دلم فریاد میخواهد
ولی در انزواے خویش
چہ بی آزار با دیوار
نجـوا میڪنم هر شب...
#کانال_زخمیان_عشق
تاريخِ معاصر،
همين
حالِ خوبِ
كنارِ تو بودن است ...
#علی_قاضی_نظام
#شهید_دکترمصطفی_چمران ♥️
#کانال_زخمیان_عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پهلوان کوچک
در میدانهای بزرگ نبرد ....
#شهید_نورالله_اختری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
کادر را بستم
بر روی صورتت
یک، دو، سیب
خندیدی ...
خندههایت از کادر بیرون زد
خندههایت دلم را بُرد
خندههایت بیچارهم کرد
خندههایت خدا را هم مشتاق کرد
مشتاق شد شهیدت کند ...
#شهید_نورالله_اختری
#گردانعلیبنابیطالب
#تیپ12_قائم
#نوجوانان
#سمنان
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
✍نقش شهید در کردستان
☀️بعد از پیروزی انقلاب درست اواخر سال ۱۳۵۸ که میشود حاجی ابتدا به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک در استان سیستان و بلوچستان عزیمت کرده و به فعالیتهای عقیدتی میپردازد و در خرداد سال ۱۳۵۹ وقتی درگیری و ناامنیها در کردستان بالا میگیرد، دلیلی برای تعلل ندیده و با چند نفر از دوستانش برای مبارزه و انجام فعالیتهای فرهنگی راهی پاوه میشود.
☀️شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بیامان و همه جانبهای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهک های خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را برآنها تنگتر نمود.
☀️از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه میکردند و حتی تحصن نموده و نمیخواستند از این بزرگوار جدا شوند.
☀️رشادت های او دربرخورد با گروهک های یاغی قابل تحسین وستایش است. براساس آماری که از یادداشت های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.
ادامه دارد
منبع:
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_هفتم
حسنا با دیدن قیافه ی مغموم الینا پی به درد درونش برد و گفت:
+الی؟!چی شده مگه؟!مگه شما دیشب نرفتین مهمونی پس چرا اخراجت کرد؟!
الینا و بغضش شروع به تعریف ماجرا کردن...
بعد از تموم شدن حرفاش حسنا دستمالی به الینای گریه کرده داد و گفت:
+فداسرت.کار که تموم نشده.میگردی یکی دیگه پیدا میکنی..
اسما هم سری یه نشونه تایید تکان داد و گفت:
+آره بابا!کار ریخته...باید بری دنبالش...ایشالا حالت که بهتر شد میری دنبال کار...
الینا زهرخندی به هردو ی اونا زد و هیچی نگف.
هیچ کس نمیتونس غم الینارو درک کنه!الینایی که کل سرمایه ی زندگیش درحال حاضر یه تراول پنجا تومنی بود!!!
با شنیده شدن صدای زنگ حسنا از جا بلند شد و به سمت در رفت.
چادری روی سرش انداخت و در رو باز کرد.
با دیدن امیرحسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
+به به داداشی گلم!شرمنده تعارفت نمیکنما!ورود آقایان ممنوعه!!!!
_زبون نریز بچه بیا این سوپو مامان داد گفت بدمت بدی الینا خانوم...
حسنا با لحن کشداری گف:
+چشششششم...امر دیگه؟!
_نه...آهان چرا.راسی مامان گف بپرسم ببینم اگه حال الینا خانم خوبه که هیچی اگه خوب نیس بگم مامان بیاد اینجا.
حسنا تای ابروشو داد بالا و با چشمای تگ شده و شیطون پرسید:
+مامان گف حال الی رو بپرسی یا مثلا یکی از اعضای بدنت گفت بپرسی...مثل مثلا قلبی...دلی...کلیه ای...
امیر با چشمای گرد شده و عصبانی تشر زد:
_حسنا!!!
+باشه باشه تسلیم مِسدِر مِسِنجِرلطف بفرمایید به مامان بگید الینا حالش خوبه ربع ساعت هم هست که بیدارشده.لازم شد خبرشون میکنیم.
امیر نفس راحتی از درون کشید ولی به روی خودش نیاورد و با گفتن خیلی خب به طبقه پایین رفت...
فردای اونروز هرچی دوقلو ها اصرار کردن که به دانشگاه نرن و پیش الینا بمونن الینا زیر بار نرفت و قبول نکرد.ادعا میکرد حالش خیلی بهتر شده.برای همین دخترا قبول کردن و صبح ساعت هشت راهی دانشگاه شدن.
الینا با اینکه قول استراحت کردن به دوستاش داده بود راضی نشد و به محض اینکه از رفتن دوقلو ها مطمئن شد به قصد پیدا کردن کار شال و کلاه کرد.
در حال پوشیدن چادرش بود که زنگ در به صدا اومد.مثل آدمایی که کار خطایی انجام داده باشن هول شد و استرس گرفت.اما حالتش با دیدن امیرحسین از تو چشمی در تغییر کرد.نمیدونس چه حسی داره.متنفر که نبود هیچ تازه کمی هم ممنون بود.چون خودش هم از دست خانم علوی به عاصی شده بود.شاید بهتر بود اسم حسش رو بزاره عصبانیت یا کمی دلخوری...
در رو باز کرد و کاملا خشک و رسمی سلام کرد.
امیرحسین سر به زیر جواب سلام داد و بعدش با شک و تردید پرسید:
+جایی میرفتید؟!
الینا بی حوصله جواب داد:
_yes.If you let me...(بله.اگر بهم اجازه بدین)
+خواهش میکنم.بفرمایید فقط...اممم...در رابطه با کار...باید بگم که جورش کردم براتون...
الینا با چشمای گرد شده گفت:
_واقعا؟!؟
+بله بله...من که گفتم جورش میکنم...
_کجا؟!چجوری؟!چه کاری هست حالا؟!
+یه فروشگاه بزرگ تو خیابون زند.صاحبش دوست خودمه.برا بخش مواد غذایی نیاز به فروشنده یا یه همچین چیزی دارن...گفت شما بری تا ببینن شرایط چطوره و اینا...البته من راجب همه شرایطتون بهش گفتم...کم و بیش...اونم قبول کرده...
الینا که با شنیدن این اخبار تمام حس حرص و عصبانیتش فروکش کرده بود با ذوق گفت:
_اینکه عاااااالیه...خب...
به سرفه افتاد...بعد از سرفه ادامه داد:
_ببخشید...خب بریم...من که آمادم...آدرس بدین من میرم...گفتین کجا؟!زن؟!...
+زندد...اممم راستش خیابون زند یکم از اینجا دوره...ولی شما اصلا نگران نباشین من خودم میرسونمتون...فوقش صبحا یکم زودتر از خونه میام بیرون...
الینا شرمگین و متشکر سر به زیر انداخت و گفت:
_نه ممنون...فقط اگه همین امروز...منو برسونین که راهو یاد بگیرم ممنون میشم...
+نه دیگه امروز که نمیشه...ایشالا از فردا پس فردا...
الینا متعجب سر بالا آورد و گفت:
_چرا؟!
+چون شما هنوز خوب نشدین!!!...
_اما من...
+نه دیگه...بحث نکنید لطفا...خدافظ...
بعدم در برابر چشمای متعجب الینا سوار آسانسور شد!!!
اونروز الینا کامل در خونه سپری کرد و تمام مدت در دلش از محبت های برادرانه ی امیر ممنون بود.با خود فکر میکرد شاید حتی بتوان گفت امیر از کریستن هم بهتر است...
چقدر دلش برای کریستن و آغوش پر مهر برادرانه اش تنگ شده بود...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_هشتم
فرداش الینا از صبح زود حاضر و آماده در سالن نشسته بود و منتظر امیرحسین بود تا بیاد و باهم برن سرکار جدید الینا.
حالش نسبت به دوروز قبل بهتر بود و این بهتری رو مدیون لطف خواهرانه ی دوقلو ها و دلسوزی مادرانه ی مهرناز خانم بود...
بالاخره ساعت هفت و نیم زنگ در به صدا در اومد.
الینا با سرعت رفت طرف در و بازش کرد و قامت امیرحسین رو در کت قهوه ای تک با شلوار کتون و پیرهن کرمی دید.
در دلش اعتراف کرد که واقعا امیرحسین خوش تیپه...
البته به خوش تیپی رایان...!!!
امیرحسین بعد ار دادن جواب سلام الینا پرسید:
+بهترید ان شاالله؟!
_بله...بریم؟!
اونقدر ناگهانی و تند پرسید بریم که انگار واقعا میترسید کار از دستش بره.
امیرحسین مهربون لبخندی زد و گفت:
+اگه به نظر من باشه که میگم نه...بزاریم وقتی شما خوب خوب شدین ولی اگه مطمینید خوبید...چاره ای نیس...بریم...
الینا لبخند متشکرانه ای زد و سری تکون داد و گفت:
_let's go(بریم)
امیر قدمی به عقب برداشت و رفت سمت آسانسور.الینا هم بعد از قفل کردن در با امیر هم قدم شد...
یک ساعتی از ورودشان به مجتمع سینا میگذشت...
ایلیا با روی باز از حضور الینا استقبال کرد و تمام کارهای پذیرشش رو انجام داد.
بعدهم به سمت فروش محصولات آرایشی هدایتش کرد و گفت اینجا میشه محل کار شما.
الینا اول مخالفت کرد.خیلی از این بخش خوشش نمیومد...
امیرحسین هم چندان راضی نبود و وقتی مخالفتش رو با پرسیدن اینکه جای دیگه ای نیس اعلام کرد ایلیا گفت:
+دیروز تعداد زیادی آدم استخدام شدن و همه جا تقریبا کامله جز اینجا.
بعد هم با خنده افزود:
+اینجا معمولا بخش مورد علاقه ی خانم هاست!!!
اما الینا جز اون معمول خانم ها نبود!!!
حتی زمانی که مسیحی بود و بی قید و بند از آرایش زیاد دل خوشی نداشت و همیشه میگف زنایی که خیلی آرایش میکنن اعتماد به نفس کمی دارن.
اما به هر حال در حال حاضر کاچی بعض هیچی بود!!!
بعد از دادن همه ی توضیح ها ایلیا رو به الینا گف اگر بخواد امروز رو میتونه مزخصی بگیره چون مشتری زیادی نیس.
اما الینا بر خلاف موافقت امیرحسین با پیشنهاد ایلیا مخالف کرد و گفت از همین امروز کارش رو شروع میکنه...
تا ساعت دو بیکار نشسته بود تو بخش خودش و هیچ خبری هم نبود.فقط با چندتا از دخترای دیگر بخش ها آشنا شده بود.
ساعت دو از تو بلندگوی سالن پیجش کردن به اطلاعات.
با دیدن امیرحسین در بخش اطلاعات تعجب کرد و وقتی علت پرسید امیر به سادگی شونه ای بالا انداخت و گفت:
+گفتم راه طولانیه.ترافیکم زیاده.بیام دنبالتون..
_ولی ساعت کاری من چهار تموم میشه...
+ایلیا گفته مشکلی نیس...
_آخه...
+ای بابا...الینا خانوم...
تشریف بیارین دیگه...
الینا به ناچار قبول کرد و با امیرحسین همراه شد.
شب دوقلوها خونه ی الینا بودن.البته نه برای شام.
تو این چند ماه به طور کامل از زندگی الینا باخبر بودن و فهمیده بودن خیلی شبا شام الینا نون پنیره...
اونم کم فقط برای خودش نه برای مهمون اضافه!!!
الینا کامل در رابطه با کارش برا دوقلو ها توضیح داد.حرفاش که تموم شد حسنا با قاطعیت گفت:
+الینا اینجا دیگه حماقت های قبلتو تکرار نمیکنیا!
الینا گنگ نگاهش کرد که ادامه داد:
+خبری از حلقه و غیره نباید باشه...هرکی هرچی پرسید درست جواب بده...تو کار بدی نکردی که از دیگران پنهونش میکنی...طرز تفکر خانوادت غلطه...
ساعت سه و نیم بود.حوصلش سر رفته بود.از صبح تا حالا فقط چهارتا مشتری داشت.بی حوصله و بی هدف در حال بالا و پایین کردن جدول تنظیمات گوشیش بود که از بلندگو پیج شد...
خسته بود...
روز خیلی سختی رو در پیش گذاشته بود...
دعوای اساسی با مدیر شرکت و خراب کردن یه پروژه ساده و دستور خرید مامان همه و همه دست به هم داده بودن که خستش کنن...
ساعت سه بود.چشماشو چند دقیقه ای روی هم گذاشته بود تا شاید خستگی از تنش در بره...
دلش یه اتفاق جدید میخواس...
یه چیزی که به وجد بیارتش...
هیجانزدش کنه...
ینی میشد؟!...
صدای زنگ گوشیش دوباره رو اعصابش خط کشید...
با حرص بدون باز کردن چشماش جواب گوشیو داد:
_بله؟!
+سلام پسرم...
پووفی کشید.بازهم مادرش.دهمین بار بود که امروز زنگ میزد و درخواست خرید رنگ مو داشت!!!
کلافه جواب داد:
_سلام مامان...چشم میخرم خب؟دیگه زنگ نزن.
و قطع کرد...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خدا میدونه که توی این حرم
به درِ بسته نمیخوره دلم❣️
منم و چشای پر ستارهام
دوباره یه نائب الزیارهام
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
. • ° 🌙🌿 . • °
~ بسماللـہالرحمـنالرحیــم ~
" إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ "
هرشببہنیابٺازیڪشـهیدعزیـز '🌱
°• #شهیده_منیره_سیف
°• #دعای_فرج
.نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗
قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان
اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ،
أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ.
أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ
اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ،
وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ،
وَاجْعَلْهُ
اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ،
وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️
اللهم عجل الولیک الفرجــ✨
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
دعـای هفتمـ صحیفـهـ سجادیهـ
به توصیهـ #رهبر عزیزمون،جهت رفع بیماری #کرونا ... ان شالله🍃
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#شهید_پازوکی:
من
دنبالِ یک تیرِ سرگردانم
یک چیزی که
فاتحه ام را
بخواند
و تمام...
دیگر
خسته شده ام
دل نوشت: آسمانی که شده باشی در خیابان های همین تهران هم میشود پرواز کنی .
صبحتون شهدایی
#نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
~🕊
#تلنگر💥
✨خیلے روی حق الناس دقت داشت؛
✨به عنوان مثال براے خرید میوه
وقتے مے خواست میوه جدا کند
✨آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوه اے مے خورد
✨همان را برمے داشت که نکند به اندازه ذره اے حق الناس شده باشد.
#شهید_عبدالرضا_مجیری❤️
#روایت_همسر_شهید🌸
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
گاه گلوله باران
زیر چتر شرر بار آتش
دستـان صمیمـی تـو
مرهم زخمهای مردان خدا بود
و دستان خدا مرهم زخمهای تـو
یاد و نامت پاینده " امدادگر شهیـد "
شهیده فوزیه شیردل
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پیکر پسرشونو که آوردند چیزی جز دو سه کیلو استخوان نبود...
پدر سرشو بالا گرفت و گفت:
"حاج خانوم غصه نخوری ها دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش"
تهران-ساختمان معراج شهدا
خانواده ای پیکر پاک فرزند خود را سالها پس از جنگ تحویل گرفته اند.
"شهید ذوالفقار گوگونانی" در سن ۲۰ سالگی در جزیره مجنون به شهادت رسید و پس از ۱۸ سال پیکر وی را در همان منطقه یافتند.
شهداشرمنده ایم
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
يكبار كه با ابراهیم صحبت ميكردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفتم همیشه با وضو بودم.
هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز میخواندم.
پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي میخوندم و از خدا میخواستم که یه وقت تو مسابقه، حال کسی رو نگیرم."
اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده میشد سریع موضوع را عوض میکرد.
هر وقت هم میدید که بچهها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب میگفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد.
هیچگاه از کسی بد نمیگفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نميپوشید .
بارها خودش را به کارهای سخت مشغول میکرد و زمانی هم که علت آن را سؤال میکردیم میگفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh