محرم ما رو جر دادید که هیات نگیرید بعد خودتون تو جشنواره وایمیسین عکس میندازین؟!
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸نحن أبناءُ مدرسَةٍ عَلّمتنا أن نعيشَ أحرارًا ..
#حاج_جهاد نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
پیامبر انقلاب.mp3
6.21M
🎧 پیامبرِ انقلاب...
✊🏻 پیروی از امام به روايت حضرت آیت الله خامنه ای
⏱️بمناسبت ۲۲ بهمن، سالروز پیروزی انقلاب اسلامی
#دهه_فجر
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
از جان خود ؛
برای نجات همرزمشان میگذشتند!
جبهه سراسر عشق بود ....
بهمنماه ۱۳۶۴
صبح عملیات والفجر۸
نخلستانهای شبه جزیزه فاو
محور لشکر امامحسین (ع)
شهیدعابدی مسئول بهداری لشکر
در حال انتقال مجروح ....
عکاس : حسین سعادت راد
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 سخنان اشکبار سردار شهید حاج احمد سوداگر در محضر امام خامنهای
● چشمداشتی به دنیا و مظاهر دنیوی نداریم
● دلمان خوش است به شفاعت اباعبدالله
● دلمان خوش است که بسیجی هستیم و فرمانده شما هستید
۲۱ بهمنماه، سالروز سردار شهید، حاج احمد سوداگر گرامیباد.
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان
#من_مسلمانم
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆
دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت
سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان
شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_پنجم
🍃
سر ناهار امیر با زیرکی جلو خواهراش خطاب به مادر گفت:
+مامان الینا خانم گفت قرار شب یادتون نره...حتما بریم...
رنگ دخترا به وضوح پرید!
اما مهرناز خانم بیخیال سری تکون داد و گفت:
+آره آره...عزیز دلم بالاخره میخواد عروس شه...نمیدونین چقد براش خوشالم...اصن انگار دارم دختر خودمو عروس میکنم...بچم کم سختی نکشید تو این چند ماه!...حالا ایشالا که پسر عمش مث خانواده پدریش نباشه...گرچه به نظرم نیست من پسررو دیدم...خیلی آقاست...
مهرناز خانم کماکان ادامه میداد و دخترا فقط به یک چیز فکر میکردن《حرفای مامان کی تموم میشه؟! 》
اما امیرحسین چیزی نمیشنید...از جمله ی چندم قاشق از دستش افتاد و کر شد؟!
فقط چند کلمه در ذهنش رژه میرفت...
عروس...پسرعمه...خیلی آقاست...
چه میگفتند؟!درباره ی که حرف میزدند؟!الینا؟!همین الینا؟!...
نه نمیتوانست حقیقت داشته باشد؟!
اصلا...اصلا مگر عروسی دختر مسلمان و پسر مسیحی ممکن بود؟!
نکند رایان...
بازهم امکان نداشت!!!یعنی پسرک غد و کله شقی که خود را پسرعمه و همه کاره ی الینا معرفی میکرد مسلمان شده بود؟!
سرش از اینهمه فکر در حال انفجار بود...
چشمانش بی هدف به نقطه ای خیره شده بود...
با تکان دستهایی چشمانش را بالا آورد:
+هان؟!
مهرناز بود که گفت:
+وا!کجایی امیر؟!میگم تو هم امشب میای؟!
انگار هنوز گیج بود!منگ بود!با گیجی زمزمه کرد:
+نه!...
بعد بدون حرف دیگری در برابر چشمای نگران خواهرهایش و متعجب مادرش به اتاق رفت!...
🍃
یک ساعت دیگر قرار بود همه ی خانواده رادمهر برای مراسم نامزدی به خونه ی الینا برن و درست از نیم ساعت پیش امیرحسین از خونه بیرون زده بود و غیب شده بود!
چون الینا امکانات زیادی در خانه نداشت مهرناز خانم و دوقلوها چند بار اصرار کردن که مراسم اونجا برگزار شه اما الینا مخالفت کرد و فقط سفارش کرد که دو سه تا صندلی با خودشون بیارن...
ساعت هشت خانواده رادمهر بالا پیش الینا بودن...
همه به جز امیرحسینی که هنوز کسی نمیدونست کجا رفته!
الینا که از نیومدن امیرحسین متوجه همه چیز شده بود خجالت زده سعی میکرد چشم تو چشم با دخترا نشه...
بالاخره لحظات استرس بار به سر رسید و زنگ در زده شد.
الینا مثل مرغ آزاد شده از قفس به سمت آیفون پرواز کرد و دکمه در رو فشرد...
🍃
به اصرار بیش از حد دوقلوها تو آشپزخونه نشسته بود و منتظر بود تا برای بردن چای صداش بزنن!
دخترها هم برای اینکه تنها نباشه پیشش نشسته بودن به غرهاش گوش میدادن:
_اصن من نمیفهمم...این دیگه چه رسم مسخره ایه؟!ینی چی که من بشینم تو آشپزخونه؟!واه!مگه خواستگاری من نیس خب؟!اصن...اصن مگه من عروسم یا گارسون که وقتی صدام زدن چای ببرم؟!
اسما و حسنا در حال خندیدن به حرص خوردنای الینا بودن که صدای مهرناز خانم آب سردی شد روی آتش شعله کشیده الینا:
+الینا جان؟!عزیزم میای؟!
مثل سپند از جا جست و بدون توجه به سینی چایی که حسنا آماده کرده بود رفت تو هال!
اسما و حسنا نگاهی به سینی کردن و بلند زدن زیر خنده!
الینا وارد هال شد و با سری افتاده سلام کرد...
چقدر هوا گرم بود!
کنار مهرناز خانوم نشست که با تعجب گفت:
+وا الینا پس چایی کو؟!
الینا مثل برق گرفته ها سرشو بالا آورد و گفت:
_واای!
مهرناز خانم خندشو قورت داد و گفت:
+خیل خب حالا!دخترا میارن!
صدای آقای رادمهر بلند شد:
+الینا جان دخترم...من همه ی حرفای لازم رو به آقا رایان گفتم...تو هم مثل دختر خودم...
مکثی کرد و گفت:
+اگه حرفی چیزی نیس تا بریم سر اصل مطلب...صیغه و ...
بعد از مکث کوتاهی خطاب به الینا گفت:
+هان حرفی که ندارین دارین؟!
الینا سرخ شده و تب کرده سرشو تکون داد و زیر لب گفت نه...
رایان محو گونه های سرخ شده الینا لبخند زد...
هنوز برایش سوال بود که از کی دیوانه شده بود!...دیوانه ی همین فرشته ی روبرو...
اسما و حسنا از ظهر در یکی از اتاق های خانه که خالی بود سجاده ای زیبا پهن کرده بودن و دورش رو با گل و شیرینی و تزیین کرده بودن تا مثلا حالت سفره عقد به خودش بگیره...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh