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
به مناسبت سالروز تولد شهید محرم تُرک💛🍃 نشر معارف شهدا درایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
🍃نامش هم مرا یاد می اندازد ، اما وقتی فهمیدم در دهه اول محرم چشم به این جهان گشوده است، مطمئن شدم خریدارش ، است.... . 🍃هرچه از زندگیش خواندم ، به اندازه تمام لحظه های زندگیم که در غفلت گذراندم شدم😞. . 🍃عشق به مادر ِ ارباب را، از اسم دخترش فهمیدم و وقتی دل نوشته فاطمه را خواندم که اقتدا به مشگل گشا کرده بود ، فهمیدم گاهی کوچکترها، دل بزرگی دارند...به اندازه درک ما رایت الا جمیلا ‌..‌ . 🍃 استاد ، در آخرین روز ماموریتش ، مدال شهادت نصیبش شد. آن هم با بسته انتحاری که آسمانی اش کرد... . 🍃 دلم سوخت؛ وقتی ، فهمیدم همچون حضرت مادر غریبانه سوخته است.گویی، ، سرنوشت فرزندان مادر است، چه باشند .چه . . 🍃بازهم به رسم مادر، شهادتش ، غریبانه ترین اتفاق آن ایام و بعدها، به عنوان ، تیتر اول رسانه های خبر شد. . 🍃رفیق ِشهید ِشاگردانش شد ، آنقدر شد تا عاقبت بخیر شد .شاید در حضور ، از کوثرش گذشت و به عشق حقیقی لبیک گفت. و به نیت شهادت ، کنار مزار شهید عکس یادگاری گرفت و گفت :"شهید ترک، کلید فتح شهدای ایران در سوریه است . " . 🍃شهید جان، تو را قسم به همان سوره واقعه ای که مونس روزهایت بود ؛مدت هاست در ظلمت نفسی ، راه گم کرده ایم ، چشم های پر از گناهمان ، نابینای راه شده است، فانوس این روزهای سرگردانی باش.... . ✍نویسنده : . به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۵۷ . 📆تاریخ شهادت : ۳۰ دی ۱۳۹۰ . 📅تاریخ انتشار : ۱ دی ۱۳۹۹ . 🥀 مزار: زهرا تهران . . نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌼 سبک زندگی شهدا ✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از امـوال بیـت المـال بشـدت مراقبـت داشت. 🌼 اهل امـر به معـروف و نهـی از منڪر بود. روزے ڪه جنـازه‌اش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌ڪردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید غیبت نڪن، تهمت نزن! 🌼حتی یادم هست آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمی‌ڪنم. 🌼در مراقبــت_چشـم از حـرام، در رعایت حــق النــاس، به ریزترین مسائل توجه داشت. 🌼شب‌هاے جمعه به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیـارت مـزار شهـدا، مے‌رفت آن قبـرهای شهدای گمنام را ڪه رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم بازنویسی می‌ڪرد. قلم‌هایش را هنوز نگه داشتیم. 🌼 بعد از آن به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در مراسم احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مے‌کرد و تا صبح آنجا بود. این ثابت شبهای جمعه‌اش بود. 🌼صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌ڪرد و دوباره بلند می‌شد و مے‌رفت بیرون. 👌هیچ وقت بیکار نبود. 🌼وقتی ڪه شهید شده بود، سـر مـزارش مداح مے‌گفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن وقت استراحتت است! 🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایه‌های ایمـان و تقـوایـش را محڪم ڪند. شهیدمدافع حرم رسول خلیلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ سلام دوست من✋😊 شهید حمیدی هستم نزد من بنشین تا سِر پروازم را بگویم: دوست من یادت باشه هرچه دست به خیر باشی رزق و روزی ات هم بیشتر خواهد شد... پس تا میتوانی دستی بگیر...
زمان شاه انداختنش توی بند نوجوانان بزهکارصبوری به خرج داد چند روزبعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند،بلند بود! مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد میگفتند تو به اینها چه کار داشتی؟ از آن به بعد شکنجه حسین، کار هرروز مأموران شده بود یکبارهم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان 16 ساله را مینشاندند روی صندلی الکتریکی و یا این‌که از سقف آویزانش میکردند... شهید سیدحسین علم الهدی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های مجید سخت کار کردن و دست و دل بازی‌اش بود. خیلی کار می‌کرد و شب که به خانه می‌رسید همه پولش را به من و خواهرانش می‌داد. بچه‌های محل را سوار نیسانش می‌کرد و به زمین فوتبال می‌برد و برای آنها خرج می‌کرد و ساعت‌ها بازی می‌کردند. همیشه می‌گفت باید برای نوجوانان برنامه‌ریزی و اوقات فراغتشان را پر کرد وگرنه آسیب می‌بینند و به خلاف رو می‌کنند شهید مجید قربانخانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️از من شنید : "تو از طریق همین چشم هات شهید می شوی." گفت : " چرا؟ " گفتم : " چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. " ☀️ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. ☀️می گفتم : " من یقین دارم این چشم ها تحفه یی ست که به درگاه خدا خواهی داد. " همین هم شد. ☀️خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : " این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ " آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم. شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. ☀️به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد. ☀️یادم ست یک بار رفته بود ارتفاعات شمشیر برای پاکسازی منطقه. من باز دبیر شده بودم و برای سمینار دبیرهای پرورشی رفته بودم کرمانشاه. وقتی ابراهیم آمده شهر دید من نیستم آدرس گرفت آمد آن جایی که بودم. تا چشمم بهش افتاد گریه کردم، خیلی گریه کردم. گفت : " چی شده؟ چرا این قدر گریه می کنی؟ " می خواستم بگویم، ولی نمی توانستم حتی یک کلمه حرف بزنم، تا این که سبک شدم، و آرام گفتم : " همه اش خواب تو را می دیدم این چند شب. " ☀️خواب می دیدم توی یک بیابان تاریک کلبه ای هست که من این ورش هستم و تو آن طرفش. هی می خواهم صدات کنم، هی می گویم یا حسین، یا حسین، ولی صدام در نمی آید. همه اش توی خواب و بیداری فکر می کردم از این عملیات زنده بر نمی گردی. ☀️همان شب از مسئولین سمینار و آن ساختمانی که توش مستقر بودیم اجازه گرفت و مرا برد خانه عموش. گفت :" آمدم بهت بگم که اگر خدا توفیق بده می خواهم بروم جنوب برای عملیات. " گفتم : " خب؟ " خندید، بیشتر خندید، گفت : " قول می دهی این حرفی را که می زنم ناراحت نشو ی؟ " گفتم : "قول. " نگاهم کرد، در سکوت، و گفت : "حلالم کن " ☀️گفتم :" به شرطی که من هم بیایم. " گفت : " کجا؟ " گفتم : " جنوب، هر جا که تو باشی. " گفت : " نمی شود، سخت ست، خیلی سخت است. " خبر داشت که عملیات بزرگ و سختی در پیش است. فتح المبین، و دزفول هم ناامن ست. گفتم : " من باید حتماً بیام." ☀️ دلیل های خاصی داشتم. گفت : " نه،من اصلاً راضی نیستم بام بیایی.،" زمستان بود که رفت. مریض شدم افتادم. سه روز روزه گرفتم. نماز جعفر طیار خواندم. دعا کردم. و استغاثه های فراوان. یکی از برادرها را فرستاد دنبالم برم دارد ببرم دزفول. ☀️تا رسیدیم دیدم کنار خیابان ایستاده، همان جایی که با دوست هاش قرار گذاشته بود. تسبیح به دست بود. مرا که دید دوید. دوست هایش بزرگواری کردند از ماشین پیاده شدند. من نشدم. ابراهیم آمد کنار ماشین، نگاهم کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ماه بعد دور از چشم بابا مامانم ادای یک فرد سنی رو در میآوردم...نماز میخوندم بعضی وقتا حجاب میگرفتم و... ماه بعد ادای یک فرد شیعه...شیعه و سنی تفاوت زیادی در اعمال نداشتن... بیشتر اعتقاداتشون فرق میکرد...اما در آخر حس میکردم واقعا شیعه از همش بهتره!یه جورایی تمیزتره...لطیف تره...یه جورایی به خدا نزدیکتره... به قول دوقلو ها پارتی شیعه ها پیش خدا کلفت تره چون اونا دوازده تا امام دارن... پاکیزگیش بیشتره مثلا چندبار در روز خواه ناخواه مجبوری دست و صورتتو برا وضو بشوری البته این تو دین سنی ها هم هستا ولی با تفاوت یا مثلا وقتی توی تاریخشون دفت کردم دیدم سنی ها حرف شنویشون انگار از پیامبرشون کمتره!... خلاصه که خوشم اومده بود... تو این سه ماه تنها کسانی که فهمیدن من دارم چکار میکنم دخترخالم ماریا بود که مثل خواهر بود برام و پسرعمم کریستن که یه جورایی به قول دوقلوها برادر رضاعیم بود!!! ماریا و کریستن وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن و گفتن دَدی به هیچ وجه اجازه تغییر دین به من نمیده،منم خونسرد جواب دادم که نیازی به اجازه پدر ندارم بعدم هنوز که چیزی معلوم نیس!اما اونا پافشاری میکردن و میگفتن که اگه بابا حتی بفهمه من با دوقلوها میگردم میکشَتَم چه برسه به اینکه دینمو عوض کنم... وحالا دوماه از تحقیقات من میگذره و من میخوام بالآخره از این بلاتکلیفی زندگی خلاص بشم... من مسلمان میشم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با رسیدن جلوی در از تمام فکر و خیالام بیرون اومدم به در سفید رنگ باغ روبرو خیره شدم... زنگ در رو فشردم که در با صدای تیکی باز شد... از باغ گذشتم تا رسیدم به در ام دی اف قهوه ای رنگ سالن در رو باز کردم که صدای مامان زودتر از تصویرش رسید: +کجابودی تاالآن؟! شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و گفتم: _من که گفتم با کریستن بودم... بعدم راه افتادم سمت راه پله ها که برم تو اتاق کولمو از پشت کشید و با عصبانیت گفت: +don't fool me!(من رو احمق فرض نکن) _I'm not...(نمیکنم!) +الینااا،کریستن یک ساعته که اومده،بالا تو اتاقه! _oh,really?(واقعا؟) نگاه خصمانه ای بهم انداخت که ادامه دادم: _ساعت شش از هم جدا شدیم من پیاده اومدم... +تو... بقیه حرفش با پایین اومدن کریستن از پله ها حذف شد... نگاه ملتمسانه ای بهش انداختم که خودش تا تهشو خوند و با لحن سرخوشی گف: +what's wrong?(مشکل چیه؟) مامان جوابشو داد: +الینا... پرید وسط حرف مامان و گف: +با من بوده! مامان دستمو که هنوز تو مشتش گرفته بود ول کرد و رفت سمت آشپزخونه... کریستن هم با دلخوری روشو برگردوند و رفت بالا... منم با بیخیالی شونه ای بالا انداختم رفتم سمت اتاقم.در اتاق رو که باز کردم کریستن تو اتاق بود و با عصبانیت گف: +باز با اون دوتا... نذاشتم ادامه بده و به دوستام توهین کنه انگشت اشارمو گذاشتم رو لبش و با لحن و صدای آرومی گفتم گفتم: _sh,sh,sh,sh...they're my friends...(هیسسس،اونا دوستان منن) کلافه از من فاصله گرفت و رفت نشست رو تخت.سرشو انداخت پایین و چنگی به موهای قهوه ایش زد...کولمو انداختم رو زمین و اروم نشستم کنارش...برگشت سمتمو با لحن آرومی گفت: +الینا؟darling؟برنامت چیه؟ _در رابـــِ... +خودت میدونی در رابطه با چی! سرمو انداختم پایین و با موهام بازی کردم و همونجور یواش گفتم: _م...میخوام...مسلمون شم! انگار بهش شُک وارد شده باشه از رو تخت پرید و با فریاد گف: +چــــــــــی؟! از حالتش هم خندم گرفته بود هم ترسیده بودم که نکنه صدامون بره پایین و مامان اینا شک کنن...نگاه آرومی بهش کردم و گفتم: _هییییس یواش...مامان اینا... پرید تو حرفمو همونطور که انگشت اشارشو جلو صورتم تکون میداد گف: +تو...تو..تو هیچ حالیته داری چه غلطی میکنی؟میفهمی داری چی میگی؟نه نمیفهمی...مطمئنم نمیفهمی...باز رفتی دوساعت با اون دوکله پوک گشتی مغزت شستشو داده شده داری چرت میگی.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • .