eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🌟مژده🌟 🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید. 💖 #رمان_روژان 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 لبخند رضایت روی لب های کیان نشست.خطبه صیغه به مدت یک هفته خوانده شد .دلم شکوفه باران شد چقدر این لحظه آرامش بخش بود .اینکه حالا مردی به پاکی و آقایی کیان شده بود محرمترینم عجیب دلنشین و لذت بخش بود.با صدای دست زدن به خودم آمدم . خاله با لبخند جعبه ای چوبی رنگ را به سمت کیان گرفت _عزیزم فعلا این انگشتر نشون رو دست دخترم کن تا سر فرصت برید حلقه بخرید کیان جعبه را گرفت و انگشتررا بیرون آورد .انگشتر زیبایی با یک نگین فیروزه که به زیبایی می درخشید با دستی لرزان دستم را گرفت و انگشتر را به انگشتم کرد.با لبخند به چشمانم زل زد اهسته نجواکرد _مبارکت باشه عزیزدل کیان قلبم انگار در مسابقه ماراتون شرکت کرده بود در تپیدن از خود سبقت میگرفت . گونه هایم از خجالت رنگ گرفت . _ممنونم. اینبار فاصله را کم کرد و کنارم نشست .دلم میخواست تا ابد دستانش را بگیرم و رها نکنم ولی چه کنم که شرم دخترانه و حضور بزرگترها مانع میشد. بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.کیان سرش را نزدیک گوشم آورد _عزیزم اگه ازت خواهش کنم الان با من تا جایی بیای موافقت میکنی ؟ به چشمان مهربانش نگاه کردم _شما امر کن آقا _فدات بشم من ،خانومم کیان با خجالت رو به پدرم کرد _پدرجان اجازه هست من با روژان خانم تا جایی برم؟ اقای شمس با خنده گفت _یه فرصت بده باباجان بزار دودیقه از زمان محرمیتتون بگذره بعد دست دخترم رو بگیر ببر بیرون خاله با لحن خنده داری به اقای شمس گفت _ آقا چرا پسرم رو اذیت میکنی اخه. پدرم با لبخند رو به کیان کرد _راحت باش پسرم. _ممنونم پدرجان توی ماشین نشستیم کیان دستم را گرفت و روی دنده گذاشت . بهترین لحظه دنیا برایم همین لحظه بود. _روژان میدونی چقدر آرزو کردم تا این لحظه برسه .بارها آرزو کردم بهت برسم و ساعت ها کنارت بشینم و فقط به چشمات نگاه کنم. لبخند خجولی به ان همه محبتش زدم بعد بیست دقیقه رسیدیم ،ماشین را پارک کرد . _پیاده شو نفسم کیان با حرفهای محبت آمیزش قطره قطره عشق به جانم می ریخت .از ماشین پیاده شدیم .کنار او ایستادم به اطرافم نگاه کردم ،با هیجان به کهف الشهدا چشم دوختم بار اولی بود که به اینجا می آمدم ولی قبلا بارها عکسش را دیده بودم . با هیجان داد زدم _وااای کیان عاشقتم .خیلی دلم میخواست بیام اینجا تازه متوجه نگاه عاشقانه کیان به خودم شدم با خجالت سرم را پایین انداختم .با یک قدم فاصله بینمان را کم کردو با انگشت سرم را بالا آورد _منم عاشقتم بانو .فدای خجالتت عزیز دل کیان. دستم را گرفت و باهم سر مزار شهدا رفتیم . کنار کیان ایستادم و برای شادی روح شهدا فاتحه ای قرائت کردم. _اولین باری که حس کردم دلم برات رفته ،اینجا اومدم.ازشون خواستم یا کمکم کنند که بهت برسم و یا مهرت رو از دلم بیرون کنند تا به گناه نیفتم. عهد کردم اولین لحظه های محرمیتم با تو بیام و ازشون تشکر کنم .من تو رو از این شهدا دارم به چشمان مهربانش زل زدم _من فکر میکنم امام زمان (عج) تو رو به من داده .اخه تو باعث شدی بشناسمش واز راه پر گناهم برگردم .منم تو رو مدیون آقا هستم. عشق در چشمان همرنگ شبش، موج میزد _به قول شاعر عشــق یـعـنی...   بـا مـعشـوقـه خــویـش...   دســت در دســتان هــم...   مـنـتـظر یـــوســف زهــرا بـاشـی... _مثل ما   همانجا باهم عهد بستیم منتظر واقعی حضرت باشیم و تا آخرین لحظه از انتظار خسته نشویم. 🦋✨پایان فصل اول✨🦋 🌷امیدوارم تمام زندگی ها با نیت سربازی _زمان عج شکل بگیره🌷 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ 🍃 سر ناهار امیر با زیرکی جلو خواهراش خطاب به مادر گفت: +مامان الینا خانم گفت قرار شب یادتون نره...حتما بریم... رنگ دخترا به وضوح پرید! اما مهرناز خانم بیخیال سری تکون داد و گفت: +آره آره...عزیز دلم بالاخره میخواد عروس شه...نمیدونین چقد براش خوشالم...اصن انگار دارم دختر خودمو عروس میکنم...بچم کم سختی نکشید تو این چند ماه!...حالا ایشالا که پسر عمش مث خانواده پدریش نباشه...گرچه به نظرم نیست من پسررو دیدم...خیلی آقاست... مهرناز خانم کماکان ادامه میداد و دخترا فقط به یک چیز فکر میکردن《حرفای مامان کی تموم میشه؟! 》 اما امیرحسین چیزی نمیشنید...از جمله ی چندم قاشق از دستش افتاد و کر شد؟! فقط چند کلمه در ذهنش رژه میرفت... عروس...پسرعمه...خیلی آقاست... چه میگفتند؟!درباره ی که حرف میزدند؟!الینا؟!همین الینا؟!... نه نمیتوانست حقیقت داشته باشد؟! اصلا...اصلا مگر عروسی دختر مسلمان و پسر مسیحی ممکن بود؟! نکند رایان... بازهم امکان نداشت!!!یعنی پسرک غد و کله شقی که خود را پسرعمه و همه کاره ی الینا معرفی میکرد مسلمان شده بود؟! سرش از اینهمه فکر در حال انفجار بود... چشمانش بی هدف به نقطه ای خیره شده بود... با تکان دستهایی چشمانش را بالا آورد: +هان؟! مهرناز بود که گفت: +وا!کجایی امیر؟!میگم تو هم امشب میای؟! انگار هنوز گیج بود!منگ بود!با گیجی زمزمه کرد: +نه!... بعد بدون حرف دیگری در برابر چشمای نگران خواهرهایش و متعجب مادرش به اتاق رفت!... 🍃 یک ساعت دیگر قرار بود همه ی خانواده رادمهر برای مراسم نامزدی به خونه ی الینا برن و درست از نیم ساعت پیش امیرحسین از خونه بیرون زده بود و غیب شده بود! چون الینا امکانات زیادی در خانه نداشت مهرناز خانم و دوقلوها چند بار اصرار کردن که مراسم اونجا برگزار شه اما الینا مخالفت کرد و فقط سفارش کرد که دو سه تا صندلی با خودشون بیارن... ساعت هشت خانواده رادمهر بالا پیش الینا بودن... همه به جز امیرحسینی که هنوز کسی نمیدونست کجا رفته! الینا که از نیومدن امیرحسین متوجه همه چیز شده بود خجالت زده سعی میکرد چشم تو چشم با دخترا نشه... بالاخره لحظات استرس بار به سر رسید و زنگ در زده شد. الینا مثل مرغ آزاد شده از قفس به سمت آیفون پرواز کرد و دکمه در رو فشرد... 🍃 به اصرار بیش از حد دوقلوها تو آشپزخونه نشسته بود و منتظر بود تا برای بردن چای صداش بزنن! دخترها هم برای اینکه تنها نباشه پیشش نشسته بودن به غرهاش گوش میدادن: _اصن من نمیفهمم...این دیگه چه رسم مسخره ایه؟!ینی چی که من بشینم تو آشپزخونه؟!واه!مگه خواستگاری من نیس خب؟!اصن...اصن مگه من عروسم یا گارسون که وقتی صدام زدن چای ببرم؟! اسما و حسنا در حال خندیدن به حرص خوردنای الینا بودن که صدای مهرناز خانم آب سردی شد روی آتش شعله کشیده الینا: +الینا جان؟!عزیزم میای؟! مثل سپند از جا جست و بدون توجه به سینی چایی که حسنا آماده کرده بود رفت تو هال! اسما و حسنا نگاهی به سینی کردن و بلند زدن زیر خنده! الینا وارد هال شد و با سری افتاده سلام کرد... چقدر هوا گرم بود! ‏ کنار مهرناز خانوم نشست که با تعجب گفت: +وا الینا پس چایی کو؟! الینا مثل برق گرفته ها سرشو بالا آورد و گفت: _واای! مهرناز خانم خندشو قورت داد و گفت: +خیل خب حالا!دخترا میارن! صدای آقای رادمهر بلند شد: +الینا جان دخترم...من همه ی حرفای لازم رو به آقا رایان گفتم...تو هم مثل دختر خودم... مکثی کرد و گفت: +اگه حرفی چیزی نیس تا بریم سر اصل مطلب...صیغه و ... بعد از مکث کوتاهی خطاب به الینا گفت: +هان حرفی که ندارین دارین؟! الینا سرخ شده و تب کرده سرشو تکون داد و زیر لب گفت نه... رایان محو گونه های سرخ شده الینا لبخند زد... هنوز برایش سوال بود که از کی دیوانه شده بود!...دیوانه ی همین فرشته ی روبرو... اسما و حسنا از ظهر در یکی از اتاق های خانه که خالی بود سجاده ای زیبا پهن کرده بودن و دورش رو با گل و شیرینی و تزیین کرده بودن تا مثلا حالت سفره عقد به خودش بگیره... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از آن شب چندروزی از روهام خبری نشد. نگرانش بودم ،دلم میخواست خوش حالش کنم دنبال بهانه ای بودم برای جبران اشتباهم. کیان روی تخت دراز کشیده بود . من هم مقابل پنجره ایستاده بودم و هم نوا با صدای باران پاییزی برای او شعرهای اخوان را میخواندم _آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش. باغ بی برگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاکِ غمناکش. سازِ او باران، سرودش باد. در حال خواندم بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید با ذوق کتاب را بستم. _چی شد خانوم بقیه شعر چی شد؟ _کیان جونم سه روز دیگه تولد داداشمه ،اجازه هست براش تولد بگیرم _شما تاج سری خانوم شما خودت صاحب اختیاری عزیزم هرکاری میخوای کن ،منم در خدمتم هرکاری بود بگو _فدات بشم انقدر مهربونی ،شما فقط زود خوب شو با شوق به سمتش رفتم _آقایی ایرادی نداره شما رو چندساعت تنها بزارم؟ _برو راحت باش عزیزم منم کمی میخوابم .فقط لطفا مواظب خودت باش. چشم بلند و بالایی نثارش کردم که زد زیر خنده با عجله لباس پوشیدم و بعد از خداحافظی کیان به سمت ساختمان پدرجان رفتم . چند ضربه به در زدم و با شنیدن صدای زهرا به داخل رفتم __صاحبخونه مهمون نمیخوای؟ زهرا از طبقه بالا داد زد _بیا تو خودتو لوس نکن باخنده با طبقه بالا رفتم و جلو در اتاقش ایستادم _خاله اینا نیستند؟داداش کمیل کجاست _مامان که رفته تا خیاطی الاناست که برگرده، باباهم که سرکاره .کمیل هم که امروز پرواز داشت ،ان شاءالله فردا برمیگرده .جایی میخوای بری ،شال و کلاه کردی؟ _زهرا سه روز دیگه تولد روهامه میخوام براش جشن بگیرم .البته یک جشن خودمونی. زهرا بی اختیار گفت _ای جوونم تولد با لبخند و ابروهای بالا پریده نگاهش کردم.انگار تازه متوجه شد سریع رو برگرداند .نمیخواستم بخاطر ذوقش خجالت بکشه _میدونستم تو عاشق تولدی.حالا میای بریم بیرون خرید _اره بریم .دو مین بصبر تا آماده بشم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از آن شب چندروزی از روهام خبری نشد. نگرانش بودم ،دلم میخواست خوش حالش کنم دنبال بهانه ای بودم برای جبران اشتباهم. کیان روی تخت دراز کشیده بود . من هم مقابل پنجره ایستاده بودم و هم نوا با صدای باران پاییزی برای او شعرهای اخوان را میخواندم _آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش. باغ بی برگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاکِ غمناکش. سازِ او باران، سرودش باد. در حال خواندم بودم که یکهو چیزی به ذهنم رسید با ذوق کتاب را بستم. _چی شد خانوم بقیه شعر چی شد؟ _کیان جونم سه روز دیگه تولد داداشمه ،اجازه هست براش تولد بگیرم _شما تاج سری خانوم شما خودت صاحب اختیاری عزیزم هرکاری میخوای کن ،منم در خدمتم هرکاری بود بگو _فدات بشم انقدر مهربونی ،شما فقط زود خوب شو با شوق به سمتش رفتم _آقایی ایرادی نداره شما رو چندساعت تنها بزارم؟ _برو راحت باش عزیزم منم کمی میخوابم .فقط لطفا مواظب خودت باش. چشم بلند و بالایی نثارش کردم که زد زیر خنده با عجله لباس پوشیدم و بعد از خداحافظی کیان به سمت ساختمان پدرجان رفتم . چند ضربه به در زدم و با شنیدن صدای زهرا به داخل رفتم __صاحبخونه مهمون نمیخوای؟ زهرا از طبقه بالا داد زد _بیا تو خودتو لوس نکن باخنده با طبقه بالا رفتم و جلو در اتاقش ایستادم _خاله اینا نیستند؟داداش کمیل کجاست _مامان که رفته تا خیاطی الاناست که برگرده، باباهم که سرکاره .کمیل هم که امروز پرواز داشت ،ان شاءالله فردا برمیگرده .جایی میخوای بری ،شال و کلاه کردی؟ _زهرا سه روز دیگه تولد روهامه میخوام براش جشن بگیرم .البته یک جشن خودمونی. زهرا بی اختیار گفت _ای جوونم تولد با لبخند و ابروهای بالا پریده نگاهش کردم.انگار تازه متوجه شد سریع رو برگرداند .نمیخواستم بخاطر ذوقش خجالت بکشه _میدونستم تو عاشق تولدی.حالا میای بریم بیرون خرید _اره بریم .دو مین بصبر تا آماده بشم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هاله مرد چهار شونه ام به وضوح معلوم بود ،روبه روی آن شیشه های بزرگ قدی و آن پرده کشیده شده .دلم می خواست به جای اومن زار بزنم به جای او من گریه کنم.محمد حسینی که تمام این مدت برای این مدت برای اون نمک نشناس کم نزاشته بود،کنارش نشستم تا تسلی قلبش بشم . -چرا اومدی اینجا؟ حالا چه جوابی می دادم که آروم بشه؟ چی میگفتم که ضربان قلب تندش آروم آروم بزنه؟ یا اصلا بزنه می خواد دیونه وار بزنه برای رهایی از قفسش می خواد کند بزنه فقط بزنه .منتظر جواب بود ،خیره نبود به لب های حجیمم ولی منتظر جواب بود .برگشت سمتم با تشر گفت:گفتم اینجا چی کار میکنی؟ -خب...خب لکنت گرفتم انگار از ازل زبون رو برام نیافریده باشه نمی تونم سخن بگم ،ناله بزنم .باید جواب این شیر زخمی رو می دادم تا فروکش کنه ،صدای آژیر پلیس بلند شد،حالا که به مجرم نرسیدن حتما به فراری دهنده مجرم میرسه ،مطمئنم این مرد توان فرار کردن نداره بر عکس اون !انگار بی خیال جوابم شد ،چقدر زود اون سرهنگ پیر رسید به نوک قله این برج با این قد و قواره .با همون لباس سبزش در چهارچوب در وایستاد ،کلاش رو برداشت. محمد حسین دوباره الماس اشک از گوشه چشم درشتش چکید ،سریع پاکش کرد،شاید خجالت می کشید من ببینم ،شایدم می ترسید از نگاه پر ابهت سرهنگ ،مافوقش .سرهنگ جلو اومد نگاهی به طی کرد و بعد روبه روی محمد حسین وایستاد . -کجاست؟ محمد حسین هیچ چیزی نگفت عین مجسمه های همون خونه بی حرکت جلو رو نگاه کرد ،حتی مردمک چشمش رو نچرخوند .این بار سرهنگ داد زد و سوالش رو تکرار کرد آنقدر محکم که چشمم رو بستم . -فراریش دادی؟ محمد حسین خیره شد به پارکت های بد رنگ خانه ،سرهنگ که تمام نقشه هاش رو نقش بر آب دیده بود ،خشمش رو پنهان نکرد ،شروع کرد به سرزنش کردن -بهت اعتماد داشتم ،فکر می کردم از پسش بر میای ولی ای دل غافل دل خوش بودم تمام این مدت داریم نقشه می کشیم اونوقت تو فراریش دادی؟ من از دستت چی کار کنم محمد حسین؟ تو که احساسی عمل نمی کردی ،سر دسته رو پروندی؟ آخه تو دیونه ای باورم نمی شد اون سرهنگ مهربون حالا انقدر خشن شده باشه و هیچ بنی بشری حریفش نباشه ،می خواستم ازش دفاع کنم ،بی گناه محکوم شد . -شاید خودت باهاش هم دستی تحمل این یکی رو دیگه نداشتم ،مرد مهربون من چطور می تونست با یه خلاف کار هم دست باشه ؟ با یه قاچاق چی چی؟ -سرهنگ -شما هیچی نگو ..اصلن شما اینجا چی کار میکنی؟ شوکه شدم دیگه نتونستم ادامه دفاعیه رو رائه کنم ،انگار که تو همون ب بسم الله استاد تا می تونست تحقیرم کرده باشه .سرهنگ به یکی از همکاراش اشاره کرد،مرد جلو اومد ،قد بلندی داشت ولی نه به اندازه محمد حسین ،موهای فرفری داشت نه به اندازه محمد حسن ،چهار شونه نبود ،استخوانی بود بی حد و اندازه ،احترام نظامی گذاشت . -بگو همه مرز ها رو ببندن ،تصویرش رو برای همه واحد ها بفرست تا جلوی خروجش رو بگیرن احتمالن هنوز تو تهرانه -چشم قربان اشاره ای به محمد حسین کرد و گفت: سرگرد فاطمی تبارم دستگیرن فعلن تا اثبات بی گناهیش هم مرد،هم من و این بار حتی محمد حسین هم خیره شدیم به چشم های سرهنگ ،محمد حسین ناله کرد: سرهنگ من چرا آخه؟ سرهنگ بی تفاوت دست هاش رو باز کرد و گفت:مشکوک تر از تو هم هست اینجا؟ -من تمام این مدت دنبال این سردسته بودم -که بپرونیش؟ -سرهنگ! -ببرش مرد خیره شد به سرهنگ و پرسش استفهامی کرد: سید رو؟ -پس کی رو -آخه سرهنگ -از فرمان مافوقت سر پیچی نکن دو دل گفت:چشم قربان مرد دستبند رو دور دست پناه ،پناه بست .محمد حسین هنوز باورش نمی شد تو همچین مچلی افتاده باشه :سرهنگ من کاره ای نیستم -ثابت میشه -سرهنگ محمد حسین رو بردن ،رو به روی چشم های من ،حتی وقت ندادن حرف بزنم ،از شوهر مظلومم دفاع کنم همانطور مظلوم مظلوم بردنش -سرهنگ معلوم هست چی کار می کنین؟ با حرص برگشت سمتم: شما نمی خاد به من یاد بدین چی کار کنم -سرهنگ خودتونم خوب می دونین محمد حسین بی گناه ترین آدم دنیاست -کو مدرک؟ با بهت میگم:سرهنگ ! -ما پلیسا فقط با مدرک کار می کنیم فکر می کردم محمد حسین بهتون گفته باشه -سرهنگ محمد حسین حالش خوب نیست -حالشم خوب میشه می خواستم از زمین و زمان شکایت کنم، از بدبختی های یه دختری که باید از نامزدیش استفاد کنه نه اینکه زجر بکشه .محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه. 🌺🍂ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 جواب دادم: +الو دنیا:سلام عزیزم. +سلام،چه عجب‌ یادی ازدوستت کردی. دنیا:ببخشیدتوروخدا فکرکردم شایان بهت گفته،بخدااون روز...‌وسط حرفش پریدم وگفتم: +میدونم میدونم چه اتفاقی برات افتاده، الان حالت خوبه؟ دنیا:به به چشمم روشن توکه میدونستی چه بلایی سرم اومده چرا زنگ نزدی؟ باناراحتی گفتم: +ببخشیددنیا،آخه خانم جون... وسط حرفم پرید وگفت: دنیا:اوه آره یادم نبود،‌متاسفم عزیزم. بغضی که توگلوم بودو قورت دادم وچیزی نگفتم. دنیا:می خوای بیام پیشت؟ +الان؟ کفشام ودرآوردم و همراه مهتاب وارد خونه شدیم. دنیا:الان فکرنکنم بشه. +خیلی نیازدارم باهات حرف بزنم دنیا. باناراحتی گفت: دنیا:چیکارکنیم حالا؟ فکری به سرم زد، سریع گفتم: +فهمیدم دنیاولی... دنیا:ولی چی؟ +ولی مطمئن نیستم بشه. صدای پوف کلافش و شنیدم،گفتم: +دنیاقطع کن من چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم. دنیا:باشه عزیزم،مراقب خودت باش. +توهم همینطور،فعلا. دنیا:بای. گوشی وقطع کردم وبه مهتاب که رومبل نشسته بودنگاه کردم. نشستم روبه روش و گفتم: +مهتاب یه سوال؟ مهتاب:جونم؟ +میگم دوستم دنیازنگ زددوست داره همدیگرو ببینیم منم نمیدونم چیکارکنم، راستش خودم نظرم اینه که اگه مشکلی نیست امشب بیاداینجا. کمی فکرکردوگفت: مهتاب:مشکلی نیست ولی به مامانم چی بگیم؟ لبم وجویدم وگفتم: +خب بگیم که دوست تو. سریع گفت: مهتاب:یعنی دروغ بگم؟ نه نه اصلا. +پس چیکارکنیم؟من خودمم نون خوراضافیم دنیاهم امشب وبیاداینجا. مهتاب:این چه حرفیه دختر توبالای سری، صبرکن زنگ بزنم مامانم. لبخندمحوی زدم و گفتم: +باش. گوشیش وبرداشت وبه مامانش زنگ زد. منم گوشیم وبرداشتم وبه شایان پیام دادم: +سلام شایان خوبی؟ به دقیقه نکشیده جواب داد: شایان:سلااام .توبهتری؟ +چی بگم والا؟فقط الان یه چیزحالم وخوب کرده اینکه دنیاگفته میخوادبیاد پیشم. شایان:کوفتت شه. خندم گرفت؛نوشتم: +چرا؟ شایان:چون میخوای دنیاروببینی. +خیلی پررویی شایان خوبه حالا هرروزمی بینیش. شایان:اتفاقادیروزدیدمش. +پس چی میگی پشمک؟ فکرنکن نمی فهمم عاشقش شدیا. شایان:کی؟من؟نه خیر. +توکه راست میگی،حالا بیخیال کجایی؟ شایان:هنوزباغیم ولی بابات رفته پیش خانم جون. مهتاب اومد،سریع برای شایان نوشتم: +من برم فعلا. منتظرجواب شایان نموندم روبه مهتاب کردم وگفتم: +چی شد؟ مهتاب:حله عشقم میتونه بیاد. باخوشحالی جیغی کشیدم وگفتم: +هورا لبخندی زدوگفت: مهتاب:من میرم لباس عوض کنم. به سمت اتاقش رفت. تعجب کردم،حس کردم چیزیش شده دنبالش رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم. من را که کنارش می بیند لبخندی می زند و دستم را می گیرد. وقتی به پدر تکیه می کنم کمی از سرمای دور و اطرافم کمتر می شود، پدر می گوید: -چند ماهی می شود کوه نیامده بودیم. -با شما بله؛ولی با بقیه جای شما خالی دو هفته پیش تپه نوردی کردیم. پدر همچنان مرا با خود می برد. -هر وقت که مادر شدی می فهمی که حس پدر و مادر نسبت به بچه شون چه رنگیه. مخصوصا این که رنگ مورد نظرت رو نتونی تو رنگ ها پیدا کنی. دلت می خواد با عدد، با مقایسه، با آیه، با قسم به جوری به بچه هات بگی که دوستشون داری. حتی عمق نگاهت هم نمی تونه اون ها را متوجه عمق محبتت کنه. قدم هایشان هماهنگ شده، پدر کوتاه آمده، و الا که من نمی توانم پابه پایش بروم. تا شانه اش هستم. سرش را کمی خم کرده تا هم کلام شویم. -لیلا جان!قرار نیست با ازدواجت چیزی عوض بشه. پیش ما همه چیز همان طور می مونه که بوده! اما برای تو...دنیات می خواد رنگ آمیزی بشه. پر رنگ تر، پر شور تر... کمی حال و هوات معطر می شه. آرامش کنار همسرت شکل می گیره.تمام این شورهای زنانه ی دل نشانت، محبت های بقچه شده ت، دارایی هایی که داری و پنهان شده، بعد از ازدواج پیدا می شه. نفس عمیقی می کشد. نفس عمیقی می کشم. سلول هایم از شادی این هوا به وجد مي آيند. دوباره نفس عميقي مي كشم.دلم نمي آيد اين دم ها بازدم داشته باشد. پدر دستم را فشار مي دهد و ميگويد: -مصطفي اين قدرجوان مرد هست كه من داراييم رو دستش بدم. اجازه بده كه كمي جلو بياد. حرف هاتون رو بزنيد. هرچه از من و علي شنيدي دوباره از خودش هم بپرس. بخواه كه جواب سؤال هاتو بده.با اين كه نياز نبود اماعلي رو فرستادم توي دانشگاه و درو همسايه هم تحقيق كرده. خيالت راحت بابا. حرف هاي پدررا مي شنوم.بالأخره يك سال هم سفر و هم سفره اش بوده است؛ وفعلا علي هم صحبت و هم فكرش. خوبي ها و بدي هايش را ريخته اند روي دايره. خيلي از سؤالاتم را لابلاي اين حرف ها جواب گرفته ام؛اما باز هم... علي معتقد است كه معناي توكل را نمي دانم كه اين طور معطل مانده ام و حالم خراب است. راستش به هيچ چيز اعتماد ندارم. پدر جايي نگه مان مي دارد و مي گويد: -از اين جا مي شه طلوع رو خيلي خوب ديد. چند لحظه همين جابمونيم. دلم از شكوه خورشيد به تپش مي افتد. بي طاقت مي شوم و چند قدني از بقيه جلوتر مي روم.پدر بازويم را مي گيرد و به مقابلم اشاره مي كند. تا لب دره فاصله اي ندارم.نگهم مي دارد. زير لب براي خودم زمزمه مي كنم: -خيلي خوبي.خيلي زيبايي. با شكوهي! نمي توانم دركم را از خدا به زبان بياورم. بگويم مهربان است. خوب است. زيباست.تواناست. طاقت نمي آورم و دستانم را دو طرف باز مي كنم و فريادم را در دل كوه رها مي كنم.نمي شود لذت برد و اعلام جهاني نكرد.حالا خورشيد تمام قد طلوع كرده است. صداي فرياد من هم تمام كوه را برداشته است.مادر را درآغوش مي گيرم.اشك كنار چشمش را پاك مي كند و آرام كنار گوشم مي گويد: -زنده باشي عزيزم. دلم نمي خواهد حالم را چيزي به هم بزند. آسمان زيباست. زمين زيباست. كوه زيباست. خدا ظيباست. واي كه همه چيز زيباست. راه مي افتيم به سمت بالاتر. جابي كه براي نشستن مناسب است و پدر و علي بساط آتش را راه مي اندازند.صبحانه را مادر مي چيند. چاي را هم علي آماده مي كند. حاضرنيستم از كنار آتس تكان بخورم. سر سفره وقتي مي نشينم كه همه چيز آماده است. صحبت هايشان كه گل مي كند از جمع فاصله مي گيرم. چند قدم مانده به دره مي ايستم. يدسر خم مي كنم، وحشتناك است. مطمئن نيستم جايي ايستاده ام چه قدر زير پايم محكم است. توي زندگي ام بايد كجا بايستم تا مطمئن باشم زمين نمي خورم يا زير پايم خالي نمي شود وپرت نمي شوم. با صداي مادر، سرم را به عقب برمي گردانم. -تنهايي حال مي ده؟ دستش دو ليوان چاي سيب است. كنارم مي ايستد. نگاهي به پايين مي اندازد: -حالت خوبه اومدي اين لب ايستادي؟ عقب تر مي نشينم. دستان يخ زده ام را با حرارت چاي گرم مي كنم. -ليلا جان مي دوني چرا ازدواج كردن خوبه؟ خنده ام مي گيرد و مي گويم: -احيانا شما يكي از طراح هاي سؤالاي كنكورنيستيد؟ مي خندد. ليوان را به لبم مي چسبانم. گرما و شيريني، جانم را تازه مي كند. -غالب افراد نمي دونن چرا دارن ازدواج مي كنن. همين هم زندگي آينده شون روآسيب پذير مي كنه؛ اما تو فكر كن اون وقت مي بينيكه شوق پيدا كردن به يار توي دلت مي افته. سرم را پايين مي اندازم. . ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير! بدون نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را برداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره ! بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب از تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد. بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟ حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟ با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟ - همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه ! خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيالم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است. بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟ خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟ حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم. كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفت : - خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟ يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم : - ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالاتر بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پول پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتن پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟ حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت : - هر چي تو بگي خوبه . دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خودت چي فكر مي كني ؟ حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟ با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري . حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟ - عاليه ! به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم. پايان فصل 30 ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال